لوئیس اچ. تجربه احتمالی نزدیک به مرگ |
شرح تجربه:
رونویسی و نوشته شده توسط جوزف خاشو
ویرایش و تأیید شده توسط لوئیس اچ
من در خواب با مشکل تنفسی روبرو بودم و نیمه شب با نفس نفس زدن برای هوا از خواب بیدار میشدم. این اتفاق تقریباً هفتهای یک بار رخ میداد و من فقط باید سریع مینشستم و چند ثانیه، گاهی اوقات بیشتر، صبر میکردم تا دوباره بتوانم به طور عادی نفس بکشم. برای من تا حدودی عادی شده بود، اما آنگاه یک شب، این از بین نرفت. مانند قبل از خواب بیدار شدم، اما این بار برای نفس کشیدن تلاش میکردم و سختتر از حد معمول نفس نفس میزدم. همسرم از مشکلات خواب خودش خسته شده بود، بنابراین در ابتدا نمیخواستم او را بیدار کنم، با این فکر که بهتر میشود. اما احساس کردم چیزی اشتباه است. وحشت شروع شد و وقتی به سمت چپ برگشتم تا همسرم را بیدار کنم، صدای زنانه ای را شنیدم که می گوید: "آرام باش و رها کن. همه چیز خوب است." و سپس من هر دو به بدنم نگاه میکردم و هنوز در آن بودم، هرچند احساس وحشت ناپدید شد. صدایی که شنیدم، صدای آرام و ملایم زنانه بود. واقعاً نمیتوانم آن را توصیف کنم زیرا شبیه هیچ صدایی که تا به حال شنیده بودم، نبود. تنها چیزی که میتوانم بگویم صدایی فلزی است، اما هنوز زنانه بود. بنابراین یک لحظه آنجا بودم و برای نفس کشیدن تقلا میکردم، و لحظه ی بعد داشتم خودم را تماشا میکردم.
سپس دوباره صدا را شنیدم، دقیقاً همان کلمات: "آرام باش و رها کن. همه چیز خوب است."
این بار، توانستم محل دقیق صدا را تشخیص دهم، که از گوشه ی سمت راست اتاق پشت سر منِ فیزیکی میآمد. وقتی بدنم را برگرداندم تا به آن سمت نگاه کنم، یک موجود انرژی نیمه شفاف، مایل به آبی، مشعشع و واضح دیدم. آن موجود انرژی به شکل انسان نبود و توصیف آن به راستی دشوار است. همانطور که در حال نگاه به پشت سرم بیشتر می چرخیدم، یک موجود نورانی به شکل انسان نیز دیدم و در سمت راست آن موجود، روی دیوار، نوری گرد مانند یک درگاه، قرار داشت.
اما پیش از این که بتوانم به طور کامل آنچه را که داشت اتفاق میافتاد هضم کنم، ناگهان کشیده شده و مستقیماً از میان آن موجود انرژیزا عبور کردم و نزدیک موجود دیگری بودم که مستقیماً پشت سرم بود، اما حالا هر دو از جایی که به نظر میرسید ارتفاع سقف در گوشه ی اتاق است، داشتیم به بدن خودم نگاه میکردیم. به طرز عجیبی، وقتی به خودم (بدنم) نگاه میکردم، تقریباً هیچ ارتباطی با آن احساس نمیکردم. آن را نمیشناختم یا نمیفهمیدم که چرا حتی آن را مشاهده میکردم. فقط حس میکردم که بدن برای نفس کشیدن در حال تقلا بود، با این موجود دیگر در کنارم که احساس میکردم دوست یا کسی است که میتوانم به او اعتماد کنم. چون خودم را نمیشناختم، پرسیدم: «مشکلش چیست؟»
او پاسخ داد: «او دارد تلاش میکند نفس بکشد.»
پرسیدم: «نفس؟ آن چیست؟»
او چیزی شبیه به این گفت: «بدن برای زنده ماندن نیاز به نفس کشیدن دارد.»
من ترس یا هیچ احساس تشدید شدهای نداشتم، فقط کنجکاو بودم و همه چیز را با آرامش مشاهده میکردم. در مورد درام انسانی که در جریان بود، در واقع کمی حوصلهام سر رفته بود، چون نمیدانستم آنجا چه کار میکردم.
در آن لحظه که داشتم به آن فکر میکردم، آن موجود از من پرسید: «آمادهی رفتن هستی؟»
و من گفتم: «بله، آمادهی رفتنم» هرچند نمیدانستم کجا میرفتیم یا این موجود واقعاً که بود. پیش از این که آن صحنهی زمینی را در اتاق خوابم ترک کنیم، دیدم که بدنم در این نور انرژی پیلهای آبیرنگ پیچیده شد (دقیقاً همان رنگ آن موجود مایل به آبی که برای نخستین بار می دیدم). سپس با سرعتی باورنکردنی از آن صحنه بیرون کشیده شدم، انگار که با جاروبرقی کشیده شده بودم.
و ناگهان، در یک ساحل ایستاده بودم.
این مکان، شگفتانگیز بود؛ آب، رنگها، شن، زنده بود. همه چیز با هم حرکت میکرد، انگار نسیمی به آن میوزید، اما من هیچ بادی را احساس نمیکردم. برای من مثل نسیمی بود که چیزی شبیه موسیقی میساخت و همه چیز با آن حرکت میکرد، هماهنگ، مانند یک سمفونی. واقعاً زیبا بود. من به شنها نگاه میکردم و احساس میکردم که بخشی از شنها و با شن یکی هستم. جالب اینجاست که میتوانستم به نوعی تمام شنها و هر دانه شن را به صورت جداگانه ببینم. حتی میتوانستم با شنها صحبت کنم و شنها نیز با من ارتباط برقرار میکردند. آنها از من میخواستند که بیایم و آن را لمس و احساس کنم. همین اتفاق برای آب هم افتاد، من به آن متصل بودم. آب متفاوت بود، ماده/جامدتر و من خیس نشدم، این روشی است که میتوانم آن را توصیف کنم. آب نیز با من ارتباط برقرار و از من دعوت میکرد که به درون آن بیایم و من هم این کار را کردم و احساسی را می داد مانند این که دارد مرا شفا میدهد، عشق را از آن احساس کردم، دوباره، غیرقابل توصیف بود.
خورشیدی نبود، اما تمام مکان درخشان و پر از نور بود. آسمان های آبی، ابرهای سفید، احساسی مانند بهشت می داد. بنابراین رو به موجودی که هنوز با من بود کردم و پرسیدم: «آیا اینجا بهشت است؟»
او گفت: «بله، این بخشی از چیزی است که انسانها بهشت مینامند.»
سپس پرسیدم: «اگر اینجا بهشت است، خدا کجاست؟»
و او پاسخ داد: «خدا همه جا، همیشه و در همه چیز است.»
آن پاسخ مرا راضی نکرد، من این ایده را که خدا همیشه همه جا و در همه چیز است، درک نمی کردم.
سپس این پرسش از من بیرون آمد، با وجود این که هنوز با زندگی فیزیکیام ارتباط برقرار نکرده بودم، «اگر اینجا بهشت است و اگر خدا واقعی است، چه دینی باید داشته باشم؟»
او به من گفت: «اگر دوست داری میتوانی یک فرد مذهبی باشی، اما مجبور نیستی باشی، زیرا دین از آن انسان است، نه از آن خدا.»
شد
این حرف منطقی بود، بنابراین پرسیدم: «اگر بهشت واقعی است... و خدا واقعی است... آیا عیسی واقعی است؟»
و فوراً وقتی این را پرسیدم، رفته بودم، دیگر در ساحل نبودم. داخل یک کلبه چوبی بودم. همه جا پر از چوبهای زیبا مثل افرا بود. من یک نجار و عاشق چوب هستم، بنابراین داشتم این چوب را که پر از نور و زنده بود تحسین میکردم و با خود فکر کردم، "بگذار به این چوب نگاه کنم" و وقتی این فکر را کردم، درست آنجا بودم، از نزدیک به آن نگاه میکردم. درست در همان لحظه، چوب به رشتههای نازک و مرتعشی از نور تبدیل شد، مانند تار عنکبوت درخشان، از انواع رنگهای شگفتانگیز که به صورت افقی به جلو و عقب میرفتند، انگار که الوار زنده بود. سپس به جایی که قبلاً بودم برگشتم، قبل از اینکه نزدیک شوم و این بار دو فرشته ی عظیم یا هر اسم دیگری که میخواهید روی آنها بگذارید را دیدم. آنها موجوداتی عظیم و قوی بودند، همه لباس سفید بر تن و میشد عضلاتشان را دید. من قدم ۱.۸۵ متر است، اما این افراد ترسناک بودند و حدس میزنم حداقل ۹ متر قد داشتند. من برنگشتم که مستقیماً به آنها نگاه کنم، اما به نحوی میتوانستم آنها را ببینم.
سپس دستی را دیدم که وارد کلبه شد. به بزرگی اتاق و همچنین به بزرگی کل کیهان بود. باز هم، به نوعی، هر دو را همزمان میشناختم، اما نمیدانم چگونه آن را توضیح دهم. میتوانستم دست برهنه، یک دست مردانه، تا مچ و سپس پارچهای از مچ تا آرنج را ببینم. پارچه نواری طلایی نزدیک مچ با نمادهای کوچک ساده داشت. دست به نظر طبیعی میرسید، روی زمین پایین آمد و باز شد. وقتی دست باز شد، یک پیکره بیرون آمد. لحظهای که آن پیکره را دیدم، دقیقاً فهمیدم که کیست، حتی با این که آن موجود در ابتدا به سمت دیوار و از من دور می شد. او عیسی بود. از من نپرسید که چگونه فهمیدم این موجود عیسی است؟ نمیدانم چگونه فهمیدم چون واقعاً چیزی در مورد او یا چیز خاصی در مورد آن دین که از یک کشور کمونیستی میآمد، نمیدانستم، جایی که نمیتوانستیم در موردش بحث کنیم. اما من فقط میدانستم که اوست و هیچ شکی در ذهنم نبود. همین که عیسی از دست باز بیرون آمد، چند قدم از من به سمت دیوار فاصله گرفت و به سمت راست پیچید تا به سمت چارچوب در برود، یک دریچه بود اما دری وجود نداشت. سپس یک پایه ی سفید درست جلوی در بود که یک کتاب سفید ضخیم و بزرگ روی آن بود، شاید با پهنای سه فوت. همه چیز سفید بود و یک قلم پر به سبک قدیمی روی پایه در سمت راست کتاب قرار داشت.
عیسی قلم پر را با دست راستش برداشت و شروع به نوشتن در کتاب کرد. من فقط نگاه میکردم و با ناباوری فکر میکردم که این عیسی است که جلوی من ایستاده است. او فقط به نوشتن ادامه میداد و در مقطعی فکر کردم که او تمام کارهای بدی را که من انجام دادهام مینویسد و قرار است مرا به جهنم بفرستد، زیرا من قبلاً زیاد در مورد عیسی حرف های مهمل میزدم. من یک ملحد بودم و هیچ توجهی به دین نداشتم. اما به محض این که فکر کردم، "او چه مینویسد؟" من آنجا بودم، درست بالای آن کتاب. او داشت مینوشت اما من هیچ کلمهای از نوشتههایش را نمیدیدم. همه چیز سفید بود، انگار داشت با جوهر سفید مینوشت و من نمیتوانستم ببینم چه چیزی نوشته میشود.
بعد دوباره به جایی که قبلاً ایستاده بودم برگشتم و این ماجرا برای چیزی که انگار تا ابد به نظر می رسید ادامه داشت. هر بار که فکر میکردم این اتفاقات بد قرار است برای من بیفتد، او مکث میکرد، لبخند میزد یا ریزریز میخندید. با خودم فکر میکردم: "چرا میخندد؟ آیا من دردسر این قدر بزرگی هستم؟" در این لحظه او به من فهماند که میتواند افکار مرا را بشنود. ما در واقع مستقیماً از طریق فکر-به-فکر با هم در ارتباط بودیم. اکنون، وقتی به گذشته فکر میکنم، برایم خندهدار هم هست، اما این نگرانیها همان چیزهایی بودند که من در واقع در حین وقوع آنها به آنها فکر میکردم.
او سرانجام نوشتن را متوقف کرد و عقب رفت. رو به من کرد و چند قدم به سمت من برداشت و شاید در فاصله ی دو متری من ایستاد. به من نگاه کرد و وقتی این قسمت را به یاد میآورم، احساساتی میشوم زیرا او گفت:
"شنیدم که از من میپرسیدی. پس من اینجام. من همیشه اینجا با تو بودهام. و تو همیشه اینجا با من بودهای."
او گفت: «ما همیشه اینجا برای تو بودهایم.»
او دستش را بلند و مرا به گوشه ی این اتاق راهنمایی کرد. ناگهان، یک میز بسیار طولانی ظاهر شد و من در یک سر آن بودم و عیسی در طرف دیگر میز. در انتهای دیگر میز، سه موجود دیگر وجود داشتند. یکی در سمت عیسای میز (البته در انتها) و دو نفر در سمت من میز، باز هم در انتهای سمت من میز. آن که در انتهای سمت عیسی بود، یک موجود بسیار بلند و با کلاهی بر سر بود و تماماً سفید پوش. او یکی از آن کلاههای بلند و نوکتیز را داشت که نوک آن به سمت بالا امتداد داشت. اگرچه نمیتوانستم صورت این موجود قدبلند را ببینم، میتوانستم بگویم که ریش بلندی داشت و کتابی در مقابلش بود. در انتهای میز، سمت من، دو موجود بودند، آن که از من دورتر بود، همان کلاه را داشت و یک صورت تار، بنابراین اصلاً نمیتوانستم صورتش را تشخیص دهم. در سمت چپ او، موجود سومی که کاملاً متفاوت بود. همانند چهرهای از یونان یا روم باستان. او یک تونیک کوتاه سفید شبیه دامن به تن داشت و یک مدل موی کاسهای با موهای سفید و یک نقطه ی طاس کاملاً دایرهای داشت.
هر سه کتابهای خودشان را داشتند، اما این آخری بلند شد، کتابش را در دست گرفت و به سمت من آمد. همین که نزدیکتر شد، ناگهان یادم آمد که او را میشناختم، اینها دوستان من هستند، من همه ی آنها را از قدیم میشناختم، هرچند قبلاً هرگز آنها را ندیده بودم، اما حالا میفهمم که ممکن است چقدر باورنکردنی به نظر برسد. وقتی مرد/دوست یونانیشکل نزدیک شد، احساس کردم انگار میخواهم او را بغل کنم، اما او چند قدم دورتر از من ایستاد و رو به عیسی کرد و فوراً روبروی عیسی قرار گرفت. در این لحظه، میز واقعاً آنجا نبود یا تمرکز من روی این صحنه ی جدید بود. او کتابش را به عیسی نشان داد و آنها شروع به صحبت کردند. آنها با هم به کتاب نگاه کردند و من دوباره مضطرب شدم و میخواستم ببینم به چه چیزی نگاه میکردند. مانند قبل، به محض این که این فکر را کردم، بی درنگ کنار آنها بودم اما نمیتوانستم بشنوم که چه میگفتند یا چیزی در کتاب باز ببینم. موقعیت من به جایی که قبل از نزدیک بودن به آنها بودم، برگشت. دوباره واقعا عصبی بودم و به این فکر می کردم که نمیدانم اینجا چه خبر است و احتمالاً در شرف فهمیدن آن هستم.
در مقطعی، وقتی صحبتشان به پایان رسید، آن موجود دور شد و عیسی رو به من کرده و فقط آغوشش را باز کرد. وقتی این کار را کرد، وای، نوری درخشان و کورکننده از او ساطع شد، عشق خالص و مانند یک قطار باری به سینهام برخورد کرد. این عشق خالص بود، باز هم برای من احساسی است. وقتی این کار را انجام داد، بسیار فراگیر بود. بدون قضاوت. فقط دلسوزی. فقط عشق. من احساس نوزاد کوچکی را داشتم که در آغوش گرفته شده بود. نمیدانم چه کار میکردم، شاید زانو زده بودم یا هر چیز دیگری، اما او دستش را دراز کرد و مرا از جایی که در آن همگام بودم بیرون کشید و ما کاملاً در هم ادغام شدیم. در آن لحظه، تمام جزئیات صورتش، تمام تار موهایش را دیدم. ما یکی شدیم. هیچ کلمهای برای توصیف این همه عشق، آرامش و شادی که به من نشان داد، وجود ندارد. احساسی مانند این را می داد که او یک نوزاد کوچک را در آغوش گرفته بود، این همان چیزی است که احساس می شد.
در آن لحظه، احساس کردم که او را برای همیشه میشناسم. هیچ سوالی برای پرسیدن، هیچ چیزی برای صحبت کردن وجود نداشت. انگار من او را میشناختم و او مرا کاملاً میشناخت. حالا وقتی نور به من خورد، خیلی چیزها از من دور شد. بیشتر ترس، همه ی ترس ها رفته بود. پاک شده بود. گذشتهام، گناهم، عادتهای بد من همه از بین رفته بودند، انگار که هرگز وجود نداشتند. برای مثال، من برای سالها زیاد مشروب میخوردم.
پس از آن لحظه، دیگر هرگز مشروب نخوردم. این طور نبود که می خواستم ترک کنم یا نمی خواستم مشروب بخورم. بیشتر انگار آن بخش از من هرگز وجود نداشت، انگار قبلاً هرگز مشروب نخورده بودم. عجیب بود چون میدانستم که قبلاً زیاد مشروب میخوردم، اما انگار هرگز مشروب نمیخوردم، نمیدانستم چه جور مزهای داشت و چیزهایی مانند این. حالا مشکلی با افرادی که دور و برم مشروب میخورند ندارم و میدانم که ترک مشروب برای مردم چقدر دشوار است، اما برای من، همه ی اینها کاملاً پاک شد. اما مهمترین چیزی که از بین رفت، ترس بود.
وقتی به آن فکر میکنم، هر چیز منفی ریشه در ترس دارد. و وقتی ترس از بین رفت، هر چیز دیگری ناپدید میشود. برای من هر چیزی که توسط خدا کنترل می شود، آرامش، شادی و عشق است، اما هر چیزی که توسط ترس کنترل شود، منفی است، مانند نفرت و غیره. میتوانم بگویم که این از دست دادن ترس مربوط به درک من از این است که من بدنم نیستم. در آن واقعیت، خارج از این دنیای فیزیکی، متوجه میشوم که ما خود فیزیکیمان نیستیم، روح ما یک تجربه ی انسانی دارد، اما ما این بدن یا افکار یا تجربیاتمان نیستیم. میتوانی بگویی که ما ارواحی هستیم که به تصویر خالق خود آفریده شدهایم. پس از این تجربه و درک همه ی اینها، انگار آدم جدیدی شدهام، انگار بازنشانی(reset) شدهام. ترس، خشم، قضاوت، هیچکدام از اینها دیگر در من وجود نداشتند؛ دیگر مانند قبل مرا کنترل نمیکردند. حالا بیشتر از زندگی لذت میبرم و بیشتر به آن کسی که قرار بود باشم و در زندگی بودم، برگشتهام. مهربانتر، معصومتر و کودکانهتر شدم.
پس از آن، اتفاقی افتاد و میدانم که من و عیسی گفتگویی داشتیم، اما آن را به خاطر نمیآورم و فکر نمیکنم اجازه داشته باشم آن را به خاطر بیاورم.
چیز بعدی که به یاد دارم، بیرون رفتن از کلبه با عیسی از میان چارچوب در بود. ما به سمت چپ پیچیده و روی یک مسیر سنگی ساخته شده از چیزی شبیه شیشه ی طلایی قدم گذاشتیم، با این نوری که در حال تاباندن آن به بیرون بود، زنده بود، اما توضیح آن بسیار دشوار است. سنگی ساخته شده از شیشه یا کریستال را تصور کنید که این نور از درون آن به بیرون میتابید و به همه چیز برخورد میکرد. نکته ی خندهدار این است که همه چیز سفید بود، سفید درخشان. و با این حال، عیسی از هر چیز دیگری درخشان تر بود. منظورم این است که نمیدانم چند سایه ی سفید آنجا ممکن است وجود داشته باشد، اما او درخشانترینِ درخشانترین سفیدیِ آنجا بود.
همینطور که راه میرفتیم، به سمت راست نگاه کرده و کلبهای را دیدم و این شخص با یک سطل آب بیرون آمد تا آن را خالی کند، انگار که فقط داشتند خانه را تمیز میکردند. به محض این که آن را دیدم، همسرم را به یاد آوردم که همیشه در حال تمیز کردن است. و لحظهای که به او فکر کردم، رفته بودم و فوراً از آن مکان خارج شده و در اتاقم به خودم نگاه میکردم، اما نه از سقف، بلکه انگار روی دیوار بودم و مستقیماً به بدنم که هنوز نشسته بود نگاه میکردم. یک ثانیه از بیرون به آن نگاه میکردم و ثانیه ی بعد در بدنم به دیواری که این گونه در آن بودم نگاه میکردم.
روی آن دیوار، این روزنه ی بزرگ، یک درگاه یا تونل را میبینم که درست از میان دیوار عبور میکرد. برخلاف آن یکی که قبلاً توضیح دادم و تار بود، میتوانستم این یکی را به وضوح ببینم و میتوانستم مستقیماً از میان آن نگاه کنم. آسمان آبی و ابرها را دیدم و عیسی بیرون آن فضای اتاق فیزیکی با من ایستاده بود، اما دو موجود دیگر هم هنوز در درگاه/تونل بودند، یکی در سمت چپ و دیگری در سمت راست، کمی عقبتر به داخل تونل. عیسی آنجا روبروی من ایستاده بود و گفت:
"به یاد داشته باش، تنها چیزی که واقعاً مهم است عشق است، عشق تنها چیزی است که واقعی است."
و اینها آخرین کلمات او به من بودند و سپس درگاه به آرامی کوچک و کوچکتر شد تا این که بسته شد. درگاه و عیسی رفته بودند و من اینجا بودم، فقط روی تختم نشسته و احساس حماقت میکردم، چون فقط به این دیوار ساده خیره شده بودم و آن را بررسی میکردم و منتظر بودم تا دوباره باز شود تا بتوانم از آنجا بیرون بروم. هنوز هیچ ایدهای نداشتم که واقعاً چه کسی بودم یا چرا آنجا بودم و ماهها طول کشید تا دوباره به این دنیا و این که من به عنوان لوئیس چه کسی هستم، عادت کنم. مدتی، فقط گریه میکردم، مخصوصاً وقتی به عیسی فکر میکردم. گاهی اوقات ماشینم را کنار میزدم تا بتوانم (ذهنم را) جمع و جور کنم. این دنیای فیزیکی دیگر واقعی به نظر نمیرسید، نه مثل آن یکی. اکنون، چند سال بعد، بزرگترین چیز برای من این است که زیبایی خلقت، الوهیت، را در همه چیز میبینم.
اطلاعات پیش زمینه:
جنسیت: مرد
تاریخ وقوع NDE: اواخر سال ۲۰۱۹
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدیدکننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
بله بیماری رویداد تهدیدکننده ی زندگی، اما نه مرگ بالینی. نفسم بند آمد و روی تختم نشسته بودم.
محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
کاملاً خوشایند
آیا احساس جدایی از بدن خود را داشتید؟
نه. من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حالت عادی. این یک تجربه ی کاملاً متفاوت بود، من همه چیز را بدون هیچ تلاشی میدانستم.
در چه زمانی از تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود بودید؟
لحظهای که بدنم را ترک کردم.
آیا افکار شما سرعت گرفت؟
به طرزی باورنکردنی سریع
آیا به نظر میرسید زمان سرعت گرفته یا کند شده است؟
به نظر میرسید همه چیز به یکباره اتفاق میافتد؛ یا زمان متوقف شده یا تمام معنای خود را از دست داد.
آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟
به طرزی باورنکردنی زنده تر
لطفاً بینایی خود را در طول این تجربه با بینایی روزمره تان که بلافاصله پیش از زمان تجربه داشتید مقایسه کنید.
من میتوانم همه چیز را در اطراف بدون هیچ تلاش یا محدودیتی ببینم.
لطفاً شنوایی خود را در طول این تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از زمان تجربه داشتید مقایسه کنید.
یکسان
آیا به نظر میرسید از اتفاقاتی که در جای دیگری در حال رخ دادن بود آگاه هستید؟
نه
آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟
نامطمئن
آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟
من واقعاً آنها را دیدم.
آیا با موجودات مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آنها آگاه شدید؟
نه
آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شدهاید؟
نوری به وضوح با منشأ عرفانی یا دیگرجهانی.
آیا نوری غیرزمینی دیدید؟
بله
آیا به نظر میرسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شدهاید؟ یک قلمرو کاملاً عرفانی یا غیرزمینی. همه چیز از نور و عشق ساخته شده بود.
چه عواطفی را در طول این تجربه احساس کردید؟
وای! نمیتوانم توضیح دهم.
آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟
آرامش یا لذت باورنکردنی.
آیا یک احساس شادی داشتید؟
شادی باورنکردنی.
آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان را داشتید؟
احساس اتحاد یا یکی شدن با جهان را داشتم.
آیا ناگهان به نظر میرسید همه چیز را میفهمید؟
همه چیز در مورد کیهان.
آیا صحنههایی از گذشتهتان به شما بازگشت؟
بسیاری از وقایع گذشته را به یاد آوردم. پیش از NDE خود، مروری بر زندگیام داشتم.
آیا صحنههایی از آینده برای شما پیش آمد؟
نع
آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشتی رسیدید؟
به مانعی رسیدم که اجازه ی عبور از آن را نداشتم؛ یا برخلاف میلم به عقب فرستاده شدم. گفتن این که چه چیزی بود، دشوار است.
خدا، معنویت و دین:
پیش از این تجربه، چه دینی داشتید؟
غیر وابسته - آتئیست.
آیا از زمان تجربهتان، اعمال مذهبی شما تغییر کرده است؟ بله، من میدانم که دین متعلق به انسان است و نه خدا.
اکنون دین شما چیست؟
انتخاب کنید. من اصلاً مذهبی نیستم.
آیا تجربه ی شما شامل دارای ویژگیهای سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که کاملاً ...کاملاً با باورهایی که در زمان تجربهتان داشتید، ناسازگار بود. من یک ملحد بودم
آیا به دلیل تجربهتان، تغییری در ارزشها و باورهایتان ایجاد شد؟
بله، میدانم خدا، عیسی و بهشت وجود دارد
آیا به نظر میرسید که با یک موجود یا حضور عرفانی روبرو شدید، یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
من با یک موجود مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت، روبرو شدم. در ابتدا مانند یک صدای فلزی بود.
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
من واقعاً آنها را دیدم
آیا با موجوداتی روبرو یا از آنها آگاه شدید که پیشتر روی زمین زندگی میکردند و در ادیان با ذکر نام توصیف شدهاند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
بله، من با عیسی بودم. او موهای قهوهای و مسی و یک رنگ برنزه ی ساحلی کامل داشت، چشمان او در ابتدا قهوهای بود، سپس آنها چشمانی آبی بودند با کل کیهان در آنها.
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟
بله، ما همیشه وجود داشتهایم
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟
بله ما با تمام موجودات آفریده شده یکی هستیم
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
بله
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
در طول تجربهتان، آیا دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟
بله
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟
نامطمئن
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟
بله
آیا اطلاعاتی در مورد چگونگی گذراندن زندگی هایمان به دست اوردید؟
بله
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد مشکلات، چالشها و سختیهای زندگی به دست اوردید؟
نه
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟ بله عشق تنها چیزی است که واقعی است عیسی به من گفت
پس از تجربهتان چه تغییرات سبک زیستنی در زندگی شما رخ داد؟
تغییرات بزرگی در زندگی من
آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربهتان تغییر کرده است؟
بله آگاهی از وجود خدا به من این نیاز را می دهد که به تمام چیزهایی که او آفریده عشق بورزم.
پس از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟
بله، هیچ کلماتی در فرهنگ لغت برای توضیح دادن وجود ندارند.
این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در زمان وقوع آن رخ دادهاند، چقدر دقیق به یاد میآورید؟
من این تجربه را دقیقتر از سایر رویدادهای زندگی که در زمان وقوع آن رخ دادهاند، به خاطر میآورم. تجربه ی من تنها چیزی است که برای من واقعی است، این زندگی فقط تجربهای است که ما در این بدن انسانی داریم. واقعی نیست و چیزی بیش از تجربهای نیست که به هر دلیلی انتخاب میکنیم داشته باشیم.
آیا پس از تجربه ی خود، موهبتهای روحی، غیرمعمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشتید؟
بله، ترجیح میدهم نگویم.
آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که برای شما به طور خاص معنادار یا قابل توجه باشد؟
داشتن دست خدا برای تحویل عیسی به حضور من و ترک نوشیدن الکل.
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشتهاید؟ بله، بخشی از خانواده ام و در پادکست جف مارا(Jeff Mara) و گروه IANDS.
آیا پیش از تجربه ی خود، از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) اطلاعی داشتید؟
نه
کمی بعد (چند روز تا چند هفته) از وقوع تجربهتان، در مورد واقعیت آن چه باوری داشتید؟
احتمالاً این تجربه واقعی نبود. من یک خداناباور بودم، بنابراین دو تجربه خروج از بدن طول کشید تا بالاخره آن را پذیرفتم.
اکنون در مورد واقعیت تجربهتان چه باوری دارید؟
تجربه قطعاً واقعی بود. شکی ندارم.
در هیچ زمانی از زندگیتان، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
نه
آیا چیز دیگری هست که بخواهید در مورد تجربهتان بیفزایید؟
واقعی بود.
آیا پرسش دیگری هست که بتوانیم بپرسیم تا به شما در انتقال تجربهتان کمک کنیم؟
نمیدانم