s

Bristol O. تجربه نزدیک به مرگ
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:

من ناگهان به تاریکی فضا پرتاب شدم. می توانستم سحابی ها و دیگر ساختارهای کیهانی را از راه دور درک کنم. نمی‌توانستم به یاد بیاورم که از کجا آمده‌ بودم، چه کسی بوده‌ام یا هویت زمینی من چه بود. احساس آرامش بی‌نظیری می کردم، که در مرز حس نازونعمت بود. نمی توانم احساس سعادت بیش از حدی را که در این مکان تجربه کردم به خوبی توصیف کنم.

یک موجود غیر جسمانی به من نزدیک و در مورد وضعیتم با من ارتباط برقرار کرد. این موجود هیچ شکلی نداشت که من بتوانم تشخیص دهم. توانایی من برای درک آن عاطفی بود تا دیداری. تمام پهنه ی واقعیت را اشغال کرد. این حس را داشتم که تلفیقی از همه چیز بود. اولتیماتوم ملایمی به من داد.

من در آستانه ی زندگی بودم و باید تصمیم می گرفتم که آیا آماده ی انجام کار هستم یا نه. آنها توضیح دادند که برای من چقدر نادر بود که این انتخاب را داشته باشم. بیشتر مردم آنچنان قاطعانه به این فضا پرتاب می شوند که گزینه ای برای زنده ماندن نمی یابند. آنها از من خواستند که به دقت فکر کنم؛ از این رو، من در مورد گزینه های خود جویا شدم.

آنها سیستم چرخه ی تجسم را آشکار کردند: ما وقتی زندگی نمی کنیم به عنوان موجودات جاودانه و غیرجسمانی خارج از انیمیشن در سکون می مانیم. اگرچه ما به عنوان ارواح قابل تشخیص هستیم، اما احساس غالب تداوم و پیوستگی بین ما بود. همه ی ما به صورت انرژی در یک "ما"ی بزرگ در هم تنیده شده ایم. وجودی که در حال برقراری ارتباط با من بود توضیح داد که چگونه به ما در انیمیشن فرصت داده می‌شود. هر یک از ما بسته به مدت زمان سکون و کیفیت زمان صرف شده در انیمیشن های قبلی خود در انتظار انیمیشن هستیم. اگر برای مدتی در سکون بودیم و تلاش کرده بودیم زندگی قبلی‌مان را مهم سازیم، شایسته‌تر بودیم که دوباره زنده و وارد انیمیشن شویم. قدرت بیشتر نشان می‌داد که ارواحی که اعمالشان در زندگی پیشینشان بسیار شنیع، آن‌قدر مملو از شر و تخریب بود، بسیار دور جای می گرفتند. در واقع، آنها برای مدتی بسیار طولانی از تناسخ معلق می ماندند تا در مورد مشارکت خود در چرخه به ژرفی بیندیشند.

پرسيدم اگر بخواهم در اين مكان بمانم و به بدنم برنگردم چه مي شود؟ هنوز نمی توانستم به یاد بیاورم که بر روی زمین چه کسی بوده ام. این موجود به من گفت که از انجام این کارم استقبال می شود، اما به اصطلاح «در انتهای خط» قرار خواهم گرفت. من برای مدت طولانی فرصت دیگری برای زندگی پیدا نمی کنم. به این فکر می کردم که آیا باید به عنوان شخصی که قبلا بودم برگردم یا می توانم به عنوان شخص دیگری برگردم. موجود به من اطلاع داد که در مورد هویت مادی-ای که در آن زندگی می کنیم حق انتخابی به ما داده نمی شود. وقتی آگاهی تازه در یک فرد جدید شروع می شود، روحی با آن بدن پیوند می خورد. به عنوان ارواح، ما فقط حق انتخاب داریم که جفت شویم، نه با کسی که جفت شده ایم. کسانی که از تصمیم خود چشم پوشی می کنند، به پشت خط باز می گردند. به این ترتیب، "شخص" من هنوز نمرده بود، و من هنوز فرصتی برای بازگردانده شدن و جفت شدن مجدد با بدنش را داشتم.

من در مورد این سیستم پرس و جو کردم. سوالات زیادی پرسیدم، از جمله: چرا انیمیشن اینقدر مهم بود؟ اینجا چه خبر بود؟ چرا همه ی ما همیشه در این فضای آرام و سعادتمند باقی نمانده بودیم؟ خشونت زندگی چه فایده ای داشت؟

موجود به من نشان داد که زندگی مهم بود زیرا آن نحوه ایست که داستان ها اتفاق می افتند. آنها نکاتی را در جهان گرمای شدید نشان دادند. من دریافتم که آنها داشتند سیاراتی را نشان می دادند که گرمای شدیدی را به روشی که من نمی توانم به طور کامل توصیف کنم تابش می کردند. مغناطیسی بود، سرشار از موسیقی و صدا، و تا درون گاه گرم احساس می شد. من سیارات زیادی را دیدم، بسیار دور از یکدیگر و هر کدام با اشکال متفاوتی از وجود. من فوراً فهمیدم که قطعاً "بیگانگان" در سراسر جهان وجود داشتند. من همچنین بسیاری از ارواح دیگر را که با توجه شدید موجودات و فعالیت های آنها در اطراف این سیارات حرکت می کردند‌ تشخیص دادم. شکاف فضا-زمان بین ما تضمین می کرد که آنها نمی توانستند ما را درک و ما نمی توانستیم در کار آنها مداخله کنیم. ما فقط می توانستیم با احساسات خود به عواطف شدید پاسخ دهیم. ما اجازه نداشتیم مستقیماً با موجوداتی که در حال حاضر زندگی می کردند صحبت کنیم. موسیقی زبانی بود که با آن ارتباط برقرار می کردیم.

موجود به من گفت اینها مکانهایی بودند که ما را در سراسر کیهان حفظ می کردند. ما به عنوان ارواح خود را در این «آتش ها» گرم می کردیم. بدون آنها، ما بیش از حد طولانی چرت می زدیم و هرگز برای دستیابی به چیزی بیشتر تلاش یا تقلا نمی کردیم. زندگی به معنای تعامل با یکدیگر و کشف حقایق پاک نشدنی درباره ی خودمان بود. ما هر یک نوبتی برای مبارزه و تلاش داریم و یکدیگر را تغذیه می کنیم؛ و در انجام این کار، رشد کیهان. بخشی از مسئولیت زندگی این بود که به گونه‌ای زندگی کنید که ارواح در حال چرت را به مبارزه تشویق کند. این یکی از دلایل موجهی بود که چرا افرادی که عمداً صدمه می زنند و تخریب می کنند به رکود طولانی تنزل داده می شوند. این یک مجازات نبود؛ این راهی بود برای آرام کردن روحی که به وضوح زندگی را دوست نداشت و به زمان بیشتری نیاز داشت تا خودش بفهمد که چرا مبارزه ارزش دارد.

بنابراین، موجود نتیجه گیری کرد، من یک انتخاب داشتم. آیا ترجیح می‌دهم به شخص خودم برگردم و برای دهه‌های باقی‌مانده از زندگیش به مبارزه ادامه دهم، یا زودتر آنجا را ترک کرده و از سعادت اینجا لذت ببرم؟ باز هم نمی‌توانستم به یاد بیاورم که او چه کسی بوده است، اما می‌توانستم به یاد بیاورم که زندگی او پر از درد شدید بود. در آن نقطه، من یک موج شدید همدلی را نسبت به هر کسی که بوده ام احساس کردم. من متوجه تمایز بین خودمان و روشی شدم که من، به عنوان روحش، در حق او بی عدالتی کرده بودم. می‌توانستم احساس کنم که چقدر بداخلاق، قضاوت‌کننده و سفت و سخت بوده‌ام و چقدر تلاش کرده بودم که او و همه ی اطرافیانش را مجبور کنم آن‌طور که می‌خواستم باشند. این حس بر من غلبه کرد که قرار است به گونه ای در او ساکن شوم که به او کمک کند به جای دور کردن آنها با دیگران ارتباط برقرار کند. من رها کردن او را با چیزهای کمی برای نشان دادن زمان زنده بودنش عمیقاً احساس کردم. تصمیم گرفتم که می خواستم برگردم.

بی درنگ موجود و روح من برای یافتن بدنم وارد عمل شدند. ما مجبور بودیم در بسیاری از فضاها حرکت کنیم تا زمین را پیدا کنیم. من ابتدا کهکشان راه شیری و سپس لبه ی یکی از بازوهای آن و در نهایت منظومه ی شمسی را شناختم. ما زمین را پیدا کردیم. موجود می توانست مواد را دستکاری کند. اگرچه ما زمین را پیدا کرده بودیم، اما زمین مانند اکنون نبود. این موجود باید چرخش و مکان سیاره را دستکاری می کرد تا به دوره زمانی درست برسد. او من را وادار کرد که زمین را در حال چرخش ببینم، و قرار بود نشان دهم که چه زمانی باید متوقف شود. سطح سیاره را طوری تماشا کردم که انگار به اندازه ی یک توپ بسکتبال بود. این چشم انداز از طریق جایگشت های بسیاری انجام شد. من بسیاری از پیکربندی‌های قاره‌ای را دیدم، از کلمبیا تا رودینیا تا پانگه‌آ و گندوانا و آماسیا و Ur. من تماشا کردم که کوه ها شکل می گرفتند و فرو می ریختند، و اقیانوس ها رشد می کردند و محو می شدند. سرانجام، مخلوقات روی زمین آشنا به نظر می رسیدند. ساختارهای هندسی عجیبی روی سطح شروع به شکل گیری کرده و پیش از فروپاشی به سمت بالا رشد کردند. دریافتم که داشتم شهرکها و شهرها را در حال ساخت می دیدم. من معابد بزرگ را دیدم که بالا می آمدند و کشتی هایی را روی آب دیدم.

به طرز عجیبی من نمی توانستم مکان را از ترتیب زمین مانند الان تشخیص دهم. احساس می کردم انگار آفازی(aphasia) داشتم. من فقط می توانستم خودم را با شکل بدن هایی از آب جهت دهی کنم. وقتی اقیانوس آرام به شکل کنونی خود ظاهر شد، احساس دلتنگی کرده و دریافتم که زمان زندگی من بود. این موجود حرکت زمین را متوقف کرد و من اجازه یافتم سفر خود را به عقب آغاز کنم. ابتدا در وسط اقیانوس فرود آمدم و به سمت شرق پیش رفتم تا این که با ساحل غربی روبرو شدم. من ساحل را دنبال کردم، از اطراف مکزیک شروع کردم تا به رودخانه ی کلمبیا رسیدم. با هر تمایز، له شدن شدیدی را احساس می‌کردم، و تمرکز فضازمان در اطرافم شروع به فروپاشی کرد، و باعث شد حس "غول پیکر بودن" مرتبط با روح بودن را از دست بدهم. خزیدم و در رودخانه ی کلمبیا شنا کردم تا به رودخانه ویلامت (Willamette) رسیدم. می دانستم خیلی نزدیک بودم. رودخانه ی ویلامت را دنبال کردم تا این که از مسیر پل فرمونت(Fremont) و I-84 گذشت. می دانستم که اگر می توانستم این را دنبال کنم، بیمارستانی را که در آن بودم پیدا می کردم. من مجبور شدم به زمین بچسبم تا خود را از پرواز نگهدارم زیرا سیاره به سرعت در حال حرکت بود. همه چیز ساکت و آرام بود، اگرچه می توانستم فعالیت زیادی ببینم. من هنوز در حال زندگی نبودم، بنابراین درک من با احساسی از استراحت و سکون پر شده بود.

من جسدش را در حالی که او را روی یک تختخواب چرخ دار گذاشته بودند، پیدا کردم. به سمتش دویدم و پریدم داخل، درست همان طور که سرش به تخت برخورد می کرد. هوشیاری ام برگشت. به شدت گرم بودم و عرق کرده بودم. دنیا از سختی و شدت پر شده بود. می‌توانستم یک تریلیون آتش را در بدنم حس کنم که در مقابل سرمای یخبندان بقیه ی اتاق قرار داشت. می‌توانستم سلول‌هایم را احساس کنم که برای سوخت وجودم می‌سوختند. تمام اتمسفر بر من و به درون ریه هایم فشار وارد می کرد؛ فشار گرانش مرا به پایین می کشید و اعصاب مغزم را به صورت الکتریکی نیش می زدند. من فراموش کرده بودم که انیمیشن چقدر خشن بود. من این وصلت را در اولین تولدمان به یاد آوردم و به یاد آوردم که در آن زمان زندگی چه احساس خشونت آمیزی داشت. این احساس تولد دیگری می داد. اما این بار من شخص خودم را شناختم و از برگشتن به او خوشحال شدم. من به وضوح می توانستم تفاوت بین انسان زمینی خود و "من" را به عنوان یک روح احساس کنم. شخص زمینی من یک زن کاملاً شکل گرفته با هویتی جدا از خودم بود. من می توانستم احساس کنم که من کجا پایان یافتم و او آغاز کرد. او به شدت نگران بود، اما مغزش از این احساس سرد بود و گزگز می کرد. این احساس بهترین خواب زندگی ما را می داد.

اتفاقات زیادی شروع به رخ دادن کرد. ما به عقب برده شده و به ماشین آلات وصل شدیم. سرانجام، واقعیت ما با هم شروع به فروپاشی به عقب، به همان شکلی که تمایز یک حالت از حالت دیگر را دشوار می نمود، کرد. دکتری داخل آمد تا بپرسد که آیا ما می توانستیم از دستشویی استفاده کنیم یا نه؟ او - ما - احساس کرد که ما هنوز قادر به انجام هر کاری بودیم که به طور معمول می توانستیم انجام دهیم. ما تصدیق کردیم و تلاش کردیم یک بار دیگر بایستیم.

بی درنگ دوباره به تاریکی فضا رانده شدم. آن موجود برای دیدار من آنجا بود. این بار لحن تعامل سنگین و شدیدتر بود. آنها به من گفتند که قرار نیست برگردم. گفتند من خیلی نزدیک به از دست دادن شانسم هستم. این بدان معنا بود که شخص زمینی من بسیار نزدیک به مرگ بود و من باید تصمیم می گرفتم که آیا قرار بود برای او بجنگم یا نه. به موجود اطمینان دادم که بیش از حد متعهد هستم. ما دوباره زمین را پیدا کردیم، و من تمام سفر را طی کردم تا بدنم را پیدا کنم - از اقیانوس تا تختخواب چرخ دار - اما این بار با عجله، نگرانی و کارآمدی ناشی از انجام دادن این کار پیش از این. وقتی جسدم را پیدا کردم، او توسط دو مرد نگه داشته شده بود که فریاد می زدند. او سست شده بود و وقتی دیدم سرش به صورت بی جانی به عقب آویزان شده، دلم برایش شکست.

من دوباره به درون بدنش شیرجه زدم و وقتی سردی طاقت فرسای زندگی را احساس کردم، انیمیشن بار دیگر بر روی من قرار گرفت. من غرق عرق بودم و قلبم طوری می تپید که واقعاً مرا می ترساند. تیمی از مردم که به سرعت به وضعیت من رسیدگی می کردند، دوباره مرا روی تختخواب چرخ دار گذاشتند. به من کاتتر داده شد و احساس عجیبی از اتصال لوله های اندامی به لوله های غیر اندامی را تجربه کردم. مرا با عجله برای اسکن به یک دستگاه تمام بدن بردند، سپس با عجله از راهروها به یک اتاق عمل رفتند. یادم می آید که جراح عمل را می دیدم و وقتی که فهمیدم یک زن است خیالم راحت شد. یک داروی بیهوشی تجویز شد و از من خواسته شد که شمارش معکوس انجام دهم. در شماره ی هفت ایستادم و از او پرسیدم که آیا او، جراح، دختری دارد؟ او گفت: "بله" و با خیال راحت، سیاهی دیدم.

روز بعد که از خواب بیدار شدم، تمام خاطراتم را همراه با احساسات بدیع خواب ابدی و حس بی‌گمان تمایز بین خود روحی و خود مادی‌م حفظ کرده بودم. سعی کردم با موجود و "مای بزرگ" که می دانستم بیرون در حال تماشا بود تماس بگیرم. اما، نتوانستم پاسخ روشنی دریافت کنم. می دانستم مانعی وجود داشت. من از آن و از ما تشکر کردم و تلاش ذهنی کردم تا عشق را به آنهایی که در حال تماشا بودند ارسال کنم. بدن ویران شده، زرد و ضعیفم گفت: «سپاسگزارم، سپاسگزارم، سپاسگزارم». و به این ترتیب زندگی جدید من با شخص مادی من آغاز گردید. من هرگز از بازگشت پشیمان نبوده ام و از آن زمان به بعد هرگز ترک این دنیای بیداری را ایده آل نیافته ام. من خیلی از بودن در اینجا هیجان زده ام.

اطلاعات پیش زمینه:

جنسیت: مونث

تاریخ تجربه ی نزدیک به مرگ: 2024/06/14

عناصر NDE:

در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ بله بیماری تصادف رویداد تهدید کننده ی زندگی، اما نه مرگ بالینی. یک کیست تخمدان وقتی به رختخواب رفتم تا بخوابم ترکید. در حالی که برای من ناشناخته بود، این کیست تمام شب آزادانه به داخل شکمم خونریزی می کرد. من بیش از ۳/۵ لیتر خون از دست دادم. وقتی صبح روز بعد از خواب بیدار شده و سعی کردم کارهای معمولم را انجام دهم شروع کردم به از دست دادن هوشیاری. در بیمارستان، پیش از این که مرا روی تختخواب چرخ دار گذاشته، تصویربرداری کنند و به OR ببرند دو بار دیگر هوشیاریم را از دست دادم. به من در مورد از دست دادن خونم و این که چگونه می باید از نظر فنی در این مرحله مرده باشم، آگاهی داده شد. لاپاراسکوپی اورژانسی برای سوزاندن ضایعه و خارج کردن خون انجام شد. تجارب نزدیک به مرگ من در دو بار آخری که درست پیش از جراحی هوشیاری خود را از دست دادم اتفاق افتاد.

محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ کاملا دلپذیر

آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟ بله، من طلوع و سقوط تمدن ها را دیدم، چیزی که پیشتر در کتاب های درسی ندیده بودم. من مردم بسیار قدیمی را دیدم. قد بلند و کوتاه، تاریک و روشن، بلند و ساکت را دیدم -- همه جور آدمی را دیدم. دیدم ساختمان ها و معابد و دیوارها شکل می گیرند و فرو می ریزند. من جنگ هایی را روی مزارع دیدم که تعداد زیادی از مردم با هم درگیر می شدند. دیدم سونامی روستایی را نابود کرد. دیدم زلزله ها دره ها را می بلعند. من شاهد ظهور کشاورزی بودم. من مردم مهاجر را دیدم که در سراسر قاره ها حرکت می کردند. من شاهد تکامل گیاهان و جانوران بودم. وقتی به دوران درست زندگی من نزدیک می شدیم، بمب های هسته ای را دیدم که به راه افتادند، ابرهای قارچی آنها را دیدم. هواپیماها را دیدم که در آسمان می چرخیدند. موشک دیدم. افزایش شهرها را دیدم. من دیدم که جمعیت ها مانند هاگ های قارچ در سراسر زمین منفجر می شوند. برج هایی را دیدم که رو به بالا به سمت آسمان چیده می شدند، سپس فرو می ریختند. دیدم که بزرگراه ها ظهور کردند. من چشم اندازهای زیادی را دیدم که با چنین سرعتی در حال تغییر بودند. انگار داشتیم یک ویدیوی زمان گریز (تایم لیپس:time-lapse) تماشا می کردیم. من رویدادهای خارق العاده ای را ندیدم که بتوان تأیید کرد در زمانی که خارج از ناخودآگاهم بودم اتفاق افتاده است. اگرچه زمانی طولانی بین این دو سپری شد، من هر بار (تنها)برای ثانیه هایی بیهوش بودم. من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری عادی. هوشیاری من مانند زمانی بود که زنده بودم. احساس می‌کردم به جز خاطراتم، همه ی توانایی‌هایم را داشتم.

در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود بودید؟ من عمیقاً در تمامی این تجربه هوشیار بودم. من می توانم همه ی جزئیات را به وضوح به یاد بیاورم. می توانم گازهای سحابی ها را به خاطر بیاورم. می توانم سیاراتی را که دیدم به یاد بیاورم. می توانم موسیقی هایی را که شنیدم و زبان های خارجی-ای را که شنیدم به یاد بیاورم. کمترین هوشیاری-ای که داشتم در گذار از انیمیشن نبودن به حالت انیمیشن بود.

آیا افکار شما تسریع شده بودند؟ نه

آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنی خود را از دست داد. زمان در اینجا وجود نداشت. زمان به طور مشخص فقط مربوط به زندگان بود.

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟ زنده تر از حد معمول

لطفا بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. من چیزها را همانطور که معمولاً در حال حاضر می بینم می دیدم، زیرا فقط می توانستم رنگ هایی را ببینم که در حال حاضر می بینم و غیره. اگرچه، می‌توانستم ریزه کاری‌ها را به روشی تشخیص دهم که در حالت عادی نمی توانم. می توانستم ذرات گاز را ببینم. و مقیاس دیدم تغییر کرد. زمانی که من یک روح بودم، سیارات کوچک بودند و افراد روی سطح آن شبیه ذرات غبار بودند.

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. در هنگام رویارویی با موجود، همه چیز آرام بود، نه کاملاً ساکت. فضا پر از صدایی شبیه بودن زیر آب بود. اما وقتی در فضا حرکت کردیم و سیاراتی را دیدم که انسان‌های زنده در آن قرار داشتند، می‌توانستم سروصداهای بزرگی را بشنوم که از آن‌ها ساطع می‌شد. آنها بسیار بسیار بلند بودند. قبل از اینکه بتوانم سیارات را ببینم می توانستم آنها را بشنوم. می توانستم صدای فریاد و آواز و صحبت و خنده و گریه و ناله و آواز بشنوم. می‌توانستم نشانه‌های متمایز موسیقی و زبان را از سیاره‌ها بشنوم و یکی از راه‌هایی که من زمین را مال خودمان تشخیص دادم، طبل و سرعت ریتم‌های آن بود. موسیقی و زبانی که از سیارات دیگر می آمد برای من بیگانه بودند و می توانم به یاد بیاورم که موسیقی را کاملاً شنیده بودم.

آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟ نه

آیا به درون یا از میان یک تونل عبور کردید؟ نه

آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟ حضورشان را احساس کردم

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ نه

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگر جهانی

آیا نوری غیرزمینی دیدی؟ بله، من بسیاری از سحابی‌ها و ابرهای گازی و دیگر ساختارهایی از این قبیل را دیدم که نور ساطع می‌کردند. من احساس می کردم که بخشی از این ساختارها هستم. به نظر می رسید که برخی از آنها وارد می شوند، با لمس جایی که چشمانم ممکن بود باشد. من متوجه شدم که این همان چیزی است که وقتی می بینیم اتفاق می افتد -- نور لمس می کند و وارد ما می شود تا شناخت ایجاد کند. نور مانند اطلاعات احساس می شد. نور خودآگاهی خاص خود را داشت. به خصوص کورکننده نبود -- همه‌اش نرم بود، انگار در فضا شناور بودیم، با نقاط درخشان و خیلی بیشتر منطقه های تاریکی.

آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟مکانی ناآشنا و عجیب. در کیهان ما جهان ها یا سیارات زیادی وجود داشتند که تمدن های زنده و حساسی را در خود جای داده بودند که من نمی توانستم آنها را شناسایی کنم. به وضوح زندگی ها و چشم اندازها و تاریخچه های زندگی دیگری وجود داشت. آنها ساختارها و رفتارها و موسیقی بسیار متفاوتی با ما داشتند. بعضی ها خیلی خوب و شیک و زیبا بودند. برخی دیگر حتی از خودمان متراکم تر و شدیدتر و مادی(metal) تر بودند. برخی ساکت و آهسته به نظر می رسیدند. دیگران داغ و سریع به نظر می رسیدند. مدت زیادی درنگ نکردم و به جستجوی جهانی که از آن آمده بودم ادامه دادم.

در طول تجربه چه عواطفی را تجربه کردید؟ نخستین بار احساس سعادت و استراحت عمیق کردم. بهترین استراحتی که تا حالا حس کرده ام. درک عمیق. عزم شدید. انگیزه ی درخشان. الهام بی نظیر. بار دوم عمیقاً مضطرب شدم. من پر از ترس شده بودم که نتوانم برگردم. اشتیاق شدید. ناامیدی و ترس و اندوه. سپس آسودگی همان طور که دوباره می پیوستم و ما به آغوش امن تحویل داده شدیم.

آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ خوشی باور نکردنی

آیا حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان را داشتید؟ احساس می کردم با دنیا متحد شده ام یا با آن یکی هستم

آیا ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟ همه چیز در مورد کیهان. دلیل زندگی را فهمیدم. من رابطه ی میان انیمیشن و خارج از انیمیشن بودن را فهمیدم. من اهمیت چرخه را درک کردم.

آیا صحنه هایی از گذشته تان به شما بازگشت؟ نه

آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ نه

آیا به مرز یا نقطه ای بی بازگشت رسیدید؟ من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی برای بازگشت به زندگی رسیدم همانطور که قبلاً توضیح دادم، احساس همدلی شدیدی با بدن مادی-ای داشتم که با آن جفت شده بودم. احساس می کردم در زندگی عدالت را در مورد آن رعایت نکرده ام. من به اندازه ی کافی تلاش نکرده بودم، به اندازه ی کافی دور نرفته و به اندازه ی کافی بزرگ زندگی نکرده بودم. احساس می‌کردم مدیونش بودم تا نسبت به زندگی تعهد کامل داشته باشم. من دریافتم که مبارزه همه چیز بود. دریافتم که در آن تجربه ثروتمند بودم و آنقدر غذا داشتم که در داستانم به کیهان بدهم.

خدا، معنویت و دین:

پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟ غیروابسته-در این زمان آتئیست ، من به قدرتی بزرگتر از خودم باور نداشتم. من واقعیت کنونی خود را تنها واقعیت می‌دانستم و این واقعیت هیچ مدرکی برای اثبات قدرتهای بالاتر نداشت.

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟بله، احساس می‌کنم در برابر قدرتی بالاتر از خودم مسئول هستم. من اکنون احساس می کنم وظیفه ای داشته و به دنبال انجام آن وظیفه هستم.

هم اکنون دین شما چیست؟ غیروابسته- آگنوستیک من اکنون به یک قدرت برتر، "ما"ی بزرگ و چرخه ی تناسخ باور دارم.

آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟ محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربه‌تان داشتید سازگاری نداشت. من فکر نمی‌کردم خدایی وجود داشته باشد. به نوعی خدای منفرد وجود نداشت. با این حال، من قدرت بزرگتری را تجربه کردم (ملغمه ای از همه ی ما)، با یک چرخه ی تجسم مواجه شده، و بسیاری از نقاط دیگر زندگی در کیهان را درک کردم. همه ی اینها با درک من از کیهان در زمان حادثه متفاوت بود.

آیا به دلیل تجربه‌تان تغییری در ارزش‌ها و باورهایتان داشتید؟ بله من قبل از این به خدا اعتقاد نداشتم. من هنوز به خدای منفرد اعتقاد ندارم اما می دانم که قدرت های بزرگتری از من وجود دارند. من تلاش می‌کنم زندگی‌ای در خور «مای بزرگ» که تجربه کردم داشته باشم.

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ با موجودی معین یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم، موجودی به دیدارم آمد که هم ملغمه ای از همه بود و هم موجودی متمایز در نوع خود. شکل یا ساختاری نداشت -- این احساس وجود داشت که بزرگتر از آن بود که قابل درک باشد. من فقط از طریق ارتباطی که با من برقرار کرد تشخیص دادم که آنجاست.

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ حضورشان را احساس کردم

آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کردند و در ادیان با نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ نامطمئن. هیچ کس به این شکل در قلمرو روح هویت متمایز نداشت. دریافتم که این درک وجود داشت که موجوداتی بوده اند که زندگی خارق‌العاده‌ای داشته‌ و کارهای بزرگی را در تلاش برای مبارزه به روش‌های مهم انجام داده‌اند. این موجودات فقط از این جهت مهم بودند که به ارواح در خواب کمک می‌کردند که بخواهند زندگی کنند. اما در خارج از زندگی، هیچ نامی به مردم نسبت داده نمی شد. یادم می‌آید سعی کردم ببینم آیا می‌توانم خاطره ی افرادی که می دانستم مرده‌اند را احضار کنم تا ببینم آیا می‌توانستیم با هم تعامل کنیم یا نه، اما این موجود به من اطمینان داد که این طور نبود. در حالت سکون، ما همه همدیگر بودیم و فقط انگیزه و میزان علاقه‌مان بود که ما را از پیوستار متمایز می کرد. ارواحی که از زندگی هایی باورنکردنی بازگشته بودند با احساسی از غرور منادی می شدند، گویی همه ی ما به طور همزمان بوده ایم و می توانستیم انتخاب کنیم که آن شخص باشیم.

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟ بله روح من قطعا از زمان شروع کیهان وجود داشته است. هیچ کس جوانتر یا پیرتر از دیگری نبود. همه ی ما با هم آغاز کردیم و همه با هم، در یک زمان، به پایان خواهیم رسید. برخی شانس های بیشتری برای زندگی نسبت به دیگران داشتند زیرا تلاش می کردند داستان های جالب تری نسبت به دیگران داشته باشند. دیگران شانس کمتری برای زندگی داشتند زیرا به نظر نمی رسید برای آنها مناسب باشد و آنها برای مدت طولانی تری در سکون می ماندند و اساساً از استراحت خود لذت می بردند. خوب یا بد نبود. فقط بود.

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ بله، من تصور می‌کردم که همه ی کیهان به هم مرتبط هستند، با حس‌های هویتی که تنها با علاقه و انگیزه از یکدیگر متمایز می‌شدند. روح من تنها زمانی روحی جداگانه بود که با بدنی زمینی جفت می شد. وقتی در آستانه ی مرگ بودم، می‌توانستم ببینم که قرار است دوباره با قلمرو روح جفت شوم، جایی که هیچ جدایی بین ما وجود نداشت. موجودی که با آن روبرو شدم، مانند هر کسی احساس می شد، به یکباره، همچون بیشتر از مجموع اجزای ما. من مستقیماً با همه در حال تعامل بودم.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟ نه

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟ بله، موجود این امتیاز را برای من ایجاد کرد که از میان دیوار بین روح و جهان های زنده ببینم. اگرچه منحصر به فرد نیست و هر روحی اهمیت داستان را می دانست، من به نگهداشتن آنچه را در آنجا آموختم احساس افتخار می کنم. احساس می کنم از مواجهه با اولویت های دنیای غیر مادی رانده شده ام.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ بله معنای زندگی این است که به صورت داستان های جذابی زندگی کنید. داستان ها سوختی هستند که رشد، گسترش و زندگی را تغذیه می کنند. شرکت در کشف راه های بی پایان وجود ظاهراً چیزی بود که کیهان را گرم می کرد. داستان ها و تعاملات ما در زندگی به معنای واقعی کلمه زندگی پس از مرگ خنک و در حال خواب را گرم می کرد.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟ بله، فهمیدم که وقتی مردم درمی گذرند، بدن زمینی آنها به چرخه ی مادی برگشته در حالی که روح به چرخه ی غیر مادی باز می گردد. ارواح ما تا نوبت بعدی خود در تجربه در حالت خواب باقی می مانند. تجربه ی قطعی در ارتباط با آن وجود داشت و بی نهایت سعادتمند و زیبا بود. من نمی‌توانم بخواهم که برگردم، تا از سفر به کیهان زیبا به میل خود لذت ببرم، احساس کردن و لذت بردن و فرستادن موسیقی برای آنهایی که زنده‌اند.

آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟ بله، داستان‌های دردناک برای قلمرو روحی بسیار مهم بودند، شاید حتی بیشتر از داستان های شاد، زیرا درگیر مبارزه بودند. مبارزه با یکدیگر برای ایجاد ارتباطات گسترده و دستیابی به درک عمیق، مهم ترین جنبه ی زندگی بود. درد شدیدی که روی زمین تجربه کرده بودم تجربه ام را عمیقاً مهم جلوه می داد و در واقع به نظر می رسید یکی از دلایلی بود که به من فرصت بازگشت داده شد. دیگر ارواح پس از تجارب آسان زندگی به آستانه ی مشابهی نزدیک شده بودند و اولتیماتوم به آنها داده نشد، زیرا واقعاً چیزی از بازگشت به دست نمی‌آمد، و به نظر می‌رسید که این ارواح از این واقعیت که شانس دیگری برای چیز جالب‌تری پیدا می‌کنند، ترسی نداشتند. این واقعیت که من قبلاً این همه آشفتگی و درد را تجربه کرده بودم برای ارواح جالب بود. احساس کردم تشویق آن موجود و دیگر ارواح در حال خواب را که من توانستم تحمل کرده و حتی به چالش عمیق‌تری برسم دریافت کردم.آنها بر من این تأثیر را گذاشتند که من ممکن است به درک عالیتری از زندگی دست یافته و بینش های ارزشمندتری را برای این کیهان به دست بیاورم.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟ بله عشق جاذبه ی بین داستان ها بود. این تقریباً یک چیز مادی بود که می‌توانستم ببینم آدم‌های زنده را کنار هم می‌کشاند تا داستان اتفاق بیفتد.

پس از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟تغییرات بزرگ در زندگیم. احساس می کنم خیلی انگیزه دارم. حتی وقتی همه چیز دردناک، وحشتناک یا عجیب می شود، احساس می کنم که تجربه ی من مهم است. من برای رشد هیجان زده ام. برای از هم گسیختن هیجان زده ام. برای رویارویی با افراد جدید هیجان زده ام. برای دانستن و تجربه کردن هیجان زده ام. من هرگز دوباره احساس خودکشی نکرده ام. من هیچ گاه مانند قبل دچار افسردگی نشده ام. و مهمتر از همه، احساس می کنم عمیقاً با همه چیز مرتبط هستم. من گاهی اوقات با قدرت بزرگتر، آن "مای بزرگ"، که آنجا در حال تماشا کردن است، صحبت می کنم و عشقم را برای ارواحی می فرستم که هنوز منتظر نوبت خود هستند. من سعی می کنم طوری زندگی کنم که آنها را وادار کند که بخواهند بخشی از این کار باشند. به نظر می‌رسد زندگی من یک آگهی تبلیغاتی برای زندگی است و می‌توانم در یافتن دلایلی شرکت کنم که چرا این تجربه ارزشش را دارد. به همین دلیل، هر روز با یک درک غنی و متنوع پاداش داده می شود. من عمیقاً احساس خوش شانسی می کنم که بخشی از همه ی اینها هستم.

آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟ بله من به نسبت دیگران بخشش و شفقت بیشتری دارم. احساس می‌کنم می‌خواهم به مردم فرصت بیشتری نسبت به قبل بدهم. می خواهم درک بیشتری داشته باشم. می خواهم سخت کوش تر باشم. بیشتر فداکاری کنم. شدیدتر دوست می دارم. در ابراز احساساتم کمتر مانع می شوم. احساس نمی کنم مانعی برای ایجاد اتفاقاتی در مورد مردم هستم. و من دیگر احساس نمی‌کنم مردم غریبه هستند -- من همه هستم و همه بوده‌ام و زمانی همه خواهم بود. من بلافاصله با هرکس احساس صمیمیت می کنم.

پس از NDE:

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ نه

چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟من این تجربه را دقیق تر از سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند به خاطر می آورم. این تجربه نسبت به بسیاری از آنهای زنده ای که داشته ام، واضح تر و برای من واقعی تر احساس می شود. آن تجارب زندگی که در مرز اهمیت و ارتباط شدید قرار دارند، تنها تجربیات زنده‌ای هستند که من دارم که همان وزنی از واقعیت را دارند که تجربه ی نزدیک به مرگ من داشت.

آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟ بله از آن زمان چیزهای غیرطبیعی و نعمت های غیرمترقبه رخ داده است. تعامل با حیوانات و مردم به طرز عجیبی آشنا بوده است. غریبه ها نزد من آمده اند و می گویند که مرا از رویایی که دیده اند شناخته اند. حیوانات وحشی با من آشنا شده و در حضور من ساکن شده اند. من به طور تصادفی به مکان هایی برخورد کردم که خواب آنها را دیده ام. دژاوو تقریباً یک اتفاق روزمره است.

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟ توانایی عبور از قلمرو روح عاری از هویت زمینی بسیار شدید بود. تمام حس زمینی بودنم را از دست دادم، نمی توانستم زندگی خود را به یاد بیاورم، حتی یک تجربه ی زندگی را ندیدم و حتی نمی توانستم نامم را به خاطر بیاورم. احساس تمایز بین خود روحی و خود مادی، پس از بیداری، در من باقی مانده است. اکنون تجربه ی درونیم مرا هدایت می کند. من به خود به عنوان اشکال متمایز و تغییرناپذیر جفت شده برای مدت زمانی که به من داده شده است نزدیک می شوم. من احساسی مانند یک زن و شوهر دارم، در حالی که پیشتر احساس تنهایی می کردم.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟بله به دلیل سوء استفاده سالها طول کشید تا در مورد تجربیاتم به مردم بگویم. این تجربه ی خاص بسیار شدید و شاید سرگیجه‌آور بود و من نمی خواستم کنار گذاشته شوم. با این حال، وقتی در نهایت به خانواده و دوستانم گفتم، آنها عمیقاً متقاعد شده بودند. آنها احساس می کردند آنچه من تجربه کردم واقعی بود. حتی برخی به پیامدهای آن حسادت می کردند. پدر عمیقاً مذهبی من شروع به تعامل با من در مورد دین کرد. من به جرات می گویم که حتی بر او این تأثیر را داشت تا احساسش را از تجربه ی خود با خدا گسترش دهد. ایمان او از آن زمان به چیزی بسیار منعطف تر و فراگیرتر از زمانی که او متقاعد به وجود یک خدای منحصر به فرد بود، شکوفا شد.

آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ بله متأسفانه، پدر بیولوژیکی من مستعد خشونت بود. در موقع حملات، او مرا خفه می کرد تا این که از هوش می رفتم. من در دوران کودکی بارها در یک خلأ و آستانه ی مشابه ظاهر شدم. یادم می‌آید که باید با این حقیقت کنار می امدم که ممکن است برنگردم. اینها تقریباً به آن اندازه زنده نبودند، زیرا من تنها زمان کافی برای مواجهه با موجودی داشتم که به من می گفت پیش از این که به هوش بیایم داشتم به تصمیمی نزدیک می شدم. تجربه ی من با از دست دادن هوشیاری در دوران کودکی در مقایسه با تجربه ای که هنگام از دست دادن خون داشتم، بسیار ناچیز بود. و من همچنین تمام کلیشه های مربوط به دیدن زندگی یک نفر از جلوی چشمانش در NDE را شنیده ام- عجیب است که من چنین تجربه ای نداشتم. حتی نمی‌توانستم به یاد بیاورم خود زمینی‌ام چه کسی بوده است، چه رسد به اینکه فصل‌هایی از زندگی مشترکمان را ببینم.

در مورد واقعیت تجربه‌ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟ تجربه قطعا واقعی بود، احساس کردم با قله ای پشت پرده باردیگر متولد شده ام. تجربه ام با من زنده ماند و هنوز هم می توانم تک تک جزئیات آن را به یاد بیاورم، چه تصوری و چه غیر تصوری، حتی احساس خونی که هنگام بیدار شدن در مغزم نفوذ می کرد.

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود، من هنوز تمام جزئیات را طوری به یاد می‌آورم که انگار واقعاً آنجا بودم. به صورت خیلی عمیقی واقعی احساس می شد. گاهی دلم برایش تنگ می شود و در رویاهایم از آن بازدید می کنم. اگر به اندازه ی کافی عمیق بخوابم، می توانم با ارواح وقت بگذرانم.

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟ بله وقتی به خواب عمیقی فرو می روم، می توانم دوباره به این مکان ها سر بزنم. من ارواح را سرگرم کردم و در میان سحابی ها اوج گرفتم و موسیقی را به قلمرو ارواح فرستادم.

آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه ی خود بیفزایید؟ بیگانگان وجود دارند!!! زندگی در خارج از این سیاره وجود دارد.

آیا پرسشهای دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟ من نمی توانم به هیچ پرسش دیگری فکر کنم!