جان-کلمنت جی. تجربه نزدیک به مرگ
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:

مادربزرگم همه چیز من بود. او تمام زندگیم را، پس از این که خانواده‌ام خانه‌مان را از دست دادند و ما مجبور شدیم هشت سال به تگزاس نقل مکان کنیم (این اتفاق زمانی افتاد که من پنج ساله بودم)، با من زندگی کرد. او مادر دوم من بود و به نوعی من مانند پسر جدیدش بودم، چون پسر و شوهرش به فاصله ی یک سال در سال‌های ۲۰۰۳ و ۲۰۰۴، زمانی که من خیلی کوچک بودم، بر اثر سرطان فوت کردند. کمی پس از فوت پدربزرگم، من واقعاً تجربه‌ای داشتم که یادم نمی‌آید، اما مادربزرگم همیشه به یاد می‌آورد. او گفت که من یک روز صبح از خواب بیدار شدم و با خوشحالی به او گفتم "دیشب پدربزرگ را دیدم!"، و اگرچه واقعاً نمی‌دانستم چه اتفاقی برای او افتاده بود، گفتم که او به من لبخند می‌زد و لبخند می‌زد و این لباس واقعاً بلند را پوشیده بود، بسیار درخشان بود و تقریباً آبی به نظر می‌رسید. و او این چیز را روی سرش داشت.

این کمترین تجربه ی من است. عمو و پدربزرگم هر دو در دو مقطع مختلف از زندگی خود با عیسی مسیح روبرو شده بودند و او در واقع رویدادی را پیش‌بینی می کرد که پدربزرگم تا زمانی که اتفاق نیفتاد، آن را درک نمی‌کرد. اما به هر حال. این برای زمان دیگری است.

در اواخر سال ۲۰۲۲، سلامتی مادربزرگم ناگهان رو به وخامت گذاشت. همه چیز بد، بد، بد پشت سر هم بود. بعد از تختش افتاد و لگنش شکست، مجبور شد جراحی شود اما پس از آن چهار ماه بیشتر دوام نیاورد. کلیه‌هایش دیگر درست کار نمی‌کردند، مشکلات دیگری هم وجود داشت و بدنش آنقدر آب را در خود نگه می‌داشت که پاهایش پر از مایع می‌شد و گاهی اوقات برای آزاد کردن آب، جراحاتی روی پوستش ایجاد می‌کرد. اوضاع بد بود و او همیشه روی یک صندلی لمیدنی دارای پشتی متحرک گیر کرده بود و بیشتر اوقات ادرارش باید با دستگاه گرفته می‌شد و افزون بر این نمی‌توانست به اندازه کافی حرکت کرده تا مدفوع کند. زندگی وحشتناکی بود، مانند این که روزها در یک جای ناراحت و خارش‌دار زندانی شده باشی. نمی‌دانم چطور آن را تحمل می کرد.

یک روز باید برای چهارمین بار به بیمارستان برده و برای تسکین درد به او فنتانیل داده می شد، و به نوعی، این باید او را کشته باشد. بیشتر سیستم‌ها نقص فاجعه‌باری داشتند، به او تعداد بی‌شماری لوله وصل شده بود. او در نهایت درگذشت و این مرا نابود کرد. به نوعی بهترین دوستم، نیمه‌ی گمشده‌ام به تمام معنا از دست رفته بود. او ایروه(Iroh) من (از آخرین Airbender) بود، در همه ی لحظات خوب و بد زندگی در کنارم بود و عاقل‌ترین فردی بود که تا به حال دیده‌ام. ما در مورد همه چیز صحبت می کردیم و ناگهان، او رفته بود.

اما این آخرین باری نبود که ما همدیگر را ملاقات می‌کردیم.

در ماه‌های بعد اتفاقات عجیبی افتاد و من همیشه با صدای بلند از خودم می‌پرسیدم: "الان دارد چه کار می‌کند؟ چه می‌بیند؟ او بالاخره حقیقت را می‌داند اما نمی‌تواند به من بگوید!" من هفته‌ها در مورد این موضوع سرگردان پرسه می زدم تا این که ناگهان یک روز صبح، وقتی خواب بودم، به یک رویای عجیب و فوق‌العاده واقعی پرتاب شدم. آنقدر واقعی بود که رویای قبلی را کاملاً قطع کرد. نمی‌توانم تأکید کنم که همه چیز چقدر واقعی به نظر می‌رسید. خودم را در خانه‌ای در تگزاس یافتم که پیشتر در آن زندگی می‌کردیم، جایی که من و او یک اتاق خواب بزرگ و هر کدام تخت‌های خودمان را داشتیم. این زمان مورد علاقه ی او بود و سال‌ها با اشتیاق در مورد آن صحبت می‌کرد: این که ما هم‌اتاقی و دوست بوده و همیشه خیلی به هم نزدیک بودیم (دوست داشت اتاقمان را "آپارتمان" بنامد). در خواب، در حالی که خانواده‌ام مشغول کارهای دیگری بودند، در خانه پرسه می‌زدم و کم‌کم احساس کردم صداهایی از ورای میدان دیدم مرا صدا می‌زنند. فکر کردم دارم عقلم را از دست می‌دهم، و راستش را بخواهید، فکر می‌کنم ذهن خودم تلاش داشت این خواب را به یک کابوس تبدیل کند، اما چیز دیگری در حال مقابله بود و سعی می‌کرد به من نشان دهد که چه می‌خواست. برای فرار از صداها به بیرون می‌دوم، اما در نهایت برمی‌گردم و جسد مادربزرگم را می‌بینم که در یک ردای خرمایی پیچیده شده است. انگار واقعاً یک جسد مرده بود. به یک ویلچر چندش‌آور با بندهای محکم زیادی بسته شده بود، انگار که در بخش روانپزشکی بیماران روانی بود. وحشت می‌کنم و فرار می‌کنم، اما برمی‌گردم و می‌بینم (و این بخشی است که هنوز هم مرا تحت تأثیر قرار می‌دهد، همه چیز خیلی واضح بود و هنوز هم هست)، جسد رفته بود. بندها روی صندلی خالی بودند. انگار چیزی داشت به من می‌گفت "بالاخره آزاد شدم."

چند ثانیه فرصت داشتم تا این را هضم کنم، قبل از این که درِ «آپارتمان» (اتاق خواب اصلی مشترکمان) به آرامی باز شود، با صدای جیرجیر بلندی که تاریکی درون آن را آشکار می‌کرد. رفتم و به داخل نگاه کردم، ترسیده و در شگفت از این که چه چیزی پیدا خواهم کرد.

او آنجا بود، خوابیده در تخت قدیمی اش. دو چراغ بالای سرش (هیچ راه دیگری برای توصیف این موضوع وجود ندارد) با نوری خاکستری، مانند نور ماه، می‌درخشیدند. نمی‌دانم چرا، اما می‌درخشیدند. اخیراً کشف کردم که این می‌تواند به این معنی باشد که یک روح زنانه در تلاش برای تماس است، نمی‌دانم. اما کنار تخت ایستادم، در شوک از آنچه شاهدش بودم. او یخ نزده بود، سردی مرگ. پوستش گرم بود. سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. او زنده بود.

زانو زدم و او چشمانش را باز کرد و به سمت من برگشت. من گریه کردم و گریه کردم و به او گفتم که چقدر دلم برایش تنگ شده و چقدر متاسفم که در اواخر عمرش از وضعیتش ناامید شده‌ بودم. او گفت اشکالی ندارد؛ من بخشیده شده‌ بودم و دیگر هیچ کاری که انجام می‌دادم هیچ معنایی نداشت. این باعث شد احساس خیلی بهتری داشته باشم و نمی‌توانم به اندازه ی کافی تأکید کنم که چقدر احساس می‌کردم با او، مادربزرگ پیرم، صحبت می‌کنم، اما به نوعی او متفاوت بود. تحت تأثیر دنیای اطراف قرار نگرفته بود. می‌توانستم این احساس عمیق فداکاری را در او حس کنم، اما نه برای من. برای چیز دیگری. انگار او اکنون بخشی از یک کشوری دیگر بود و در خدمت یک پادشاه دوردست فراتر از افق من. خلاصه، شروع می‌کنم به پرسیدن از او که آنجا، در دیگرسو چه می‌بیند. آنجا چه چیزی در حال رخ دادن است؟

و او به من می‌گوید. او در حال صحبت با من است، اما تمام کلماتش برعکس می‌شوند، هجاها در هم تنیده شده و به کلمات دیگر متصل می‌شوند، و تنها چیزی که می‌شنوم، صداهای نامفهوم و عجیب است. سپس او کاملاً ساکت می‌شود، با این که دهانش هنوز تکان می‌خورد. من فقط با شوک خیره شده بودم و او به نحوی متوجه می‌شود که چه در حال رخ دادن است. او به من می‌گوید: «فکر نمی‌کنم آنها بخواهند من به تو بگویم.» من نمی‌دانم که «آنها» چه کسانی هستند، اما آن حس مورمور شدنی که از حرف‌های او گرفتم را تا هنوز هم می‌توانم حس کنم. من هنوز درک نمی کنم چه اتفاقی در حال افتادن است، اما پس از این که مادرم و خواهرم (که هر دو به طرز عجیبی شبیه نسخه‌های واقعی زندگی خود رفتار می‌کنند) می‌آیند و دوباره همدیگر را می‌بینند، رادیوی کنار تخت او روشن می‌شود و شروع به پخش شدن کرده و همه چیز دیوانه‌وار و ثابت می‌شود. من از مادربزرگم می‌پرسم: «آنها هستند؟» نمی‌دانم چرا این را گفتم، اما او گفت بله. «می‌دانی که آن موقع دوباره باید بمیری، درست است؟» من هم نمی‌دانم چرا این را گفتم. هنوز هم این برایم خیلی عجیب است. وقتی این را می‌گویم، خیلی غمگین و درمانده به نظر می‌رسد و بلند می‌شود.

او برای حرکت به هیچ کمکی نیاز ندارد، بسیار متفاوت از زمانی که زنده بود. ما با هم در خانه ی قدیمی قدم می‌زنیم، درست مانند قبل. در اوج زندگی‌مان آنجا. من شروع به پرسیدن سوالات بیشتری می‌کنم، حول محور عیسی. می‌پرسم که آیا او هم آنجاست، و آیا مسیحیت کاملاً درست است، یا حداقل تا حدی درست است؟ او به سادگی به من می‌گوید: «در این مسیر بمان، و روزی خودت خواهی فهمید.» این قطعاً چیزی نبود که من انتظار داشتم. در واقع، این کمترین چیزی بود که انتظار داشتم، به ویژه با توجه به این که او از آن دسته زنانی بود که عاشق عیسی و عاشق کتاب مقدس بود. این آخرین چیزی بود که او به من گفت. به نقطه‌ای در آشپزخانه رسیدیم و سپس ناگهان او رفت. حتی رفتنش را به یاد نمی‌آورم. او فقط ناپدید شد و حتی ناپدید شدن را هم به یاد نمی‌آورم. همه ی آن چیزی که به یاد می آورم این است که از در کناری آشپزخانه به بیرون نگاه می‌کردم و نور خورشید از میان پرده‌ها به داخل می ریخت (که با توجه به نحوه ی ساخت خانه غیرممکن بود). این آخرین تصویری است که به یاد دارم و خواب به پایان رسید.

تا به امروز، همراه با اتفاقات عجیب دیگری که کمی پس از مرگ او در خانه ی ما رخ می‌دادند، فکر می‌کنم او آمد تا با من تماس بگیرد. فکر می‌کنم او صدای مرا شنید که از او می پرسیدم در زندگی پس از مرگ چه می‌کند و می‌خواست به من بگوید. اما موجودات الهی در دنیای دیگر او را ساکت کردند. من فکر می‌کنم با وجود تمام تجربیات جذاب نزدیک به مرگ(که من همیشه در مورد آنها بسیار آموخته و مجذوبشان بوده‌ام)، حقیقت این است که حقیقت برای همیشه در پشت پرده است. ما تا زمانی که آنجا نباشیم، نخواهیم دانست و من فکر می‌کنم هدف از این رویارویی همین است. موضوع شبیه بیشتر NDE-هاست. خانه ی ما هنوز آنجاست، اما قرار است سؤالی نپرسیم، تا در آن دنیای دیگر گرفتار نشویم. قرار است در این دنیا زندگی و به کمال زندگی کنیم. روزی راه خود را به سوی نور پیدا خواهیم کرد، اما آن امروز نیست. اما یک روز. در آن روز، آنها را در نور ملاقات خواهیم کرد.

اطلاعات پیش‌زمینه:

جنسیت: مرد

تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: اواخر سال ۲۰۲۳

عناصر تجربه ی نزدیک به مرگ:

در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدیدکننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ خیر. بیماری خاصی وجود نداشت. در حال مرگ نبودم. این یک ADC از مادربزرگم است که اخیراً فوت کرده است.

محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ هم خوشایند و هم ناراحت‌کننده

آیا احساس جدایی از بدن خود داشتید؟ نه نه

بالاترین سطح خوداگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خوداگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری عادی. کاملاً واقعی بود.

در چه زمانی از تجربه در بالاترین سطح خوداگاهی و هوشیاری خود بودید؟ در تمام مدت

آیا افکار شما سرعت گرفته بودند؟ نه

آیا به نظر می‌رسید زمان سریع‌تر یا کندتر می‌گذرد؟ نه

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟ نه

لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با بینایی روزمره تان که بلافاصله پیش از زمان تجربه داشتید، مقایسه کنید. بدون تغییر

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از زمان تجربه داشتید مقایسه کنید. بدون تغییر

آیا به نظر می‌رسید از اتفاقاتی که در جای دیگری در حال رخ دادن است آگاه بودید؟ نه

آیا وارد تونلی شدید یا از آن گذشتید؟ نه

آیا در تجربه ی خود موجودی را دیدید؟ من واقعاً آنها را دیدم

آیا با موجودات مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آنها آگاه شدید؟ بله، مادربزرگم بود.

آیا نوری درخشانی را دیدید یا احساس کردید که در محاصره آن هستید؟ نه

آیا نوری غیرزمینی دیدید؟ نه

آیا به نظر می‌رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده‌اید؟ نه

در طول این تجربه چه عواطفی داشتید؟ عشق، حیرت، ترس، همه چیز.

آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟ اسودگی یا آرامش

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ نه

آیا یک حس هماهنگی یا وحدت با کیهان را داشتید؟ نه

آیا ناگهان به نظر می‌رسید همه چیز را درک می‌کنید؟ نه

آیا صحنه‌هایی از گذشته‌تان به شما بازگشت؟ نه

آیا صحنه‌هایی از آینده به شما آمد؟ نه

آیا به مرز یا نقطه‌ای بدون بازگشت رسیدید؟ نه

خدا، معنویت و دین:

پیش از این تجربه، چه دینی داشتید؟ مسیحی- سایر مسیحیان من با یک انجیل معمولی بزرگ شدم، اما در اواخر نوجوانی‌ام دچار مشکلات عاطفی جدی شدم که در واقع به من اجازه داد از نظر معنوی بالغ شوم و رویارویی های باورنکردنی با الوهیت داشته باشم. در نتیجه، دیگر آن مشکلات عاطفی را ندارم. اکنون فقط پیرو عیسی هستم، زیرا به هیچ فرقه‌ای پایبند نیستم. من به شدت درگیر مطالعه ی تاریخی انتقادی مسیحیت اولیه و یهودیت معبد دوم هستم.

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه‌تان تغییر کرده است؟ نه

اکنون دین شما چیست؟ مسیحی- سایر مسیحیان

آیا تجربه ی شما شامل ویژگی‌های سازگار با باورهای زمینی شما سازگار بود؟ ویژگیهایی که هم سازگار بود و هم نبود. من فقط از «آنها»یی که مادربزرگم به آنها اشاره کرد، و همچنین از این که او تمایلی به افشای حقیقت نداشت (یا از آن منع می‌شد) شگفت زده شدم. ما ظاهراً قرار نیست همه چیز را بدانیم.

آیا به دلیل تجربه‌تان، تغییری در ارزش‌ها و باورهایتان ایجاد شد؟ نه

آیا به نظر می‌رسید با موجود یا حضوری عرفانی روبرو شدید، یا صدایی ناشناس شنیدید؟ نه

آیا ارواح درگذشته یا مذهبی را دیدید؟ من واقعاً آنها را دیده‌ام

آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می‌کردند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده‌اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه خود، اطلاعاتی در مورد وجود خدا به دست آوردید؟ نامطمئن. همه چیز در تجربه‌ای است که من نوشتم.

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ بله، من این را در تجربه اصلی که نوشتم، به تفصیل شرح داده ام.

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟ بله، من قطعاً معتقدم که زندگی پس از مرگ وجود دارد. نه فقط از این تجربه، بلکه از هر چیز دیگری که خانواده‌ام و افراد بی‌شماری تجربه کرده‌اند.

آیا در مورد چگونه گذراندن زندگی‌ هایمان اطلاعاتی کسب کردید؟ نه

آیا در طول تجربه‌تان، اطلاعاتی در مورد دشواری، چالش‌ها و سختی‌های زندگی کسب کردید؟ نه

آیا در طول تجربه‌تان، اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟ نه

پس از این تجربه چه تغییرات زندگی در زندگی شما رخ داد؟ تغییرات جزئی در زندگیم، من فقط بیشتر می‌فهمم که قرار است چه کاری انجام دهیم. ما قرار است زندگی کنیم، نه به چیزهایی که فعلاً نیستند فکر کنیم. همه چیز در زمان خود آشکار می‌شود. ما می‌خواهیم سریع باشد. الوهیت با چنین جدول زمانی حرکت نمی‌کند.

آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه‌تان تغییر کرده است؟ نه

پس از NDE:

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ نه

در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در زمان تجربه رخ داده‌اند، این تجربه را چقدر دقیق به یاد می‌آورید؟ من این تجربه را دقیق‌تر از سایر رویدادهای زندگی که در زمان وقوع آن رخ داده اند به خاطر می‌آورم. من آن را حتی بهتر از اتفاقاتی که در ماه گذشته رخ داده اند به یاد می‌آورم.

آیا پس از این تجربه، موهبت‌های روحی، غیرمعمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟ نه

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارند که برای شما به طور ویژه معنادار یا قابل توجه باشد؟ تصویر ویلچر خالی در ذهن من حک شده است. من اغلب در مورد آن با والدینم صحبت می‌کنم. این درست یکی از آن چیزهایی بود که برای همیشه با شما خواهد ماند. او بالاخره آزاد است، بالاخره آزاد!

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته‌اید؟ بله، بلافاصله آن را با مادرم در میان گذاشتم و او آن را باور کرد. گریه کرد و گریه کرد، اما او آن را باور کرد و واقعاً فکر می‌کند که من با طرف مقابل ارتباط برقرار کرده ام. من هم همینطور.

پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) اطلاعی داشتید؟ بله، من یک محقق جدی در مورد NDE، مسائل معنوی، دین و غیره هستم. بنابراین من همه چیز را در مورد این موضوعات می‌دانم و با این حال این تجربه مرا شگفت‌زده کرد.

کمی پس از وقوع (چند روز تا چند هفته) در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری داشتید؟ تجربه قطعاً واقعی بود. در ادامه توضیح داده شده است.

در حال حاضر در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه قطعاً واقعی بوده و پیشتر توضیح داده شده است.

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟ نه

آیا چیز دیگری هست که بخواهید در مورد تجربه خود بیفزایید؟ نه

آیا پرسشهای دیگری وجود دارند که بتوانیم از شما بپرسیم تا به شما در انتقال تجربه‌تان کمک کنند؟ نه، فراتر از حد انتظار بود. شما واقعاً تمام تلاش خود را کردید تا مطمئن شوید که مردم همه چیز را یادداشت می‌کنند. شاید کمی بیش از حد!