تجربه نزدیک به مرگ ویلیام اچ
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




جربه را شرح دهید:

من تصمیم گرفته ام که این پرسشنامه را دوباره پر کنم و شرح عمیق تری در مورد آنچه که تا تجربه ی نزدیک به مرگ و مدت کوتاهی پس از آن پشت سر گذاشتم ارائه دهم. من فکر می کنم پیش از این در سال ۲۰۰۸ یک گزارش بسیار مختصر ارسال کرده بودم. آن فرم زیر ویلیام L # 5042 است، بنابراین ممکن است بخواهید آن گزارش تجربه ی نزدیک به مرگ را با این گزارش بسیار دقیق تر جایگزین نمایید. متشکرم

در ژانویه ۱۹۹۸، من یک حادثه در محل کار مشتمل بر شانه ام را تحمل کرده بودم. در طول چند سال من چندین روش را برای بازگرداندن عملکرد تحمل کرده بودم. متأسفانه، پس از تجویز شدن اکسی کوست(oxycocet-داروی ژنریک) من نیاز ذهنی فزاینده ای به این دارو پیدا کردم اما همچنان برای نیازهای جسمی به آن نیاز داشتم و تا به امروز هنوز به داروهای مسکن نیاز دارم.

در طول این انتقال بود که من تصمیم گرفتم به دلیل ننگ درخواست برای پرکردنهای Rx را متوقف کنم. ننگ دیده شدن به عنوان جوینده ی مواد مخدر. هنگام مواجهه با درد مزمن، افراد اغلب تنها به عنوان معتاد به مواد مخدر در نظر گرفته می شوند. نه به عنوان فردی درگیر با دردهای مزمن و ناتوان کننده.

بنابراین، تصمیم گرفتم شروع به استفاده و به کارگیری نادرست یک داروی ضد درد شناخته شده به نام "Tylenol #1" نسخه ی عمومی کنم. این دارو از 325 میلی گرم استامینوفن، 8 میلی گرم کدئین و 15 میلی گرم کافئین تشکیل شده است. در این مرحله من واقعاً نمی‌توانم به تأثیری که می‌تواند روی کبد و سایر اندام‌های حیاتی من وارد کند اهمیت بدهم. من فقط می خواستم زنده بمانم و از هر لحظه ی بیداری زندگی ام متنفر نباشم. درد مزمن می تواند تأثیر مخربی بر نیروی زندگی شما داشته باشد. به معنای واقعی کلمه تا جایی که دیگر اهمیت قایل شدن برای زندگی را متوقف می کنید.

دوز روزانه ی من شامل 40 قرص در صبح و 40 قرص در شب به طور مرتب بود. اغلب در طول روز نیز تعداد کمی از اینجا و آنجا وجود دارد. مطمئناً عده‌ای ممکن است فکر کنند که من از مصرف این قرص‌ها خیلی در حال لذت بردن بودم. اما، هرگز اینطور نبود. من در حال دنبال کردن وزوزی نبودم زمانی که آنها را مصرف می کردم.

پس از هر یک از دوزهایم طولی نمی کشید که می توانستم ۱۳۰۰۰ میلی گرم استامینوفن را در سیستمم حس کنم. من می توانستم طعم این دارو را با هر نفس بچشم. طعم بدی است. همه ی ما به خوبی از این کثافت آگاه هستیم. تهوع خفیف دیری نمی پایید. واقعاً نباید برای کسی تعجب آور باشد که من مایل به تحمل این پیامدها بودم. مردم فقط برای رنج بردن از خماری الکل می نوشند. سیگاری ها و بوی منزجر کننده. مثال های زیادی می توان زد.

تصور این که هنگام خرید مقادیر زیادی از این قرص ها، خرید در پیرامون ضروری است، سخت نیست. حتی با وجود این که آنها بدون نسخه هستند. سوالات همچنان مطرح است. اغلب من یک بطری دویست تایی را در یک فروشگاه می خریدم و سپس به جای دیگری می رفتم تا یک بطری دویست تایی دیگر را از یک مکان دیگر تهیه کنم. ایده این بود که برای چهارونیم تا پنج روز دیگر نگران دریافت بیشتر نباشم.

من کاملا متوجه بودم که این مقدار از قرص مسخره به نظر می رسد، اما این مقداری بود که من به آن افزایش یافته بودم.

این قرص ها ، تنها کاری که انجام می دهند این است که به سختی لبه ی درد را از بین می برند و آن را برای من اندکی کم می کنند. در حالی که این روش خوردن هشتاد قرص یا بیشتر در روز است. یک داروساز به طور تصادفی نسخه ی آسپرین را به من می دهد. آنها تقریباً یکسان هستند با این تفاوت که سیصد و بیست و پنج میلی گرم آسپرین بجای استامینوفن دارد. بدن من فقط به سطح شدید استامینوفن عادت کرده بود و نه آسپرین. این واقعیت که من متوجه نشده بودم نوع قرص اشتباهی به من داده شده چیزی بود که می رفت فقط چند روز بعد مرا از پای درآورد.

زنجیره ی احمقانه حوادثی که پس از مصرف اولین دوز چهل قرصی نسخه ی آسپرین من (در عصر) اتفاق افتاد باور نکردنی بود. فقط چند لحظه قبل از آن داشتم به پخش کننده ی MP3 خود با صدای بسیار بالا گوش می کردم. بنابراین وقتی گوش هایم از آسپرین شروع به زنگ زدن کرد، من خودم را سرزنش کردم که به موسیقیم با صدای معقول تری گوش نمی دهم. این زنگ زدن تمام شب اتفاق افتاد.

با نزدیک شدن صبح، شروع به احساس علائم آنفولانزا کردم. این نیز از مقدار بیش از حد آسپرین بود. آن قدر از چیزی که فکر می‌کردم آنفولانزا بود مریض بودم، که تصمیم گرفتم یک روز استعلاجی از سر کار بگیرم تا حالم بهتر شود.

متأسفانه این امر نتیجه بخش نبود. صرفاً به این دلیل که با صبح چهل قرص دیگر می آید و البته من بیشتر و بیشتر مریض می شدم. چهل قرص دیگر برای شب (در مجموع صد و بیست قرص در این مرحله)، سپس یک روز بیماری دیگر با فقط حدود بیست قرص دیگر در صبح و همین طور برای شب دومین روز مریضیم. کمتر مصرف می کردم فقط به این دلیل که حالت تهوع داشتم و تقلا می کردم آنها را پایین نگه دارم. در این مرحله، من به شدت بیمار بودم، در واقع داشتم می مردم. در این مدت من تنها بودم. از آنجایی که من و همسرم در نشانی های مختلفی زندگی می‌کردیم، باید تلاش کرده و از خودم مراقبت می‌کردم. ما دو نفر در یک می ۲۰۰۴ از هم جدا شده و فقط مدت کوتاهی در روند آشتی بودیم.

وقتی همسرم آن روز عصر به خانه ام رسید، مرا متقاعد کرد که باید برای دیدن دکتر به سمت کلینیک یک پیاده روی انجام دهم. حالم به حدی بدتر شده بود که به سختی می شنیدم. صدای زنگ در گوشم خیلی بلند بود و انگار زیر آب بودم. به سختی می توانستم بایستم، خیلی سرگیجه داشتم. من دائماً در آستانه ی استفراغ بودم و نفس کشیدنم یک کشمکش بود. دکتر احساس کرد که من فقط دوز بسیار بدی از آنفولانزا دارم و برای کمک به من مقداری آنتی بیوتیک تجویز کرد.

اما، من خیلی ،خیلی ، سریع در حال رفتن به سراشیبی بودم.

می بینید، دسته دسته ی کوچک روزانه ی من برای مصرف مقادیر زیادی قرص راز کوچک خودم بود. دیده می شد که مقداری مصرف می کردم، اما مقدار واقعی آن را هیچ کس جز خودم نمی دانست. من در قورت دادن آنها خوب شدم. در واقع آنقدر خوب بودم که می‌توانستم به معنای واقعی کلمه چهل قرص را در دستم بریزم و با یک نوشیدن همه ی آنها را به یکباره قورت دهم. مطلقا بدون هیچ مشکلی. هر چه بود ، چون خیلی مریض بودم، شروع به مصرف قرص های کمتری کرده بودم تا آن ها را پایین نگه دارم و استفراغ نکنم.

صبح سومین روز مریضی ام، زندگی از من رخت بربست. گوش هایم زنگ می زد و به سختی می شنیدم. ماهیچه‌ها و مفاصلم درد می‌کردند و تنفسم بیشتر و بیشتر سنگین می‌شد.

وقتی همسرم آن روز عصر به خانه ی من رسید. از لحظه ای به لحظه ی دیگر نمی دانستم چه چیزی یا چه کسی هستم. فواصل شناختی وجود دارد که تنها با ناآگاهی دنبال می شود. یادم می آید که درست قبل از ورود همسرم بقیه ی قرص ها را قورت دادم. همسرم می‌توانست ببیند که وضعیت من چقدر وخیم بود و به زور از من خواست که به دکتر مراجعه کنم.

به اتاق اورژانس بیمارستان محلی مان آورده شدم و در تمام مدت راز خود را در مورد قرص ها حفظ کردم. پرستار سازماندهی کننده(تریاژ) از مصرف بیش از حد آسپرین مطلع نشد. اکنون، در این مرحله،رسیدن به بیمارستان را به یاد دارم. همسرم مرا به بیمارستان هتل دیو (HDH) برده بود. اغلب اوقات، این بیمارستان خیلی کمتر شلوغ و زمانهای انتظار بسیار کوتاهتر است. هنگامی که پرستار سازماندهی کننده مرا دید و برخی از علایم حیاتی ام را بررسی کرد، بلافاصله در بیمارستان پذیرفته شدم.

بیمارستانی که برای اولین بار مرا پذیرش کرد تصمیم گرفت مرا به بیمارستان اصلی کینگستون به نام بیمارستان عمومی کینگستون (KGH) منتقل کند. این برای مقابله با هر موقعیت اضطراری بسیار مناسب تر است. به یاد دارم که با آمبولانس منتقل شدم. من را از تخت به تخت چرخ دار منتقل و در پشت آمبولانس گذاشتند. در حین حمل و نقل، IV من پاره شد زیرا من شیلنگ را روی چیزی گیر انداخته بودم. وقتی این اتفاق افتاد، خیلی بیشتر از حد معمول خونریزی کردم. خون من از آسپرین خیلی رقیق شده بود و نمی خواست لخته شود.

به محض رسیدن به KGH بلافاصله تحت نظارت دائمی یک پرستار قرار گرفتم. نفس کشیدنم آنقدر سخت شده بود که احساس کردم ایراد از ماسک اکسیژنی است که بر روی خود داشتم. بنابراین، علی رغم اینکه مهار شده بودم، موفق شدم ماسک O2 را بردارم تا بلافاصله توسط پرستارم دوباره سرجایش گذاشته شود. واضح فکر نمی کردم. یادم می آید که از من خیلی راضی نبود. هر بار که می‌توانستم ماسک را بردارم، او باید دوباره آن را سرجایش قرار می‌داد. بدون شک، ناامیدی او به دلیل موفقیت های متعدد من در حال افزایش بود. تختی که در آن بودم پنجره‌ای داشت که پرستار می‌توانست نظارت دائمی داشته باشد. چند بار به پنجره می زد و از تلاش من ابراز ناراحتی می کرد. این نبرد بین من و او برای مدتی ادامه داشت. اوضاع برای من بیشتر به بیشتر ناامیدتر می شد و من این را می دانستم. بارها درخواست مراجعه به پزشک را دادم و به نظر می رسید که این درخواست بر سر زبان ها افتاده است. می دانستم که در شرایط سختی قرار دارم و زمان خیلی بیشتری نداشتم. به معنای واقعی کلمه، تنها چند ثانیه پس از ورود دکتر(ها) به او گفتم "به همسر و فرزندانم بگو که آنها را دوست دارم". بیان آن کلمات برای من بی نهایت مهم بود. در تمام مدت نبردم با پرستار می‌توانستم زوال خود را احساس کنم و می‌دانستم که زمان برایم در حال اتمام است. من دائماً تقاضای دکتر می‌کردم، اما بی‌اطلاع من، پرونده‌ام در اتاق دیگری، آن طرف سالن مورد بحث قرار می‌گرفت. در پایان بیان آنچه احساس می کردم کلمات بسیار مهم و با ارزشی بودند،من درگذشتم.

این زمانی است که این اتفاق افتاد. تجربه ی نزدیک به مرگ من. من آن را احساس کردم. لحظه ای که توانستم آن کلمات عاشقانه را از دهانم بیرون دهم آرامشی بر من حاکم شد.پس از روزها تقلا، انگار سوئیچی را باز کرده بودند. در ابتدا می‌توانستم صدای هیاهوی پزشکان و پرستاران را بشنوم که با شور و حرارت تمام سعی در نجات جانم داشتند. متخصصان متعهد و باهوش سوگند یاد می کنند که شفا و آسایش افراد نیازمند را فراهم کنند. این حرفه ای ها سوگند یاد می کنند و آن را همان طور در حال خدمت به مردم گرامی می دارند.

این سروصدای ناامید کننده به هیچ روی به هیچ صدایی کاهش یافت. من از یک خلیج کوچک اتاق اورژانس با نور بسیار بسیار خوب به تاریکی رفتم که به تدریج حاکم شد. رنگ‌ها در دید من از پر جنب و جوش به خاموش، سپس تیره‌تر، تیره‌تر و سیاه تبدیل شدند. آنجا یک احساس سنگینی در قفسه ی سینه ام وجود داشت در حالی که برای هر و تک تک نفس هایم می جنگیدم در حالی که با فشردن سینه به یک احساس شناور باورنکردنی فشار می آوردم. همه ی ما این احساس را در یک یا دیگر مقطع زمانی احساس کرده ایم. این همان احساس افتادن معده است وقتی با قله ی یک ترن هوایی روبرو می‌شویم و به سرعت به سمت پایین می‌رویم، یا در نوسان برگشتی یک تاب که واقعاً بالا می‌رود. مثال های بسیار بسیار زیادی برای آن افتادن معده و احساس بی وزنی وجود دارد.

من آن را می دانستم. می دانستم در حال ترک بدنم بودم. من فورا احساس بهتری کردم. رنج چند روز گذشته از بین رفته بود. می‌توانستم بدون تقلا نفس بکشم و شنوایی‌ام به حالت عادی برگشته بود. دیگر احساس تهوع آوری که روزها آنجا بوده است، نداشتم. باز هم انگار سوئیچ انداخته شده بود. یک تغییر آنی در آنچه حواسم به من می گفت. متأسفانه این آرامش قرار نبود دوام بیاورد. بی وزنی، احساس شناور بودن، و مهمتر از همه، آرامش.

آرامشی که در این چند ثانیه از آن لذت می بردم نزدیک بود از من جدا شود. مانند بیرون آوردن عصا از زیر یک فرد مسن که بدون آن نمی تواند راه برود یا طنابی که از دستان شما جدا شده است. تقریباً سکوت و آرامش شب را تصور کنید به شنیدن ناگهانی فریاد دلخراش یک جیغ بسیار بلند. این تکان دهنده و فوراً برای وجود فرد اعصاب به هم ریز است. "این" اتفاق افتاد. "این" مقصد من بود. ورود پس از سفر کوتاه و ناامیدانه ی من. مانند کشش آهنربا و چفت شدن در جای خود. من آنجا بودم. جمله ای که ناخواسته به خودم داده بودم. ارزیابی صورت گرفته و تصمیم گرفته شده است.

ارزیابی انجام شد و من هیچ اطلاعی از آن نداشتم. هیچ ابراز گناه یا بی گناهیی وجود نداشت. شواهدی به عنوان اثبات جرم ارائه نشده است. شما نمی توانید در مورد اتهامات علیه خود موضع گیری کنید. به من فرصتی داده نشد تا ابدیت خود را به سمتی که انتخاب کرده ام سوق دهم. شما یا لایق بهشت ​​هستید یا نیستید.

ارواح گمشده ای در جهان وجود دارند که به شیطان و اهداف او خدمت می کنند. این خادمان شیطان خود را در آرزو خواهند یافت. آنها آرزو خواهند کرد که دست های زمان به عقب برگردند و اجازه داده شود تا راه های وحشتناک خود را اصلاح کنند. جهنم واقعی است. جایی است که همه منفی ها در آن ماندگار است. چرخه ای بی پایان از بدترین کارهایی که تخیل شما می تواند ارائه دهد. اگر عنکبوت ها بدترین ترس شما هستند. سپس برای یک ابدیت از آنها آماده باشید. روی تو خزیدن، گاز گرفتنت و شاید حتی در پوستت فرورفتن. این اتفاق خواهد افتاد، دقیقه به دقیقه، ساعت به ساعت تا هرگز ، هیچگاه متوقف نشود.

اولین آگاهی من در آغاز ورود، بصری بود. همان طور که از تاریکی مطلق بیرون می‌خزیدم، یک تیرگی قرمزرنگ برایم آورده شد. سپس تیز کردن و افزایش سایه های قرمز. ثانیه به ثانیه می‌توانستم اقلام و چیزها را تشخیص دهم، اما آن‌ها از سایه های قرمز متفاوتی بودند.

خودم را در شرایطی یافتم که در یک دنیای پسا آخرالزمانی که به رنگ قرمز نمایش داده شده است، بالای یک راهرو باریک ایستاده بودم. پوسیدگی و پلیدی در همه ی جهات. به هر طرف که نگاه می کردم تصاویر متحرک بودند. این حرکت بسیار شبیه به هنگامی بود که اجسامی را در فاصله ای دور از گرمای خارج شده از سطحی بسیار داغ مانند یک جاده سنگفرش شده نگاه می کنیم. هیچ آستانه ای برای جدا شدنم از این مکان نگران کننده وجود نداشت. من مطلقاً هیچ نشانه ای از زندگی در هیچ مقیاسی ندیدم. درخت و بوته ای نبود. من نمی توانستم هیچ پرنده ای را در حال پرواز ببینم یا حیوانی که در اطراف چشم انداز می چرخد. تا آنجا که می توانستم ببینم یا بگویم دنیای مرده ای بود. زندگی زمانی اینجا بود اما مدتها بود که از بین رفته بود. بقایای درختان وجود داشت. ساختمان هایی که زمانی مردم را در خود جای داده اما خراب و ویران شده بودند. به طور مشابه مانند یک شهر پس از جنگ.

سپس حس صدا به من داده شد. آهسته آهسته از کم و بی صدا به بلند و لرزان تبدیل شد. من آواز پرندگان، خندیدن دوستان یا قهقهه ی نوزادان را نشنیدم. صدای ضجه و اندوه رنج شدید، فریاد عذاب و جیغ درد را شنیدم. ثابت بود، نزدیک، دور، و همه ی اطرافم. دیگر هرگز آرامش و صفا را نشناختم.

نمی‌دانم چگونه می‌دانستم، اما می‌دانستم، به نقطه ی وحشتناک بخصوصی از ورود به جهنم نمی‌رسیدم. من از ورود به زمان شلوغی جهنم فرار نکرده بودم. تمام وقت بود. صدایی بی پایان که با یک دنیای قرمز تنها همراه شده بود و من تنها بودم.

می بینی؟ می توانستم دیگران را بشنوم اما هیچ کدام را ندیدم. انزوا تأثیری ماندگار بر شما دارد. قرار بود به تنهایی با چیزی که قرار بود پیش بیاید روبرو شوم. هیچ حمایتی از جانب دیگران قرار نبود وجود داشته باشد . دیگران، که چه اراده ای را برای تحمیل به اشتراک خواهند گذاشت. تسلی خاطر اینجا جایی ندارد. آسایش دیگران ضربه زدن به یکی از احکام شیطان خواهد بود. فضا ظالمانه بود. گویا خود هوا وزن سختی داشت که به پایین فشار می آورد و خرد می شد.

بوی این زمین بایر حداقل منزجر کننده بود. بوی مرگ می داد مانند حیوانی در حال پوسیدگی، کپک زده مانند زیرزمین در یک خانه ی قدیمی و فاضلاب. این باعث می شد که بخواهم استفراغ کنم و هیچ راه فراری از آن وجود نداشت.

گرم بود و خفه می‌کرد. هجوم گرمایی که احساس کردم به سختی بیان می شود. شاید شبیه زمانی باشد که دری بسته را باز می‌کنی، با این تفاوت که این در تمام بدن من بود. دیدم چشم انداز هیچ آرامشی نیست. هیچ حجم آبی مانند دریاچه یا برکه وجود نداشت که مهلتی برای آن فراهم کند. احساس این بود که وقتی تشنگی من به خاطر این جهنم شروع به افزایش کرد، آن تشنگی هرگز رفع نخواهد شد. فقط بدتر و دردناک تر می شد.

وقتی شروع به قدم زدن در امتداد این راهرو کردم، در جستجوی دیگران بودم. اما، به طور همزمان، از این که چه کسی یا چه چیزی را پیدا کنم می ترسیدم. آن روح های دیگر شنیده می شد اما هیچ کدام دیده نمی شدند. این تصویر شیطان از دروازه های مروارید بهشت ​​است. تفاوت این که بالای این راهرو یک نمای هوایی از خانه ی بی پایان جدید من است . من باید ابدیت را در آرزوی همه چیز بگذرانم. در تعقیب دائمی برای معکوس کردن وضعیت رو به وخامت خود برای همیشه و همیشه.

تمام چیزهایی که عزیز می دارم و بدیهی گرفته بودم هرگز هیچگاه منبعی نخواهند داشت. تمام چیزهایی را که دوست دارید تصور کنید. خانواده، دوستان، مردم، موسیقی، حیوانات، و غیره و غیره. هر چیزی که دل تنگ آن می شوید عمداً وجود ندارد. این باعث می شود که روح شما برای ضررهای شما مشتاق شود و گریه کند. ناامیدی برای دست نیافتنی ها.

من به آهستگی و با زحمت طول آن راهرو را ادامه دادم، کم کم ، داشتم به آخر می رسیدم. هر قدم احساس می شد انگار با فرو رفتن در یک زمین گل آلود به زحمت جلو می رفتم. فکر می‌کردم که این می رود که مسیر من به سمت پایین‌ و آغاز سرنوشت تعیین شده ی من باشد. مسیری که در زندگی طی کردم به اندازه ی کافی خوب نبود.

به انتها که رسیدم با سلام و احوالپرسی روبرو شدم. با آنچه قرار بود خوش آمدگویی من باشد سلام و احوالپرسی شدم. زیر من هیولاها بودند. آنها جانوران هولناکی بودند. برخلاف هر چیزی که می دانستم در زندگی واقعی است. آفریده هایی که از جهنم متولد شده اند. آنها موجودات غول پیکر کرم مانند بودند. یک جانور(با سر شیر بدن ببر و دم مار) با ویژگیهای شیطانی.

درون یک دهان باز. به اندازه‌ای بزرگ که بتوانم کامل بلعیده شوم، دندان‌های خطرناکی را دیدم. دندان‌های نوک تیز غول‌پیکر، در همه جهات کج شده و با انتظار آمدن من، قروچه می‌کنند. این جانوران با پاهای آراسته به پنجه کرم وار به اطراف لولیده برای جایزه خود در حال رقابت هستند. من جایزه ی آنها بودم. چشم های بی شماری دیده می شد که به وضوح روی من متمرکز بود. مردمک چشم یک گربه و وقتی به این چشم ها خیره شدم، هوش را حس کردم. آنها بی فکر نبودند. آنها آگاه بودند، بسیار آگاه. چنان بود انگار از ترس من تغذیه می کردند.

قادر نبودم مقاومت کنم. نتوانستم از برداشتن یک قدم دیگر دست بکشم. وصیتنامه ی مستقل من از من سلب شده بود. ذهنم می گفت نه اما بدنم به راه افتاد. آن چند قدم پایانی. به سمت لبه و تنها با یک لحظه ی کوتاه در زمان، یک مکث وجود داشت. لحظه ای زودگذر. آنقدر طول کشید تا بتوانم از آن آگاه شوم. آنقدر طول کشید تا باور کنم دوباره کنترل را به دست آورده ام. کنترل ران ها و پاهایم و شاید بقیه ی بدنم. هر چند دوام نیاورد. آن لحظه ی زودگذر آمد و گذشت و با آن شیرجه ی من از لبه انجام شد . فرود در انبوه هیولاهای در حال پیچ خوردن و جویدن، پیچیده و پوشیده از مخاط. توده ای پر هرج و مرج به وضوح از خلقت شیطان

سقوط من سریع و فرود سخت و بی حرکت بود. تقلا برای فرار یک گزینه نبود. هیچ عقب نشینی برای ایمنی در این مکان وجود ندارد. مثل اینکه از پایین کشیده شده باشم، آرام آرام در آنها ناپدید شدم. آگاهی من در ترس و ناامیدی به حالت تعلیق درآمد. در حال فرورفتن، آخرین تجربه ام را هضم کردم و به آنچه که ممکن است هنوز در آینده (در انتظارم) باشد فکر کردم. همه در حالی که در تاریکی فرو می رویم.

من هرگز نتوانستم از آن انبوه زشتی‌های بد و درنده فرار کنم. وقتی تاریکی مرا فرا گرفت تمام شد. خوشبختانه زنجیره ی وحشتناکی از حوادثی که من به تازگی پشت سر گذاشته بودم تکرار نشد. این قرار نبود جهنم من در یک چرخه ی بی پایان از چسبیدن به درون جایی باشد. خودم را در بالای آن راهرو پیدا می کنم که به سمت انتها کشیده شده و به صورت جانوران سقوط می کنم. من خیلی ممنونم که فقط یک بار مجبور شدم این را تحمل کنم. این تجربه ی واحد تأثیری ابدی بر روان من داشته است.

من در یک کمای القایی قرار داده شده بودم تا بهبودیم را بهتر کنترل کنند. افزون بر این، در روزهای گذشته یک جنگ دیگر وجود داشته است. بدن من مصمم بود بمیرد اما پزشکان و پرستاران بر علیه آن مبارزه کردند. سه بار آن دعوا رخ داد و سه بار پزشکان و پرستاران مدعی پیروزی شدند. قرار بود چند روزی در این شرایط بمانم. من اکنون دستگاهی داشتم که برایم تنفس می کرد. یک دیالیز خون بدنم را از شر تمام آسپرین خلاص کرده بود و به من پتاسیم داده بودند.

وضعیت من در بهترین حالت در طی چند روز اول مراقبت های ویژه وخیم بود. به همسرم اطلاع داده شده بود که احتمال زنده ماندن من بسیار کم است. دکتر احساس کرد که بهترین کار این است که به خانواده نزدیک من گفته شود و توانایی خداحافظی را تقدیم شود.

با اینکه 3 بار مختلف مرده و بازگردانده شده بودم. دکتر کاملا احساس می کرد که من نمی خواهم زنده از بیمارستان خارج شوم. بدن من روزها از اکسیژن گرسنگی کشیده بود. اندام ها در حال خاموش شدن بودند و مشخص نبود چه آسیبی به خودم وارد کرده بودم.

چیز بعدی که می دانستم این بود که در یک اتاق بیمارستان با نور کم با سایر بیماران و پرستاران بیدار شده بودم . من در بخش مراقبت های ویژه (ICU) بودم. من لوله گذاری شده بودم، چندین IV، مانیتورها، و چیزی شبیه شلنگ باغچه ای بود که وارد شریان فمورال در داخل پای راستم می شد. و بله، یک کاتتر هم در من گذاشته شده بود. این احساس بسیار عجیبی است که لوله‌ای در گلوی شما فرو رفته و دستگاهی برای شما تنفس می‌کند.

همانطور که معلوم است. من چهار و نیم برابر دوز کشنده آسپرین در سیستمم داشتم. خونم خیلی رقیق شده بود. وقتی داشتم اکسیژن می کشیدم و آن را پردازش می کردم، مایعات به بیرون و داخل ریه هایم نشت می کرد. چند روزی بود که کم کم در حال غرق شدن بودم. این گزارش ها به دلیل کشمکش در تنفس من است. کم آبی در روزهای قبل سطح پتاسیم من را به طور خطرناکی کاهش داده بود.

در روزهای آینده به تدریج بهتر شدم. من به یک واحد پایین تر منتقل می شدم که در آن دیگر نیازی به نظارت 24-7 توسط پرستار خودم نداشتم. من به یک اتاق دو نفره منتقل شده بودم. من هنوز از نزدیک تحت نظر بودم با این تفاوت که پرستارم دیگر پشت میز پای تختم نمی نشست. کیفیت مراقبت من هرگز کاهش پیدا نکرد. فقط به نظارت کمتری نیاز داشتم. زمانی که کاتتر و لوله ی شریان فمورال من برداشته شد، قرار بود دوباره منتقل شوم. من را به واحد دیگری فرستادند که در آنجا چند روز دیگر را با شلنگ اکسیژن زیر بینی خود سپری کنم. من بسیار خوش شانس هستم که چنین خانواده ی دوست داشتنیی دارم. هر روز ملاقات می شدم و با قدردانی شان از من دلداریم می دادند.

با این حال، من از تجربه ی نزدیک به مرگم آسیب دیده بودم. خوب نمی خوابیدم. من به مامان و بابام درباره ی تجربه‌ام گفته بودم، اما فکر نمی‌کنم آن‌ها می دانستند چگونه با آن برخورد کنند. هر دوی والدین من مسیحی هستند و بیشتر عمر خود را کلیسارو بوده اند، مانند من. چهار روز آخر من ساعتهای خیلی خیلی زیادی را در تلاش برای درک این که چرا به شیطان تحویل داده شدم می گذرانم.مطمئناً یازده روز دلخراشی بود که من بر خانواده‌ام تحمیل کردم، اما در آن روز یازدهم، خودم توانستم بیرون بروم.

اطلاعات پس زمینه: جنسیت مذکر

تاریخ وقوع NDE: نوامبر ۲۰۰۷

عناصر NDE:

در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدید کننده زندگی مرتبطی وجود داشت؟ بله دارو یا مصرف بیش از حد دارو مرگ بالینی (قطع تنفس یا عملکرد قلب) مصرف بیش از حد آسپرین قابل توجه طبق گزارشات، چهارونیم برابر دوز کشنده ای که بعداً از پزشک عمومی ام آموختم.

محتوای تجربه خود را چگونه ارزیابی می کنید؟ کاملا پریشان کننده

آیا احساس جدایی از بدن خود کردید؟ بله، می‌ توانستم بشنوم که کادر پزشکی به طور اضطراری در تلاش برای نجات جان من هستند. من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره شما مقایسه شد؟ فکر می کنم خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول به این دلیل بود که می دانستم در جهنم هستم و برای ابدیت برای تحمل به آنجا فرستاده شده ام.

در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟ باید بگویم بعد از همه ی اینها این بود که تمام حواس من بازیابی شد.

آیا افکار شما تسریع شده بود؟ خیر

به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ خیر

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بود؟ زنده تر از حد معمول.

لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره ی خود که بلافاصله قبل از تجربه داشتید مقایسه کنید. یکسان

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره ی خود که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. احتمالاً همان طور با این تفاوت که شاید بهتر بود چون صداهای بسیار ناراحت کننده ای از دور می شنیدم. من مطمئن نیستم.

آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟ خیر

آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟ خیر

آیا در تجربه خود موجوداتی دیده اید؟ خیر

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ خیر

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ خیر

آیا نوری غیرزمینی دیدید؟ بله یک محیط کاملا قرمز پر از سایه های مختلف قرمز.

آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ مکانی ناآشنا و عجیب، منظره ای آخرالزمانی بود. ویرانی کامل و تنهایی.

در طول تجربه چه عواطفی را احساس کردید؟ من ابتدا احساس آرامش کردم زیرا بلافاصله از علائمی که مرا به بیمارستان آورده بود، احساس بهتری پیدا کردم. پس از ورودم به جهنم، همه چیز منفی بود، مانند ترس، وحشت، تنهایی، ترس از آنچه قرار بود بیاید، و گیج بودم که چرا به جهنم فرستاده شده ام.

آیا احساس آرامش یا لذت داشتید؟ خیر

آیا احساس خوشی داشتید؟ خیر

آیا حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟ خیر

آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟ همه چیز درباره خودم یا دیگران درباره خودم فکر می کنم. احساس می کردم جایی هستم که به آن تعلق دارم. من کسی بودم که این راه را برای خودم انتخاب کردم به خاطر این که چگونه زندگیم را سرکرده بودم.

آیا صحنه هایی از گذشته شما به شما بازگشته است؟ خیر

آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ خیر

آیا به مرز یا نقطه بدون بازگشت رسیدید؟ خیر

خدا، معنویت و دین:

قبل از تجربه تان چه دینی داشتید؟ مسیحی- مسیحی دیگر من معتقد به مسیحیت هستم اما در آن زمان کلیسارو نبودم.

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه شما تغییر کرده است؟ خیر

در حال حاضر دین شما چیست؟ مسیحی- مسیحی دیگر من هنوز به مسیحیت معتقدم اما همچنان به کلیسا نمی روم.

آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟ محتوایی که با باورهایی که در زمان تجربه داشتم کاملا مطابقت نداشت، من همیشه معتقد بودم که به طور کلی آدم خوبی هستم. من به وضعیت بد دیگران اهمیت می دادم. این من را در مورد این که چرا این پایان برای من انتخاب شده گیج کرده است. خلاصه ی برداشت من از این تجربه فقط می تواند این باشد (من تا حدودی معتقدم) که می باید این تجربه را برای نجات دیگران به اشتراک بگذارم. شبیه جاکوب مارلی در چارلز دیکنز "سرود کریسمس".

آیا به دلیل تجربه ی خود تغییری در ارزش ها و باورهایتان داشته اید؟ خیر

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ خیر

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ خیر

آیا با موجوداتی روبرو شده اید که قبلاً روی زمین زندگی می کردند و در ادیان با نام آنها برده شده است (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ خیر

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از میرایی به دست آوردید؟ خیر

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ خیر

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟ بله خوب، بدون دیدن شیطان به نظر می رسید که می دانستم این حوزه اوست که به آنجا فرستاده شده بودم. این یک دنیای کاملا منفی بود. این تنها منطقی است که باید در طبیعت مکانی مخالف وجود داشته باشد.

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود به دست آوردید؟ خیر

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ بله، تأثیر ما بر جهان در طول زندگی، سرنوشت ما را تعیین می کند. آیا از طریق تجربیات نتیجه ی مثبتی به جا می گذاریم یا منفی هستند. سپس مانند ترازو مثبت در برابر منفی سنجیده می شود.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آورده اید؟ بله، می‌دانستم که پس از بازگشت حواسم به جهنم فرستاده شده‌ام.

آیا اطلاعاتی در مورد چگونگی زندگی خود به دست آورده اید؟ بله، ما باید در طول زندگی خود دنباله ای از مثبت اندیشی ارائه دهیم.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟ نامطمین.مطمئن نیستم که چگونه می توان پاسخی برای این سوال ارائه داد.

آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد عشق به دست آوردید؟ خیر

پس از تجربه ی شما چه تغییراتی در زندگی شما رخ داده است؟ تغییرات جزئی در زندگی من. از آنجایی که فرستاده شدن به جهنم دقیقاً برای من منطقی نیست به دلیل اینکه چگونه زندگی کردم. همانطور که قبلاً گفته شد، من باید در مورد جهنم و آنچه ما را در آن جهت راهنمایی می کند به دیگران بگویم. با این حال، من 100٪ بر این باور نیستم. از مردم خواسته ام که به من بگویند همه ی اینها فقط یک رویا بوده است. از طرف دیگر، این به اصطلاح رویا در 15 سال گذشته روی روح من سنگینی کرده است و واقع بینانه ترین و آزاردهنده ترین رویا در زندگی من بوده است. فکر نمی‌کنم این یک رویا بوده باشد، اما می‌توانم بگویم که فقط 90٪ از آن مطمئن هستم که احتمال 10٪ را باقی می‌گذارد که فقط یک رویا بوده است.

آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه ی شما تغییری کرده است؟ نامشخص نامطمئن.

بعد از NDE:

آیا بیان این تجربه در قالب کلمات دشوار بود؟ خیر

چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون آن تجربه رخ داده اند، به دقت به خاطر می آورید؟ من این تجربه را با دقت بیشتری نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در حوالی آن زمان رخ داده است به خاطر می آورم.

آیا بعد از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که قبل از تجربه نداشته اید؟ خیر

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟ همه اش. این باور من را به زندگی پس از مرگ افزایش داده است. اگرچه نه به حد اعتماد کامل.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله، من تجربه ی خود را مدتی پس از برداشتن لوله تنفسی به اشتراک گذاشتم.

آیا قبل از تجربه ی خود از تجربه نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ مطمئن نیستم ممکن است چیزی را در تلویزیون دیده باشم، اما واضح است که مطمئن نیستم.

درباره ی واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه اعتقادی داشتید؟ تجربه احتمالا واقعی بوده است، من آنقدر باهوش هستم که فکر کنم شاید فقط به دلیل شلیک نورون ها در مغزم بوده است، اما باید فکر کنم که این چیزی نیست که واقعاً به آن اعتقاد دارم. هر چند کوچک، این شانس وجود دارد.

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه اعتقادی دارید؟ تجربه احتمالاً واقعی بوده است و به دلیل زنده بودن آن و تأثیر دائمی آن بر من است. هنوز هم چند بار در هفته به این تجربه فکر می کنم.

در هر زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی تا به حال هیچ بخشی از تجربه ی شما را بازتولید کرده است؟ خیر

آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه ی خود اضافه کنید؟ آیا یک تجربه ی نزدیک به مرگ جهنمی مانند من می تواند باعث PTSD شود؟ من هیچ اشاره ای به آن در تجربه ی خود هنگام جستجو در مورد تجربه ی نزدیک به مرگ ها از جمله NDERF.org نمی بینم.

آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه خود بپرسیم؟ شاید بخشی به ویژه برای آن دسته که یک تجربه ی نزدیک به مرگ منفی را تجربه می کنند کنار گذاشته شود.

شرح تجربه: ۵۰۴۲

روز اول در بیمارستان، دو مورد مرگ را بدون دارا بودن مشخصات یک تجربه ی نزدیک به مرگ از سر گذراندم. روز دوم در بیمارستان، سومین مرگم و تجربه ی نزدیک به مرگ را تجربه کردم. در زمان تجربه ی نزدیک به مرگ من خیلی پریشان بودم و می دانستم که در شرف مرگ هستم. وقت کافی داشتم تا به پرسنل بیمارستان بگویم محبتم را به خانواده ام ابراز کنند و کم کم از زندگی دور شدم. احساس می‌کردم بدنم را در تاریکی مطلق رها می‌کنم و ناگهان خودم را بر فراز یک راهروی فلزی نیم‌ساختی در یک محیط صنعتی یافتم. همه چیز در این محیط سایه ی متفاوتی از قرمز اما قابل تشخیص بود. در آن هنگام بود که از لبه‌ای در حال واژگونی، واژگونی، واژگونی، به پایین افتادم تا این که به درون انبوهی از موجودات غول‌پیکر «کرم‌مانند» با چنگال‌ها و دندان‌های بزرگ فرود آمدم. وقتی برای اولین بار روی آنها فرود آمدم، بالای آنها بودم و سپس به آرامی به زیر آنها لغزیدم.

اطلاعات پس زمینه:

جنسیت مذکر تاریخ تجربه ی نزدیک به مرگ: نوامبر ۲۰۰۷

عناصر NDE:

در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ بله مصرف بیش از حد تصادفی. بدن چهار و نیم برابر دوز کشنده در تجربه ی مرگ داشت. مرگ بالینی (قطع تنفس یا عملکرد قلبی یا عملکرد مغزی) مصرف بیش از حد تصادفی آسپرین با کدئین. بدن چهار و نیم برابر دوز کشنده در تجربه مرگ داشت.

محتوای تجربه خود را چگونه ارزیابی می کنید؟ ترسناک

تجربه شامل: تجربه ی خارج از بدن

آیا احساس جدایی از بدن خود کردید؟ بله، آگاهی نسبت به بدنم را از دست دادم

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری طبیعی همانطور که در بالا ذکر شد.

در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟ وقتی داشتم می افتادم می دانستم کجا قرار است فرود بیایم و البته روی چه چیزی!

آیا افکار شما تسریع شده بود؟ به شکلی باور نکردنی سریع

آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز به یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا معنای خود را از دست داد.

آیا حواس شما زنده تر از معمول بود؟ به طرزی باورنکردنی زنده تر

لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله قبل از تجربه داشتید مقایسه کنید. محیط با سایه های گوناگون قرمز داشت.

آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟ بله، و حقایق بررسی شده است.

آیا به درون یا از میان تونلی گذشتید؟ خیر

آیا در تجربه ی خود موجوداتی دیده اید؟ من در واقع آنها را دیدم

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ بله موجودات کرم مانند.

تجربه مشتمل بود بر: تاریکی

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگرجهانی

آیا نوری غیرزمینی دیدی؟ خیر

آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ خیر

در طول تجربه چه هیجاناتی را احساس کردید؟ وحشت و اندوه. حسی که لیاقتش را داشتم.

آیا احساس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی

آیا احساس خوشی داشتید؟ خوشی باور نکردنی

آیا حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟ احساس می کردم با دنیا متحد شده یا یکی هستم.

آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟ همه چیز در مورد کیهان

آیا صحنه هایی از گذشته شما به شما بازگشت؟ گذشته ی من، خارج از کنترلم ،مانند برق از مقابلم گذشت.

آیا صحنه هایی از آینده برای شما آمد؟ صحنه هایی از آینده جهان

آیا به یک مرز یا نقطه ی بی بازگشت رسیدید؟ به سدی رسیدم که اجازه عبور از آن را نداشتم؛ یا بر خلاف میلم بازگردانده شدم.

خدا، معنویت و دین:

قبل از تجربه تان چه دینی داشتید؟ متوسط

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه ی شما تغییر کرده است؟ خیر

هم اکنون دین شما چیست؟ متوسط

آیا به دلیل تجربه ی خود تغییری در ارزش ها و باورهایتان داشته اید؟ خیر

این تجربه مشتمل بود بر: حضور موجودات غیرزمینی

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ با موجودی مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم.

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ من در واقع آنها را دیدم.

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود به دست آوردید؟ خیر

آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه ی شما تغییر کرده است؟ نامشخص نمی توانم بیان کنم.

بعد از NDE:

آیا بیان این تجربه در قالب کلمات دشوار بود؟ خیر

آیا بعد از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمولی یا ویژه ی دیگری دارید که قبل از تجربه نداشته اید؟ خیر

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟ خیر

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله از زمان بیدار شدن از این در بخش مراقبت های ویژه در بیمارستان، آن را با خانواده و دوستان به اشتراک گذاشتم. اگر باعث تاثیری روی آنها شده باشد واکنش‌ها مختلط و نامطمین بود.

آیا قبل از تجربه ی خود از تجربه نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ بله تلویزیون نمایش می دهد و تاثیری نداشت.

در مورد واقعیت تجربه تان در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه اعتقادی داشتی؟ تجربه قطعا واقعی بود، باورم نمی شد جایی که رفتم رفتم. من همیشه معتقد بودم که آدم نسبتاً «خوبی» هستم و احتمالاً وقتی به (بعد) روحی می‌روم به بهشت خواهم رفت یا آرامش را تجربه خواهم کرد.

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه اعتقادی دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود، من ناتوان بوده ام در این که به آن فکر نکنم و چرا به جایی که رفتم رفتم.

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا چیزی تا به حال هیچ بخشی از تجربه ی شما را بازتولید کرده است؟ خیر

آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه ی خود اضافه کنید؟ نه (چیزی) که بتوانم در این زمان به آن فکر کنم.