تجربه های نزدیک به مرگ سارا بی
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




تجربه:

نخستین تجربه ی نزدیک به مرگ من وقتی پنج یا شش ساله بودم اتفاق افتاد. من با خواهرم در یک پارک شنی در پاریس در حال بازی بودم. خواهرم بر بالای یک عنکبوت از طناب بود. داشتم از عنکبوت بالا می رفتم تا به او بپیوندم. ناگهان احساس عجیبی کردم و یادم می‌آید به خواهرم گفتم که حالم خوب نیست. دل درد شدیدی داشتم و از روی عنکبوت افتادم. بدنم را ترک کردم. چیز زیادی از اولین تجربه ی نزدیک به مرگ خود به خاطر نمی آورم. من احساس سرعت غیرقابل تصور، بودن در درون یک تونل و دیدن تصاویر زیادی را اکیدا به یاد دارم. همچنین وقتی بدنم را ترک کردم هیچ دردی را به یاد نمی‌آورم. درست به همان سرعتی که بدنم را ترک کردم به بدنم برگشتم. خیلی سرد بودم.وقتی چشمانم را باز کردم ، برگشتم. شن در دهان داشتم. من درباره ی موقعیت نخستین تجربه ی نزدیک به مرگ خود به شما گفتم زیرا پس از آن، بارها به آن مکان برمی گشتم.

من از "من برگشتم" یا "من رفتم" یا "رفتن" استفاده خواهم کرد زیرا مطمئن نیستم که چگونه این مکان را بدون تحریف یا آسیب رساندن به آن توصیف کنم، زیرا مکانی نیست. آنجا، یا آن پایین، یا آن بالا نیست. همه جا هست. دور و در عین حال خیلی نزدیک است.

یادم می آید که به مادرم گفتم هر بار که می رفتم، می مردم. اما او متقاعد شده بود که من یک مشکل سلامتی داشتم. او مرا به (نزد)حداقل دوازده متخصص برد . آنها هیچ وقت مشکلی در من پیدا نکردند. به جز آخرین متخصص ، که به من گفت من فقط به دلیل قطع شدن عصب واگس(vagus)دارم زمین می خورم. او توضیح داد که مانند این است که کابل در حال قطع شدن بود و همین باعث از هوش رفتنم می شود. من (حرف) متخصص و مادرم را باور کردم. از این گذشته، در دوازده سالگی چه چیزی می توانستم در مورد آن بدانم؟

بعد از تشخیص یک بار دیگر رفتم، اما آن را به یاد دارم. فقط می دانم که برگشتم. با گذشت زمان به این باور رسیدم که سفرهای من فقط توسط تخیل من ساخته شده است. علی رغم این حقیقت که آن برایم خیلی واقعی به نظر می رسید، تمام خاطرات سفرهایم کم کم محو شدند. فقط خاطره ی آن تونل و آن همه عکس باقی ماند. من در واقعیت این زندگی غوطه ور شده بودم و احساس می کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده ، (چیزی که) سفرهایم را به رویایی دور تبدیل می کرد. من خودم را در یک دید ساده از زندگی به دام افتاده (گرفتار)یافتم، قفل شده در یک دنیای بسیار کوچک. این تجربیات بیشتر از یک فرار برای تخیل من بودند ، فانتزی من.

چندین سال بعد، زمانی که حدود شانزده ساله بودم، به آنجا برگشتم .یک شب بود زمانی که با چند دوست بودم.جلوی تلویزیون نشسته بودیم. من روی مبل کنار دوست پسر این لحظه ام نشسته بودم. فیلمی به نام "باشگاه مبارزه" را تماشا می کردیم. فیلم خشن بود و در طول یک صحنه ی درگیری، احساس بدی به من دست داد. من بلافاصله درخواست توقف فیلم را کردم زیرا حالم خوب نبود. همه چیز اطرافم تار شد ،و صداها دورتر شدند. احساس کردم در حال ترک بدنم بودم و می دانستم که به آنجا برمی گردم. مانند این بود که همه چیز به من برمی گشت. اما من خیلی ترسیده بودم زیرا وقتی به آنجا رفتم درد را به یاد آوردم. و در واقع همان درد برای من اتفاق افتاد، انگار قلبم از تپش باز ایستاد. انگار قلبم داشت روی خودش می چرخید، داخل سینه ام. این جسمی ترین دردی است که من در تمام عمرم احساس کرده ام و هر بار هم همینطور است. من به آن به عنوان بهایی برای رفتن به آنجا نگاه کردم. من همیشه فکر کرده ام که این درد می تواند با یک حمله قلبی قابل مقایسه باشد، اما مطمئن نیستم.

بعد از درد همه چیز تغییر کرد. من بدنم را ترک کردم و به بدن فیزیکی خود نگاه نکردم زیرا نمی خواستم. فقط به تونل و نور نگاه کردم. من به درون آن تونل کشیده شدم. من این مکان و همه چیز را در مورد آن را می شناختم. دیگر نه سوالی داشتم، نه ترسی و نه اضطرابی. فقط یک اسودگی و آرامشی را احساس کردم که در وجودم نفوذ کرده بود. دیگر نه از درد می ترسیدم یا هیچ چیز دیگری، زیرا این مکان را به یاد می آوردم. من به سرعت در حال راندن به درون تونل بودم.

دیوارهای این تونل مانند قبل بود که عمدتاً با عکس پوشیده شده بود. من از نظر فیزیکی در همه ی عکس ها حضور داشتم، اما خودم را در همه ی آنها تشخیص نمی دادم. به یاد دارم که توقف کردم تا یکی از این تصاویر را از نزدیک ببینم. در تصویر من با چند نفر پشت یک کانورتیبل قرمز نشسته بودم و در یک نقطه ی آفتابی رانندگی می کردیم. ما پنج نفر در ماشین بودیم و همه خوشحال بودیم. داشتیم با هم می خندیدیم. من خودم و دیگران را نمی شناختم، فقط می دانم که من بودم. با تأمل، به این فکر می‌کنم که این عکس‌ها می‌توانند تصاویری از خاطرات زندگی قبلی من باشند که روی حصار پر انرژی روح من ذخیره شده‌اند. همانند این که (انگار)تونل دیوارهای روح من را نمایندگی می کرد و هنگامی که من به آنجا رسیدم در یک وضعیت روح خالصی بودم.

در هنگام نشستن روی کانورتیبل قرمز، بدن فیزیکی من کاملاً با بدنی که امروز دارم متفاوت بود. به همین دلیل است که عکس آنقدر روی من تأثیر گذاشت و مطمئناً به دلیل این که خاطره مهمی را در خود داشت.

در تونل همه چیز خیلی سریع پیش رفت. اما به نحوی من وقت داشتم اگر می خواستم تمام عکس ها را ببینم. آنجا زمان نبود . مانند این بود که دیگر زمان وجود نداشت و این که هرگز وجود نداشته است. من احساس می کنم که فقط در یک حالت غیر فیزیکی است که یک شخص می تواند این مفهوم "بدون زمان" یا عدم وجود زمان را درک کند زیرا غیرممکن به نظر می رسد که (بتوان)آن را در زمین توصیف کرد.

در انتهای تونل، خودم را در یک مکان سراسر سفید ساخته شده از نور یافتم. هیچ چیز آنجا مادی نبود، فقط نور بی‌حجم و سفید. آنجا پایان و آغازی وجود نداشت. مثل بودن در درون دریای بیکرانی از نور بود، با امواج صورتی ملایم.

نور کور کننده نبود و بسیار زیبا بود. و مهمتر از همه، خیلی گرم بود. این مکان سفید پر از عشق، شیرینی، گرما و آرامش بود. اما وقتی سه ستون عظیم نور در مقابلم آمدند عشق را در بالاترین حد خود احساس کردم. این ستون های نور موجودات باطنی بودند. من هرگز عشقی مثل این را حس نکرده بودم. عشقی که آنها به من دارند و من به آنها دارم وصف ناپذیر است

هیچ کس روی زمین من را بیشتر از آنها نمی شناسد و من می دانم هیچ کس بیشتر از من آنها را نمی شناسد. من بخشی از آنها هستم همانطور که آنها بخشی از من هستند. حتی خواهرم که با او بسیار صمیمی هستم و حتی مادرم در مقایسه با این سه موجود به نظرم غریبه می آمدند و هنوز هم هستند. من می دانم که تعداد بیشتری از این موجودات وجود دارند که من از آنجا آمده ام. آنها خانواده ی من هستند. من نمی توانم این عشق را توصیف کنم، زیرا تنها زمانی می توان آن را احساس کرد که از درک ما از عشق روی زمین فراتر رود. از هیچ چیز نمی توان برای مقایسه ی آن استفاده کرد. عشقی که ما روی زمین داریم عشق واقعی نیست، بلکه یک عشق آموزشی است برای این که به ما بیاموزد عشق چیست. ما عشق را خراب می کنیم، آن را شرطی می‌کنیم، سرکوبش می‌کنیم و تغییرش می‌دهیم، در حالی که به این فکر می کنیم که می‌دانیم عشق چیست. اما عشق همه چیز است، عشق همه کار می‌کند و عشق را باید درک کرد. عشق کاملاً اشتباه درک شده است و زمین یک مدرسه و فرصت عالی برای آموزش دادن به ما درباره ی عشق است.

این سه موجود خالص به زبان دیگری با من صحبت کردند. آنها از افکار من استفاده کردند اما با افکار متفاوت بود. آنها به من یادآوری کردند که من تجسم روی زمین را انتخاب کرده بودم و این که باید برمی گشتم. از قبل می دانستم که با بودن در کنار آنها همه چیز در حال برگشتن به من بود. آنها به من عشق زیادی دادند. من در خانه بودم و بدجور دلم می خواست بمانم. من نمی خواستم بروم، اما باید برمی گشتم. این طوری باید می شد. یادم می آید که با آنها زیاد خندیدم. آنها مرا درک کردند. آنها سختی یک تجسم را می دانستند، همانطور که من قبل از اینکه روی زمین (به شکل آدمی)تجسم پیدا کنم می دانستم.

من در مقایسه با آنها خیلی کوچک بودم. من آنها را به طور کامل ندیدم؛ آنها خیلی بلند بودند. انگار در پای هایپریون(Hyperion)مرتفع‌ترین درخت جهان قرار گرفته‌ایم. یا مثل نگاه کردن به ابری بود که از خاک زمین روییده تا به آسمان برود. من صورت، دست یا پاهایشان را ندیدم. من حتی نمی دانم که آنها هیچ(چنین)چیزی دارند یا نه. آنها سبک هستند. عشق سبک است - من این را می دانم. ستونی زیبا و ناب از نور، این تنها راهی است که می توانم آنها را توصیف کنم.

اکنون می دانم که مکانی که آنها را ملاقات کردم فقط یک مکان انتقالی فوق العاده بود. این مانند تلاقی بین چندین جهان و مطمئناً تلاقی بین چندین کیهان بود. اما می توانم به شما بگویم که حتی در این مکان گذار، هیچ هوس، ترس و کمبودی وجود ندارد. من همه چیز داشتم من همه چیز بودم و به چیزی نیاز نداشتم. من این را می دانستم و درک می کردم. همه چیز ساده در جای خود بود. همه چیز عشق خالص و بی قید و شرط بود. هیچ قانونی وجود نداشت و همه ی تصمیمات متعلق به من بود. هیچکس برای من تصمیم نگرفت این سه موجود زیبا به من کمک کردند تا به زمین بازگردم.

نمی دانم برای چه مدت آنجا بودم؛ می توانسته است یک ماه مانند یک ثانیه بوده باشد یا یک سال مانند یک روز. گفتنش غیر ممکن است.

بنابراین، من برگشتم. مجبور بودم. از آن تونل پایین رفتم و به عکس ها نگاه کردم. نمی‌توانم بگویم که آیا آنها همان عکس‌ها بودند، اما آنها آنجا بودند. پس از تونل به درون اتاق نشیمن آمدم و روی سقف بودم. بدن فیزیکی من روی کاناپه دراز کشیده بود و همه ی دوستانم پیرامونم بودند. هنگام حرکت و دست زدن به بدنم استرس داشتند.

وقتی به بدنم برگشتم خیلی سخت بود و درد داشتم. این یک درد جسمی بود اما همچنین ، دردی در روح من. داشتم خفه می شدم، احساس ناراحتی و سردی می کردم. تضاد مانند قرار گرفتن در دریاچه ای عظیم از آب خالص، زلال و گرم بود، که این آب خالص در حال تبدیل شدن به من بود، در حال پوشاندن من با عشق، گستراندن وجود من تا آسمان. سپس ناگهان، خود را در یک جعبه ی کوچک که به آسمان تیره ی بارانی باز می شود، در خیابان سرد متروکی در شهر، جایی که هر قطره بارانی که بر من می بارید، یخ را به درون هر اینچ از خونم می آورد، یافتم.

چشمانم را باز کردم. دلم می خواست گریه کنم و بروم. دوستانم را بالای سرم دیدم. آنها وحشت زده بودند، با من صحبت می کردند، حرکت می کردند و منتظر پاسخی از من بودند. اما نمی خواستم جواب بدهم. ناراحت بودم انگار تقصیر آنها بود که باید برمی گشتم. البته آنها کاری به این موضوع نداشتند. احساس ناراحتی تنها چند ثانیه طول کشید.

در طول یک ساعت بعد، احساس خستگی زیادی کرده و خیلی کم صحبت کردم. انگار زحمت حرف زدن بر من سنگینی می کرد و زبانم مانند آهن سنگین بود. من فقط یک سوال پرسیدم، "چه مدت رفته بودم؟" و پل گفت: "چهل یا پنجاه ثانیه." باورنکردنی بود؛ احساس می کردم مثل این که 10 سال رفته ام!

این سفرها بزرگترین تجارب زندگی من هستند. هیچ چیز به اوج احساسات و عواطف من در طول این لحظات نخواهد رسید. من مطمئن هستم که قبلاً همه ی دفعات دیگر پیش از "تشخیص" آنجا بوده ام. بدبختانه از سفرهای دیگرم من فقط چند خاطره ی خیلی اندک (به یاد) دارم.

پس از بازگشت از یک مکان بسیار بالاتر و تکامل یافته، سازگاری با زمین دشوار است. فکر می کنم هرگز واقعاً با این دنیا سازگار نشده ام. من زندگی می کنم و سعی می کنم تمام تلاشم را بکنم تا دلیل آمدنم را کامل کنم. البته سعی کردم با مصرف مواد مخدر و الکل از این واقعیت فرار کنم. من افسردگی و میل به مرگ را تجربه کردم، اما هرگز خود را نمی کشتم زیرا می دانم چقدر زندگی مهم و با ارزش است. تمام آن سال ها را با اتلاف وقت در انتظار پایان این زندگی گذراندم. فکر می کنم تجسم من در اینجا دشوارتر از آن چیزی است که فکر می کردم، تنهایی بسیار سنگین است.

من شروع به نوشتن کردم و در حال به پایان بردن این کتابی هستم که سه سال پیش شروع کردم. با کتابم سفر می کنم و دنیاها و سیارات مختلف را می بینم، جاهایی که مطمئنم قبلاً در آنها بوده ام. برخی مطمئناً به من خواهند گفت که این همه ثمره ی تخیل من است، اما برای من تخیل فراتر از یک میوه است. تخیل می آفریند و واقعی و قدرتمند است. این دری است به خاطرات و مکان هایی که فقط ناخودآگاه می بیند.

من در مورد تجربه ی نزدیک به مرگ خود با مادرم، خواهرم، یا با دوستانم صحبت نکرده ام.این تنها اخیراً بود که تمایلی یافتم تا در مورد این موضوع ارتباط برقرار کنم. می خواهم در مورد آن صحبت کنم، به اشتراک بگذارم ، و سکوتم را متوقف کنم. اما برای من پیدا کردن ذهنی باز با گوش هایی دقیق برای (شنیدن)چنین داستان هایی سخت است. فقط شهادت ما از تجربه ی نزدیک به مرگ می تواند پاسخی کوچک به ما تقدیم کند، مانند رایحه ای در میان بوهای دل انگیز میلیاردها گل.

اطلاعات پس زمینه:

جنسیت: مؤنث

تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: اولین مورد زمانی که من 5 ساله بودم در سال 1992 و آخرین مورد در شانزده سالگی ام در سال 2003 اتفاق افتاد.

عناصر NDE:

در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ خیر هیچ ماشه ای وجود ندارد و بدون دلیلی اتفاق می افتد. فقط دو بار این اتفاق افتاد هنگامی که من آرنجم را به دسته‌ای کوبیده بودم. سایر موارد: بدون بیماری، بدون دارو. من سالم بودم.

محتوای تجربه خود را چگونه ارزیابی می کنید؟ کاملا دلپذیر

آیا احساس جدایی از بدن خود کردید؟ بله، من دوستم را بالای بدن فیزیکیم دیدم ، که در حال صحبت کردن و لمس من بود، آنها می خواستند من را بیدار کنند. من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول. آنچه ما در اینجا هشیاری می نامیم، بسیار دور از آن گونه بودن است. ما روی زمین هوشیار نیستیم. ما فریب خورده ایم، کور شده ایم و خوابیم. تنها در این مکان می توانستم از وجودی که هستم آگاه شوم. من می دانم که تجسم من بر روی زمین تنها یک گذر از وجود من است. من می دانم که آفرینش بسیار بزرگتر و زیباتر از آن چیزی است که ما می توانیم تصور کنیم. همه چیز آفرینش و عشق است. همه چیز را می دانستم و همه چیز را درک می کردم. خیلی ساده بود اما من دسترسی به همین دانش را در اینجا روی زمین بسیار دشوار می یابم. فکر می کنم این دانش در ناخودآگاه من ذخیره شده است. این دانش را می توان گاهی در کلام من شنید یا در دست نوشته های من خواند. اما هر چه بیشتر به آن فکر می کنم و سعی می کنم آن را بفهمم، بیشتر به آن دست می یابم.

گنج ها در درون وجود ما خفته اند. من اغلب تعجب می کنم که چرا ما نمی دانیم یا به خاطر نمی آوریم، اما در عین حال فکر می کنم آفرینش آنقدر هوشمندانه و منطقی است که همه چیز معنایی دارد.

در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟ وقتی روبروی من رسیدند - سه ستون نور، سه موجود جادویی ، و اعضای خانواده ی من

آیا افکار شما تسریع شده بود؟ به شکلی باورنکردنی سریع

آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز به یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنی(خود) را از دست داد. زمان وجود ندارد. دیگر وجود ندارد زیرا هرگز وجود نداشته است. ما می توانیم این مفهوم از عدم وجود زمان را درک کنیم، فقط(در) یک حالت غیر فیزیکی. توصیف آن بر روی زمین غیرممکن به نظر می رسد. آیا به خاطر توهم است که ماده را می آورد؟ تراکم جوی که ما در آن زندگی می کنیم بسیار سنگین است و خاطرات ما را مسدود می کند. این ادراک را از زمان معینی بین لحظات و فواصل مختلف به ما می دهد؟ من نمی دانم، یا دست کم بیش از این نمی دانم.

آیا حواس شما زنده تر از معمول بود؟ به طرزی باورنکردنی زنده تر.

لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره ی خود که بلافاصله قبل از تجربه داشتید مقایسه کنید. در طول تجربه‌ام، دیدم بسیار دقیق‌تر و واضح‌تر بود، می‌توانستم دورتر و نزدیک‌تر ببینم. من می‌توانستم هر عکسی را که در دیواره‌های تونل بود، حتی با سرعت بالا ببینم. انگار به یک(قطار) پرسرعت نگاه می‌کنم که از جلوی من می‌گذرد، روی سکوی قطار ایستاده‌ام و می‌توانم ببینم هر فردی در داخل، روی صندلی خود، پشت پنجره‌ها چه می‌کند. با این تفاوت که من با سرعت قطار حرکت می کردم و این قطار است که متوقف شد.

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره ی خود که بلافاصله قبل از تجربه داشتید مقایسه کنید. طبق تجربه ی من، شنیدن در آنجا کاملاً متفاوت است. موجودات با من صحبت نکردند اما می توانستم آنها را از درونم بشنوم. همه ی صداها مستقیماً در روح من پخش می شد، گویی صداها از بیرون نمی آمدند، بلکه مستقیماً از داخل می آمدند. در آن محل عبور، آن مکان سفیدی بی نهایت که از نور خالص ساخته شده بود، مانند صدایی بود که درجه(تن) کمی داشت، اما آن برایم سبکی به ارمغان می آورد. صدای کمی که شما را سبک می کند.

آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید، گویی توسط ESP؟ خیر.

آیا به درون یا از میان یک تونل عبور کردید؟ بله تونل از نور ساخته شده بود و دیوارهای آن با عکس پوشانده شده بود. من روی همه عکس ها هستم، منظورم از نظر فیزیکی است، اما خودم را روی همه آنها نمی شناسم. با وجود سرعت شدیدی که با آن سفر می کنم، می توانم همه ی آنها را تماشا کنم.

آیا در تجربه ی خود هیچ موجودی دیدید؟ من در واقع آنها را دیدم.

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ بله، مطمئناً چند بار مردند و زندگی کردند.

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگر-جهانی.

آیا یک نور غیرزمینی دیدی؟ بله بله، یک نور سفید، گرم، خالص و شگفت انگیز. نور عشق است و همه فضا را پر کرده است.

آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ یک قلمرو آشکارا عرفانی یا غیرزمینی بله مکانی که من آن را به عنوان یک مکان گذار توصیف خواهم کرد. سفید ساخته شده از نور. و خیلی بیشتر از آن وجود دارد. این مکانی است که از آنجا می توانید به ابعاد و کیهان های مختلف بروید. یک بیکران سفید.

در طول تجربه چه احساساتی را تجربه کردید؟ زیباترین و ناب ترین هیجاناتی که تا به حال احساس کرده ام. هیچ چیز روی زمین نمی تواند چنین هیجاناتی را به من بدهد. عشق، خوشی، آرامش، شادمانی، همه چیز در بی نهایت آن احساس می شود و حتی بی نهایت نمی تواند به شما بگوید که این هیجانات در چه سطحی احساس می شوند. هیچ چیز منفی نیست، فقط جایی که من بودم وجود ندارد.

آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی.

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ خوشی باور نکردنی.

آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟ احساس می کردم با دنیا متحد شده یا یکی هستم.

آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟ همه چیز در مورد کیهان که همه چیز عشق و آفرینش است. همه چیز را فهمیدم، همه چیز را درک کردم. من تمام پاسخ ها درباره ی زندگی را داشتم. می دانستم چرا و چگونه. بسیار ساده بود اما دسترسی به همین دانش در اینجا، روی زمین، غیرممکن و بسیار دشوار به نظر می رسد. مانند این است که در ناخودآگاه ما ذخیره شده است، آن چیزهایی که ما می دانیم بدون این که بدانیم. من اغلب تعجب می کنم که چرا دیگر نمی دانم، چرا هیچ کس نمی داند، اما در عین حال فکر می کنم که خلقت آنقدر هوشمندانه و منطقی است که هر چیزی معنایی دارد.

آیا صحنه هایی از گذشته شما به شما بازگشته است؟ بسیاری از اتفاقات گذشته را به یاد آوردم که نسخه‌های مختلفی از خودم را در عکس‌های داخل تونل دیدم. ولی دیگه یادم نمیاد ، فقط می دانم که خودم را دیدم، می توانم خودم را در حال دیدن آنها دوباره ببینم بدون این که بتوانم زیاد توصیفشان کنم به جز برای آن یکی با کانورتیبل قرمز.

آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ صحنه هایی از آینده ی شخصی من در عکس های داخل تونل.

آیا به مرز یا نقطه ای بی بازگشت رسیدید؟ من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی رسیدم که به زندگی برگردم، مجبور بودم برگردم حتی اگر نمی‌خواستم. من تصمیم گرفتم روی زمین مجسم شوم، هیچ کس برای من تصمیم نگرفت. من باید کاری را انجام دهم. و اگر برنگشته بودم اتلاف وحشتناکی بود. زندگی ارزشمند است و باید به آن احترام گذاشت. هیچ چیز نباید تلف شود، وگرنه اتلافی برای ماست و چیزی که اکنون انجام نشده است، به هر حال بعدا باید انجام شود.

خدا، معنویت و دین:

قبل از تجربه تان دین شما چه بود؟ مسیحی- کاتولیک. به عنوان اکثریت بچه های هم سن و سال خود، به تعلیم آموزه می پرداختم. من به چیزی اعتقاد داشتم اما واقعاً بدون هیچ متقاعد شدگی. من بیشتر در حال انجام این کار بودم، زیرا باید آن را انجام می‌دادم، همانطور که مادرم می‌خواست.

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟ بله، من با چندین نفر مشورت کردم تا انرژی هایم را پاک کنم، تا به من کمک کنند با حوادث آسیب زای دوران کودکی ام صلح کنم و چاکراهایم را دوباره تنظیم کنم. این برای حدود 10 سال بود. اما متوجه شدم که بیشتر اعتیادآور است تا این که مشکل را حل کند.

در حال حاضر دین چیست؟ غیر وابسته- آگنوستیک. من به چیزی اعتقاد دارم. من به خلقت و عشق اعتقاد دارم، یک انرژی باورنکردنی، بسیار قدرتمند، انرژیی که می تواند کیهان ها را روشن کند. من به بسیاری از جهان ها و کیهان ها اعتقاد دارم. عشق انرژی عظیمی است که همه چیز را به هم وصل می کند، آن همه چیز است، آن ما هستیم، حیوانات، گیاهان، سیارات، همه چیز، همه ی ما تحت کنترل عشق هستیم. نمی توان آن را شخصی کرد همان طور که ادیان می توانند یک خدا را شخصی کنند. این بسیار بیشتر از آن است. من با نام "خدا" مشکل دارم، این نام من را به انرژی عشق، منبع، قلب وصل نمی کند. بت ساختن ، کسی که بیشتر خدا را صدا می کند، به نظر من اشتباه می رسد. این یک شخص نیست؛ این بسیار بیشتر از آن است. مادی است، غیر مادی است، نور است، یک کل است. ادیان برای من بار منفی دارند. آنها فقط خاری از توضیح از معنای زندگی می آورند. آنها به جای باز کردن، قفل می کنند. آنها یک قصه در میان بسیاری هستند. و چقدر دروغ برای یک حقیقت؟

آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟ محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربه‌تان داشتید سازگار نبود. من نمی توانم به خاطر بیاورم که آیا از قبل به برخی چیزها اعتقاد داشتم (یا نداشتم)، من در اولی بسیار جوان بودم .اما بعد از تجارب نزدیک به مرگ هایم مطمئن شدم که چیزهای زیادی وجود دارد. از طرف خودم این یک باور نیست بلکه یک واقعیت است.

آیا به دلیل تجربه ی خود تغییری در ارزش ها و باورهایتان داشته اید؟ بله، ذهنم را باز کردم و مشتاق دانستن بیشتر هستم. اما من سالهای زیادی را فقط برای کشتن زمان تلف کردم. من فقط می خواستم برگردم.

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضور عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ من با یک موجود قطعی، یا صدایی آشکارا منشأ عرفانی یا غیرزمینی مواجه شدم، سه موجود باطنی را ملاقات کردم. من آنها را می شناسم، آنها من هستند و من آنها هستم. آنها خانواده ی من هستند، اما اهل زمین نیستند، آنها از جای دیگری هستند. من آنها را از زمین نمی شناسم، من آنها را از گذشته، قبل از این تجسم و (قبل از) بسیاری و بسیاری از تجسم های دیگر می شناسم. آنها بیش از هر شخص دیگری روی زمین به من نزدیک هستند. عشقی که به مردمی که روی زمین به آنها اهمیت می دهم دارم با عشقی که به آنها دارم قابل مقایسه نیست.

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ من در واقع آنها را دیدم.

آیا با موجوداتی روبرو شدید که قبلاً روی زمین زندگی می کردند و در ادیان نام آنها برده شده است (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ بله آنها بالا هستند، اما هر که هستند... نمی توانم به شما بگویم که آیا آنها عیسی هستند یا محمد یا بودا... برای من همه آنها پیام آور هستند. هیچ کس واقعاً مهم نیست و همه واقعاً مهم هستند. اما موضوع این نیست که چقدر مهم. آن چه بیشترین اهمیت را دارد پیام است. آنچه ترسناک است و اتفاق می افتد این است که مردم بیشتر بر روی شخص یا شخصیت تمرکز می کنند تا پیام هایشان. آنها با قضاوت ، یا تحسین "شخص" پیام را تفسیر، قضاوت یا تحریف می کنند. برخی حتی این پیام ها را دستکاری و برخی دیگر آنها را دنبال می کنند. این فقط یک مسابقه برای قدرت و پول است، برای اینکه همیشه در رقابت بهترین باشید. این خیلی شرم آور، اتلاف وقت و اتلاف انرژی است.

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از میرایی به دست آوردید؟ بله تناسخ بدون شک اتفاق می افتد. این اولین زندگی من روی زمین نیست و حتی زندگی های دیگری در سیارات دیگر داشتم.

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ نامشخص عشق

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟ نامشخص ...عشق

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود به دست آوردید؟ بله در درون من است. این دانش آنجاست، اما من در دسترسی به آن مشکل دارم، بنابراین این آنجاست بدون این که آنجا باشد..به نوعی شبیه من.

آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ بله خلقت و تکامل روح. مانند نقاشی یک بوم، می توانید انتخاب کنید که با رنگ های تیره یا رنگ های روشن نقاشی نمایید. همه چیز یک انتخاب است. وقتی می میریم، به بوم (نقاشی)خود نگاه می کنیم و اگر رنگ ها خیلی تیره هستند، دوباره برمی گردیم تا رنگ ها را تغییر دهیم. با تجربیات بیشتر (که با زندگی های بیشتر خواهم گفت) زمان بیشتری را صرف انتخاب رنگ های بوم خود خواهیم کرد و دقت بیشتری خواهیم داشت. رنگ های روشن نیاز به تلاش بسیار بیشتری دارند، زیرا آنها از ما دورتر هستند و برای رسیدن به آنها نیاز به تلاش های (بیشتر) است، در حالی که رنگ های تیره در دسترس هستند.

اما وقتی از رنگ‌های تیره استفاده می‌کنیم، عواقبی در پی دارد. نقاشی ما بی اعتبار شد. به نوعی نقاشی ما می تواند افراد دیگر را جذب کند و آن افراد همان زنگ هایی را ایجاد می کنند که در خلقت ما وجود دارد، زنگ های ما مسری هستند، مانند افکار ما. اما همچنان یک مخلوق است ، و هدف از وجود خلقت است.

با انتخاب رنگ های روشن، بوم ما بیشتر و بیشتر گسترده و پر می شود. اما با رنگ های تیره بیشتر و بیشتر خالی است، بدون عشق. ما (حق)انتخاب داریم که تغییر کنیم، ما گالری هنری خودمان هستیم. انتخاب ما، قضاوت خودمان، اراده ی آزاد ما.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد یک زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟ یک زندگی پس از مرگ قطعا وجود دارد بله بله، تجربه ی نزدیک به مرگ خود ثابت می کند که وجود پس از زندگی زمینی ادامه دارد. بدن فیزیکی مادی است، ذهن ما انرژی است. مرگ انرژی ما را تغییر نمی دهد، فقط بدن ما را می گیرد. من اهل زمین نبوده و تنها نیستم. یک زندگی روی زمین فقط فلاشی از وجود ماست، عکسی در میان هزاران.

آیا اطلاعاتی در مورد چگونگی زندگی خود به دست آوردید؟ خیر.

آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد مشکلات، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟ نامشخص مشکلات وجود دارند تا به ما آموزش بدهند ، برای تکاملمان .و ما آنها را انتخاب می کنیم.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق به دست آوردید؟ آری عشق همه چیز است...عشق چیزی است که بعضی ها به آن خدا می گویند...اما (خدا)عشق است این یک آدم بالای ابرها نیست که با چوبش ما را یکی یکی قضاوت می کند... او خیلی بیشتر از این است. عشقی که می دانیم بسیار کوچک است. عشقی که من از آن صحبت می کنم خالص و جادویی است. بر روی در دلهای ما ضربه می زند و آنها را به تپش وا می دارد. بر دیوارهای روان ما، خانه ی ارواح ما می کوبد و آنها(ارواح) را روشن می کند. او همیشه آنجا حاضر است... به ضربات گوش کن.

بعد از تجربه ی شما چه تغییراتی در زندگی شما رخ داده است؟ تغییرات متوسطی در زندگیم.من فکر می‌کنم تجربیات نزدیک به مرگم به من زنگ زد... بنابراین آنها تلفن را قطع کردند. مندفکر می کنم وقتی به دنیا می آییم همه ی چیزهایی را که واقعا هستیم فراموش می کنیم.

آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه ی شما تغییر کرده است؟ خیر.

پس از تجربه ی نزدیک به مرگ:

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ بله، من مطمئن نیستم که چگونه این مکان را بدون تغییر شکل یا آسیب رساندن به آن توصیف کنم. واژگان و راه‌های ارتباطی که ما استفاده می‌کنیم بسیار ضعیف‌تر از آن است که (با آن)بتوان آنجا را توصیف کرد. بسیار فراتر از درک انسان است. آن بالا نیست، آن پایین نیست، آنجا نیست، همه جا هست. دور و در عین حال بسیار نزدیک است. بسیاری،بسیاری از سیارات دیگر، جهان های دیگر، کیهان های دیگر وجود دارند.

چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون آن تجربه رخ داده اند، به خاطر می آورید؟ من این تجربه را با دقت بیشتری نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند به خاطر می آورم. خاطرات آخرین تجربه نزدیک به مرگ من بسیار واضح تر از خاطرات روز وقوع آن است. و من فکر می کنم این به دلیل احساساتی است که به تجربه متصل است و آنها افرادی هستند که برای روح من بسیار شناخته شده هستند.

آیا بعد از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمولی یا ویژه ی دیگری دارید که قبل از تجربه نداشته اید؟ نامطمئن.نمی‌دانم بعد از آن اتفاق افتاد یا قبلش، زیرا اولین تجربه نزدیک به مرگ من در حدود چهار سالگی اتفاق افتاد. اما شب ها خیلی می ترسیدم بخوابم، نمی توانستم تنها بخوابم. فکر می کنم ارواح را دیدم که روی زمین مسدود شده اند. دیگر آنها را نمی بینم زیرا نمی خواهم آنها را ببینم، آنها مرا می ترسانند. با این حال، گاهی اوقات می توانم آنها را احساس کنم یا اجسام را در حال حرکت ببینم.

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟ بله، دیدار مجدد با خانواده ام. دلم برایشان وحشتناک تنگ شده و گاهی عزای نبودشان را می گیرم.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله یک نفر هفت روز پیش. شانزده سال از آخرین تجربه ی نزدیک به مرگ من می گذرد. این شخص هرگز یک تجربه ی نزدیک به مرگ زندگی نکرده است. او به من گوش داد اما قضاوت کرد. او به من گفت که تحقیقات زیادی در مورد این موضوع انجام داده است و فقط مغزم با انتشار موادی که توهم ایجاد می کند، مرا فریب می دهد. اصولاً من هیچ جا نمی رفتم. به او گفتم که مغز دیگر کار نمی‌کند و وقتی ما می‌رویم نمی‌تواند به ما برسد، روح کاملاً از هر چیز فیزیکی جدا شده است. اما او گوش نداد و مرا به گریه انداخت.

بعد از اشک هایم، تصمیم گرفتم که وقت آن بود که بدون توجه به نظر مردم در مورد آن صحبت کنم. کسانی که قضاوت می کنند و فکر می کنند می دانند، هرگز تجربه ی نزدیک به مرگ انجام نداده اند. پس آنها واقعا چه می دانند؟ مایه ی تاسف است که برخی از مردم فکر می کنند برای تجربیاتی که هرگز نداشته اند پاسخی دارند. وقتی نمی دانیم قضاوت می کنیم، قضاوت نمی داند، وقتی می داند او قضاوت نمی کند.

آیا قبل از تجربه ی خود از تجربه نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ خیر.

درباره ی واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه اعتقادی داشتید؟ تجربه قطعا واقعی بود. این تجربه واقعی تر از صندلی ای بود که هم اکنون همان طور که دارم می نویسم روی آن نشسته ام. اما به دلیل باورهایی که «تشخیص» در ذهنم ایجاد کرد ، مانند یک رویا احساس می کردم، مطمئن نبودم.

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه اعتقادی دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود. این تجربه واقعی تر از صندلی ای است که در حال حاضر همان طور که می نویسم روی آن نشسته ام. من آنها را برای چند سال کنار گذاشتم، اما همیشه به آن فکر می کردم. آنها هرگز مرا ترک نکردند. من تنها آنها را در سکوت ، در سکوتم غوطه ور کردم. این طوری ساده تر به نظر می رسید. من هرگز در جای خود ، هرگز به طورکامل احساس خوشحالی و آرامش نمی کنم.

در هیچ زمانی از زندگیتان، آیا هیچ چیزی تا به حال هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟ بله گاهی اوقات می توانم آنها را نزدیک خود احساس کنم، لحظات پری را دارم و صدها ستاره کوچک را می بینم که در اطرافم می درخشند.