13208 کن دی. تجربه نزدیک به مرگ |
شرح تجربه:
بندرگاه. (ترجمه ی خودکار از دانمارکی به انگلیسی-آمریکایی)
در یک روز تابستانی در سال ۱۹۶۱ اتفاق عجیبی در بندرگاه افتاد. بندرگاه یکی از هیجانانگیزترین و ممنوعهترین مکانهایی بود که یک پسر هفت ساله میتوانست تصور کند. اینجا بود که من اولین تجربهام از وجود یک دنیای معنوی را داشتم که اساساً با آنچه کلمات میتوانند بیان کنند متفاوت است.
فقط یک نفر مرا درک میکرد، پیتر، یا همانطور که او را «پیتر آلمانی» صدا میزدند، چون مادرش آلمانی بود. آلمانیها به دلیل نازیسم که تنها نه سال قبل از تولد من شکست خورده بود، مورد نفرت بسیاری بودند. پیتر بهترین دوست من بود. او ده سال داشت، در حالی که من فقط هفت سال داشتم. اختلاف سه سال از نظر مادرم و برخی دیگر از بزرگسالان اهمیتی نداشت. ما همدیگر را همانطور که فقط دو دوست واقعی دوران کودکی درک میکنند، بدون کلمات قلمبه سلمبه میفهمیدیم. وقتی با هم بودیم، دنیا جادویی میشد. در دنیای پیتر هر چیزی ممکن بود، و به نظر میرسید که او اصلأ از این واقعیت که کمی عقبمانده تلقی میشد، متاثر نیست. مادرم نمیتوانست او را تحمل کند. او می گفت: «او یک خدمتکار جزیره است و دروغ میگوید. این از او بیرون می تراود و من رفتار موذیانهاش را دوست ندارم. نمیتوان به او اعتماد کرد.» پیتر کلاس دوم را رد شده و مجبور بود کلاس را تکرار کند، اما به ندرت به مدرسه میآمد زیرا مادرش عصبی بود و نمیتوانست او را کنترل کند. او به سادگی کاری را که میخواست انجام میداد و هیچ کس جرات مخالفت با او را نداشت زیرا به اندازه ی یک گاو نر قوی بود. دو برادر بزرگترش در سراسر جامعه ی کوچک ما مورد ترس بودند. آنها به اندازه ی پیتر سرکش بودند، از همین رو به دریانوردی فرستاده شده بودند. پیتر هم میخواست وقتی به اندازه ی کافی بزرگ شد، به دریانوردی برود. وقتی یکی از برادران به خانه میآمد و از تجربیات شگفتانگیزش در دنیای پهناور بزرگ بیرون برایش تعریف میکرد، هیچ محدودیتی برای ماجراهایی که میتوانست تعریف کند وجود نداشت.
من و پیتر رازهای زیادی را با هم در میان گذاشتیم و پیش از این که نوجوان شویم، پیمانی پنهانی با هم بستیم که تا به امروز نیز آن را حفظ کردهایم. این پیمان به این معنی بود که وقتی بزرگ شدیم، موظف بودیم همیشه به یاد داشته باشیم که دنیا از نظر یک کودک چگونه است و به اندازه ی بزرگسالانی که فراموش کردهاند کودکی چیست، احمق و نادان نشویم. من هر آنچه را که پیتر میگفت به همان شکل اولیهاش قبول میکردم. او آن روز در بندر، زمانی که دنیای کاملاً جدیدی را به روی من باز کرد، قهرمان من شد. اگر پدر و مادرم میدانستند که در آن روز آفتابی تابستانی دوست داشتنی چه چیزی پیدا کردیم، فکر میکنم قلبشان چندین تپش را رد می کرد، اما آنها نمیدانستند. آنها هرگز نمیدانستند و هرگز متوجه نشدند!
پیتر با نبوغ خلاقانه ی خود، اسکله ی بندر را به عنوان طبیعیترین و هیجانانگیزترین زمین بازی در این روز گرم تابستانی انتخاب کرده بود. قایقی به اسکله بین دو قایق ماهیگیری بسته شده بود. دو طناب به سنگهای زیر دیوار ساحلی بسته شده بودند. پیتر با یک پرش زیبا، از روی دیوار ساحلی روی قایق پرید. من هم دنبالش پریدم و قایق شروع به حرکت به سمت حوضچه ی بندر کرد. وقتی طنابها کشیده شدند، قایق ایستاد و دوباره شروع به حرکت به سمت اسکله کرد. وقتی قایق به اسکله برگشت، دوباره به خشکی پریدیم. نوبتی روی قایق میپریدیم تا ببینیم چه کسی جرات میکند در حالی که قایق از اسکله دورتر است، بپرد. وقتی قایق از اسکله دورتر بود، نوبت من بود که بپرم. به سمت دیواره ی ساحلی دویدم، راه افتادم و پریدم، اما پرش خیلی کوتاه بود و من با فاصله ی نیم متر از قایق فرود آمدم.
انگار همه چیز داشت با حرکت آهسته اتفاق میافتاد. من بدون هیچ صدایی و با چشمان باز به داخل آب سر خوردم. به آرامی و به حالت عمودی در اعماق آب فرو رفته و متوجه سکوت اطرافم شدم. نمیتوانستم شنا کنم، اما به دلایلی، از این وضعیت کاملاً احساس آرامش کردم. وقتی به کف بندر رسیدم، روی زانوهایم نشسته و به سمت سطح آب برگشتم، اما سرم به کف قایق برخورد کرد.
اتفاقی که پس از آن افتاد، تمام زندگیام را تحت تأثیر قرار داد و چند سال طول کشید تا بتوانم برای صحبت در مورد این حادثه به شخص دیگری اعتماد کنم. همه چیز سیاه و زمان انگار متوقف گردید. مثل یک رویا نبود. بلکه آن را به عنوان یک تجربه ی واقعی در بیداری کامل درک میکردم. میدانستم که در آب و در بندر، زیر قایق هستم. نفس نمیکشیدم، اما نفسم را هم حبس نکرده بودم. میدانستم که ممکن است الان بمیرم، اما این نگرانم نمیکرد. این امنترین حالتی بود که تا کنون تجربه کرده بودم.
در سمت راست پشت سرم، موجودی نورانی ظاهر شد. مدت زیادی طول کشید تا متوجه شوم که میتوانم این موجود را ببینم، اگرچه خارج از میدان دید من بود. آن موجود با دلپذیرترین صدای مردانه با من صحبت و مرا با لقبم «کوکه» صدا زد. حضورش به من آرامش داد و به دلایلی میدانستم که او «فرشته ی نور» من بود، اگرچه قبلاً هرگز چیزی در مورد «فرشته ی نور» نشنیده بودم. یک حلقه ی فیلم بزرگ جلوی من ظاهر شد و «فرشته ی نور» تمام زندگیام را تا لحظهای که به درون آب پریدم با جزئیات به من نشان داد.
مرور تمام زندگی در عرض چند دقیقه غیرممکن است، اما با این وجود، این اتفاقی بود که افتاد. چندین بار در طول مسیر، فیلم متوقف شد و با «فرشته ی نور» به میان بسیاری از حوادث زندگی کوتاهم رفتیم. هر بار در مورد موقعیتهایی بود که کاری انجام داده بودم که مرا وادار می کرد احساس گناه کنم، چون میدانستم آنچه انجام داده بودم اشتباه بود. چندین بار دروغ گفته بودم. برایم توضیح داده شد که دروغهایم به چه چیزی منجر شده و چرا اشتباه بوده است. سرانجام، «فرشته ی نور» برایم توضیح داد که زندگی من هدفی داشت و این که چیزهای معینی بودند که باید از میان آنها می گذشتم تا برنامهای که در زندگیام داشتم را دنبال کنم. همان طور که او صحبت میکرد، شروع به شناختن او کردم. اما نمیتوانستم دقیقاً بگویم که او را چگونه میشناختم یا او که بود. وقتی فیلم به جایی رسید که به داخل بندر پریدم، نمایش متوقف شد. پرسیدم که آیا میتوانم لطفاً کمی بیشتر تماشا کنم، زیرا از روی فیلم میدیدم که هنوز بخش زیادی از فیلم باقی مانده بود. او با خوشرویی به من لبخند زد و گفت: «حالا تو به دنیا برمیگردی و کسی خواهی بود که بیماران را شفا میدهد و همچنین کار دیگری در رابطه با موسیقی انجام خواهی داد. این دو کار، کارهایی هستند که در زندگیات انجام خواهی داد.» به او التماس کردم که اجازه دهد جایی که او بود بمانم، اما او با محبت تمام امتناع کرد.
سپس چشمانم سیاهی رفت و اتفاقی که بعد افتاد این بود که چشمانم را باز کرده و به درون چشمان مردی که روی من خم شده بود نگاه کردم. به سختی نفس میکشیدم، به پهلو چرخیده و مقداری کف دریا بالا آوردم. صورت و موهایم پوشیده از لجن و آب دریا بود. پیتر را خواستم و مرد به من گفت که پسری زیر قایق دست برده و موهایم را گرفته و سعی کرده مرا با موهایم به سطح آب بکشد. مرد کمک کرده بود تا تمام مسیر را مرا به سمت قایق بالا بکشد. آنقدر طولانی بیجان بوده ام که او فکر کرده بود من مرده بودم. اما من اینجا بودم و به او لبخند میزدم. او اصلاً نمیتوانست این را درک کند. من در حالت شادی وصفناپذیری بودم زیرا فرشته ی نور به من نشان داده بود که مرگی وجود ندارد. ناگهان متوجه وخامت اوضاع شدم. تصور کنید اگر پدر و مادرم میفهمیدند که من تقریباً غرق شدهام، که کنار بندر در حال بازی بوده ام، و این که با تنها کسی که اجازه نداشتم با او بازی کنم، پیتر، بودهام.
از جا پریدم و با تمام سرعت فرار کردم. وقتی که من با تورهای ماهیگیری قیراندود در مسیر میدویدم، پیتر پیدا شد و او هم بیصدا به من پیوست. او دویده و پنهان شده بود چون میترسید که من مرده باشم، و من نمیخواستم این موضوع به او ربط داده شود. او دیده بود که چگونه به من تنفس مصنوعی داده شده بود و وقتی دید که من با تکان خوردن روی قایق از خواب بیدار شدم، واقعاً احساس آرامش و خوشحالی کرد. به سمت خانه رفتیم، اما جایی که تمام لباسهایم را برای خشک شدن روی نرده آویزان کردم، توقف کردیم. پیتر مدام از قهرمانیهایش تعریف میکرد، از این که چطور بعد از این که مرا زیر قایق پیدا کرد، موهایم را گرفته و بالا کشیده بود. وقتی از روی دیوار پریدم، پشتش را کرده بود و وقتی به داخل آب رفتم، حتی صدای پاشیدن آب را هم نشنیده بود. ناگهان، من رفته بودم. بنابراین او فکر کرده بود که من پنهان شده یا به جای دیگری رفته بودم. او کمی دنبال من گشته بود، اما بعد از روی قایق پریده و سرش را در آب فرو کرده و من آنجا زیر قایق بودم. تنها چیزی که میتوانستم به آن فکر کنم، رویارویی-ام با فرشته ی نور بود و تقریباً در خلسه بودم. نمیتوانستم به پیتر بگویم چه چیزی را تجربه کرده بودم. این واقعیت که ممکن بود مرده باشم، اصلاً مرا آزار نمیداد، زیرا اکنون میدانستم که مرگ دیگر چیزی نبود که لازم باشد از آن بترسم.
خوشبختانه هوا آفتابی بود، بنابراین ظرف یک ساعت، لباسهایم تقریباً خشک شدند. قرار بود به خانه چه بگویم؟ کجا رفته بودم؟ با چه کسی بودم؟ به سمت خانهای که هر دو در آن زندگی میکردیم، راه افتادیم. خوب قبل از این که به آنجا برسیم، از هم جدا شدیم و توافق کردیم که ماجرای امروز بین ما دو نفر بماند، و همینطور هم شد.
وقتی به خانه رسیدم، دنیا وارونه شده بود. پدر و مادرم وحشتزده بودند چون من سر ساعت توافق شده که قرار بود برای خوردن شام به خانه نیامده بودم. آنها با والدین دوستم تماس گرفته بودند، اما هیچکس مرا ندیده بود. بالاخره با پلیس تماس گرفتند که حالا در راه بود تا موضوع را بررسی کند. آنها سریع باردیگر با پلیس تماس گرفتند تا کل ماجرا منتفی شود. در حالی که سوالات از سر و رویم می بارید، مدام مرا میبوسیدند و سرزنش میکردند. کجا بودم؟ با چه کسی بودم؟ چطور می توانستم فقط به بیرون ماندن فکر کرده باشم؟ من قبلاً هرگز چنین کاری نکرده بودم، و چطور ممکن بود لباسهایم اینقدر مرطوب باشند، و کمربند کابوییام با تفنگی که برای تولدم گرفته بودم کجا بودند؟ تازه آن موقع بود که فهمیدم کمربند کابوییام را گم کردهام. حتماً ته بندر افتاده بود. من برخلاف نصیحتهای فرشته ی نور، دروغ بزرگی سر هم کردم. گفتم که در ساحل تنها بودهام و احتمالاً کمربند کابوییام را جایی گم کردهام. جرات نکرده بودم بدون کمربند کابویی به خانه بیایم، بنابراین در ساحل بالا و پایین می دویدم تا آن را پیدا کنم. حالا مادرم واقعاً عصبانی بود که کمربند کابوییام را گم کرده بودم، و آن شب مجبور شدم با او تمام ساحل را بگردم تا آن را پیدا کنم. البته، ما کمربند کابویی را پیدا نکردیم چون در ته بندر بود. به ندرت پیش میآمد که به خاطر دروغ گفتن اینقدر احساس گناه کنم. چون حرفهای فرشته ی نور مدام در سرم تکرار میشد. انگار هنوز با من بود. این حس را داشتم که او داشت همه ی اتفاقات را تماشا میکرد.
اطلاعات پیشزمینه:
جنسیت: مرد
تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: ۲ ژوئیه ۱۹۶۱
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدیدکننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
بله. حادثه. غرق شدن. رویداد تهدیدکننده ی زندگی، اما نه مرگ بالینی
محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
کاملاً خوشایند
آیا یک احساس جدایی از بدن خود را داشتید؟
نه نه
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشاری روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول. این واقعیتر از دنیای زمینی بود.
در چه زمانی از تجربه در بالاترین سطح خوداگاهی و هوشیاری خود بودید؟
وقتی فرشته ی نور ظاهر شد
آیا افکار شما سرعت گرفت؟
نه
آیا به نظر میرسید زمان سرعت میگیرد یا کند میشود؟
به نظر میرسید همه چیز به یکباره اتفاق میافتد؛ یا زمان متوقف شد یا معنای خود را از دست داد. در عرض چند دقیقه تمام زندگیم به من نشان داده شد.
آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟
فوقالعاده زنده تر
لطفاً بینایی خود را در طول این تجربه با بینایی روزمرهتان که بلافاصله پیش از زمان تجربه داشتید، مقایسه کنید. اگرچه هوا کاملاً تاریک بود، اما میتوانستم فرشته و مرور زندگی را به وضوح ببینم.
لطفاً شنوایی خود را در طول این تجربه با شنوایی روزمرهتان که بلافاصله پیش از زمان تجربه داشتید، مقایسه کنید.
شنوایی من بیشتر شبیه ارتباط تلهپاتی بود.
آیا به نظر میرسید از اتفاقاتی که در جای دیگری در حال رخ دادن است، آگاه هستید؟
نه
آیا وارد یک تونل شده یا از آن گذشتید؟
نه
آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟
نه
آیا با موجودات مرده(یا زنده)ای روبرو شدید یا از آنها آگاه شدید؟
نه
آیا نوری درخشان را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شدهاید؟
نه
آیا نوری غیرزمینی دیدید؟
نه
آیا به نظر میرسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شدهاید؟
نه
در طول این تجربه چه عواطفی داشتید؟
شادی کامل
آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟
آرامش یا لذت باورنکردنی
آیا یک احساس خوشی داشتید؟
شادی
آیا یک احساس هماهنگی یا اتحاد با کیهان را داشتید؟
نه
آیا ناگهان به نظر میرسید که همه چیز را فهمیده اید؟
همه چیز در مورد خودم یا دیگران. فرشته بارها "فیلم" را متوقف و توضیح داد که چه کار اشتباه یا درستی انجام دادهام و اعمال من چه تأثیر خوب یا بدی بر دیگران داشته است.
آیا صحنههایی از گذشتهات به شما بازگشت؟
گذشتهام به طرز خارج از کنترلی از جلوی چشمانم گذشت. تمام زندگیام را همچون یک فیلم سهبعدی تماشا میکردم.
آیا صحنههایی از آینده برای شما پیش آمد؟
نه
آیا به مرز یا نقطهی بدون بازگشت رسیدید؟
به مانعی رسیدم که اجازه ی عبور از آن را نداشتم؛ یا برخلاف میلم به عقب فرستاده شدم. میخواستم بمانم، اما شاید به والدینم فکر کرده باشم. اگر غرق میشدم، آنها بسیار متاسف میشدند.
خدا، معنویت و دین:
پیش از این تجربه چه دینی داشتید؟
مسیحی-پروتستان
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربهتان تغییر کرده است؟ بله، من شروع به اعتقاد به خدا/زندگی پس از مرگ و بهشت کردم.
اکنون دین شما چیست؟
مسیحی-پروتستان
آیا تجربه ی شما شامل ویژگیهای سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که با باورهایی که در زمان تجربه تان داشتید کاملا ناسازگار بود. فکر میکردم وقتی میمیریم همه چیز سیاه میشود و دیگر چیزی وجود ندارد.
آیا به دلیل تجربهتان، تغییری در ارزشها و باورهایتان داشتید؟
بله، میدانستم که جهان روی زمین مانند یک تئاتر است و واقعاً واقعی نیست؛ بزرگسالان در یک توهم زندگی میکنند.
آیا به نظر میرسید که با یک موجود یا حضور عرفانی روبرو شدید، یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
من با یک موجود مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت، روبرو شدم. یک "فرشته"ی بسیار درخشان در سمت راستم با من صحبت کرد.
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
نه
آیا با موجوداتی روبرو شدید یا از آنها آگاه شدید که پیشتر روی زمین زندگی میکردند و در ادیان با ذکر نام توصیف شدهاند (به عنوان مثال: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
نه
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ کسب کردید؟
نه
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی کسب کردید؟
بله، من میدانستم که همیشه از بهشت یا کیهان دنبالم میکنند.
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
نه
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
در طول تجربهتان، آیا دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟
نه
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد معنای زندگی کسب کردید؟
بله، فرشته به من گفت که باید برگردم و یک موسیقیدان و/یا دکتر/شفادهنده شوم.
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ کسب کردید؟
بله، از آن لحظه، من فقط به زندگی پس از مرگ اعتقاد نداشتم. از آن هنگام تا کنون می دانم.
آیا اطلاعاتی در مورد نحوه ی گذراندن زندگی هایمان کسب کردید؟
نه
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالشها و سختیهای زندگی کسب کردید؟
نه
در طول تجربهتان، آیا اطلاعاتی در مورد عشق به دست آوردید؟
نه
پس از این تجربه چه تغییرات بزرگی در زندگی شما رخ داد؟ تغییرات بزرگی در زندگیم. دیگر از مرگ نمیترسیدم.
آیا به طور خاص روابط شما به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟
نه
پس از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟
نه
در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در زمان تجربه رخ داده است، این تجربه را چقدر دقیق به یاد میآورید؟
من این تجربه را دقیقتر از سایر رویدادهای زندگی که در زمان تجربه رخ دادهاند، به یاد میآورم. بعد از ۶۳ سال، این NDE را زنده تر از هر رویا یا رویداد زندگی در زندگیام به یاد میآورم.
آیا پس از تجربه ی خود، استعدادهای روانی، غیرمعمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشتید؟
نامطمئن. من در یک دوره ی ۴-۵ ساله، دورهای از شفای افراد را داشتم.
آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارند که به طور ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه باشد؟
بله. من معتقدم که همه ی ما همیشه از بهشت/کیهان تحت نظر هستیم.
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشتهاید؟ بله، من سالها این NDE را با کسی به اشتراک نگذاشتم. وقتی بعداً در زندگی تلاش کردم NDE خود را به اشتراک بگذارم، هیچ کس علاقمند نبود و من تلاش برای به اشتراک گذاشتن آن را متوقف کردم.
آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟
نه
کمی پس از وقوع آن (چند روز تا چند هفته) در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری داشتید؟
تجربه قطعاً واقعی بود. تجربه ی من از زمانی که اتفاق افتاد کاملاً برایم واقعی بوده است.
اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه قطعاً واقعی بود. تجربه ی من قطعاً واقعی بود زیرا از آن زمان تاکنون هیچ چیز آن را نقض نکرده است.
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از این تجربه را بازتولید کرده است؟
نه
آیا چیز دیگری هست که بخواهید در مورد تجربه خود بیفزایید؟
نه
آیا پرسش دیگری هست که بتوانیم از شما بپرسیم تا به شما در انتقال تجربهتان کمک کنیم؟
پرسشنامه برای من رضایتبخش است