برایان ان. تجربه تحول آفرین معنوی (STE)
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:

پیش از این که تجربه ی زندگی نزدیک به مرگم را به اشتراک بگذارم، داستانی را تعریف می‌کنم که تقریباً به بیست سال پیش بازمی‌گردد و برای درک تجربه‌ام باید گفته شود. پس از رسوایی بچه بازی کلیسای کاتولیک در دهه ی ۱۹۹۰ که عمیقاً مرا آزار داد، ایمان خود به خدا و دین سازمان یافته را از دست دادم و بنابراین دو دهه در جستجوی حقیقت بودم. من "اثبات" خدا و زندگی ابدی را می خواستم.

در کودکی من یک خادم کلیسا بودم. والدینم هر دو معلم CCD در کلیسای ما بودند و پدرم دی جی رقص سازمان جوانان کاتولیک بود. یاد گرفتن چیزی که به آن اعتماد و باور داشتم و درست جلوی چشمم داشت از هم فرو می پاشید بی وجدانی بود . چگونه رهبران روحانی ما می توانند چنین کاری را انجام داده و ایمان ما را به خطر بیندازند؟ سؤالات زیادی برای پرسیدن وجود داشتند، بسیاری از آنها باید پاسخ داده می شدند، بنابراین سفرم را برای جستجوی حقیقت به هر کجا که مرا هدایت می کرد آغاز کردم.

از آنجایی که من یک متفکر مستدل و منطقی بودم، طرف تحلیلیم می خواست تنها منبعی را که در آن زمان می شناختم، یعنی کتاب مقدس را برای پاسخ ها تشریح کند. من به کتاب مقدس به روشی انتقادی برای (یافتن) تناقض و خطا نگاه می کردم. قصد داشتم خطا پیدا کرده و آن را رد کنم یا بپذیرم و شک و تردید را پشت سر بگذارم. این روند تقریباً دردناک و توهین آمیز بود. با این حال، من احساس کردم که مجبور بودم سؤالات سختی را بپرسم، زیرا باید می دانستم که در قلبم هدفی برای زندگی من وجود دارد و مهمتر از آن، این که یک زندگی پس از مرگ وجود داشت یا نه.

برای من معنایی نداشت که به دنیا بیایم، تجربیاتی داشته باشم، یاد بگیرم و عاقل شوم تا هنگامی که زمان مرگ ماست (آن را ) به پایان برسانم. باید دلیلی برای تولدم وجود می داشت، هدفی برای وجودم. من نمی توانستم بپذیرم که زندگی فقط یک ناهنجاری بیولوژیکی بدون خلقت الهی بود.

نگاهی به گذشته

وقتی پسرم کالین در سال ۲۰۰۵ به دنیا آمد، من شروع به خواندن هر متن ندانم گرا، هر دین و مذهب کردم تا از هر منبعی که در دسترسم بود، درباره ی خدا و زندگی پس از مرگ بیاموزم. هر کدام تعبیر خاص خود را از خدا داشتند، نام‌های متفاوت، داستان‌های خلقت متفاوت، با این حال، به نظر می‌رسید که همه ی آنها داستان واحدی را روایت می‌کنند. در نهایت، من از خواندن ادیان مختلف در طول تاریخ و نه فقط یک منبع واحد، احساس فراگیری از حقیقت داشتم.

از قدیمی‌ترین نوشته‌های ثبت شده، مهابهاراتا گردآوری شده از قرن ۸-۹ قبل از میلاد، اولین دین توحیدی زرتشتیان قرن ششم قبل از میلاد، گنوسی گری شیتی قرن دوم تا سوم پس از میلاد، طومارهای دریای مرده(بحرالمیت) قرن دوم پس از میلاد، هیچ یک از اینها پاسخی را که من در جستجوی آن بودم نداشتند.

من در سال ۲۰۰۹ زمانی که دچار شکست قلبی و طلاق شدم، از مطالعاتم یک وقت استراحت گرفتم. اضطراب وحشتناکی داشتم که از لحظه‌ای که از خواب بیدار می شدم تا زمانی که (دوباره)می خوابیدم، قلبم را پوشانده بود، حتی رویاهایم آغشته به درد بودند.

کریسمس آن سال غم انگیز بود، زیرا من پسرانم را با خود نداشتم. ماه های درد زیادتر از آن بودند که بتوان تحمل کرد. یادم می آید صدا می زدم، فریاد می کشیدم که خدا این درد را از بین ببرد. این را به نام عیسی گفتم "لطفاً درد مرا از بین ببرید، اگر زمانی مرا به عنوان فرزند خود دوست داشتید، لطفاً مرا نجات دهید، من نمی توانم این درد را (حتی)یک روز بیشتر تحمل کنم" و بلافاصله پر از عشق شدم و درد از بین رفت. در آن روز من ایمانم را دوباره به دست آوردم، اما سؤالات باقی ماندند و علایق من به اطلاعات برای ادامه ی مطالعاتم و جستجوی حقیقت را بار دیگر در من تجدید کرد. به نظر می رسد هر چه به حقیقت نزدیک تر شویم، بیشتر می توانیم فریب خورده و به بیراهه کشیده شویم.

آشکارسازی معنوی

چندین کتاب منتشر شده بودند که من آنها را بسیار روشن گر یافتم، چشمانم کاملاً باز شده بودند. آپوکریفون یوحنا، کتابخانه ی ناگ حمادی یهودا، مریم، توماس، آنچه را که قبلاً نمی فهمیدم بر من آشکار کرد. من دریافتم که همیشه درست چه چیزی مقابلم بود، چه کسی بودم و این که هیچ جدایی ای از خدا وجود نداشت. عبارات زیر از توماس تأثیر عمیقی گذاشت و به پرسشهایم پاسخ داد.

اینها سخنان مخفیانه ای هستند که عیسی زمانی که زنده بود بیان کرد و دیدیموس یهودا توماس آنها را نوشت.

(۱) و فرمود: هر که تفسیر این سخنان را بیابد، مرگ را تجربه نخواهد کرد.

(۲) عیسی گفت: به هر که می‌جوید اجازه دهید به جستجو ادامه دهد تا بیابد. وقتی یافت دچار مشکل خواهد شد. چون به مشکل دچار شود، شگفت زده خواهد شد و بر همه فرمانروایی خواهد کرد.

(۳) عیسی گفت: "اگر کسانی که شما را رهبری می کنند به شما بگویند: "ببینید پادشاهی در آسمان است"، آنگاه پرندگان آسمان بر شما پیشی خواهند گرفت. اگر آنها به شما بگویند: «در دریاست»، آنگاه ماهی بر شما پیشی خواهد گرفت. بلکه پادشاهی در درون شماست، و در بیرون از شماست.

هنگامی که خود را بشناسید، آنگاه شناخته خواهید شد و خواهید دانست که این شما هستید که فرزندان پدر زنده هستید. اما اگر خودتان را نشناسید، در فقر به سر می برید و این شما هستید که آن فقر هستید.

درک معنوی

پس از خواندن این مطلب، احساس درک کاملی داشتم، احساسی فراگیر برای نوشتن مطالب زیر در سال ۲۰۱۶ تا همه چیز را پردازش و فقط آن را روی کاغذ بیاورم تا بتوانم باری را برداشته و روی زندگی تمرکز کنم.

ما موجودات روحانی ابدی هستیم که در یک تجربه ی انسانی موقت زندگی می کنیم. ما را خدا آفریده است، با تجلی آگاهی او. فکر او ما شد. ما از او جدایی ناپذیر هستیم، که توسط او خلق شده ایم، فرزندان روحانی او به شکل او، که در شکل فیزیکی متولد شده ایم. ما به عنوان موجودات روحانی در یک بدن انسانی دچار تضاد هستیم. فرشته در مقابل شیطان، خوب در مقابل شر، ذهن در مقابل روح "خود" ذهن فکر می کند، "روح" قلب احساس می کند.

برای اینکه بفهمیم چه چیزی ما را به فکر و احساس وا می دارد، باید تفاوت بین شخص(persona) و فرافکنی بیرونی نفس در مقابل روح را درک کنید. ذهن "شیطان" منیت است، (Edging God Out) که به ما می گوید ما برتر از دیگران هستیم. ذهن کامپیوتری استدلالی، منطقی است که از سیستم فعال کننده ی شبکه ای برای تعمیم، تحریف و رد داده های حسی از طریق فیلترهایی که توسط والدین، مذهب، معلمان، دوستان و تجربیات ذهنی زندگی در ما نصب شده است، استفاده می کند. این فیلترها آنچه را که می شنویم، می بینیم، لمس می کنیم، می بینیم، حس می کنیم، می چشیم، بر اساس ارزش ها، باورها، شرطی سازی ها و خاطرات، کنار می زند و به تجربه ای ذهنی تبدیل می شوند. به همین دلیل است که ما نظراتی را شکل می دهیم و آنها را به عنوان واقعیت نگه می داریم. نظر ذهنی است، واقعیت عینی است. تا زمانی که یاد نگیریم این سیستم‌های اعتقادی را که به آن‌ها محدود شده‌ایم از بین ببریم، بدون توجه به حقیقت، آنچه را که دیگران به ما می‌گویند باور خواهیم کرد.

قلب «خدا»، وجود معنوی شما، احساس، عاطفه، همدلی، شفقت، عشق و وجدان است. قلب فقط احساس می کند و نمی تواند منطقی باشد، فقط احساس می کند. این دوگانگی درون ما عامل اضطراب، اندوه و افسردگی است. این دو جناح کنترل کننده در درون ما هرج و مرج ایجاد می کنند، عدم تعادل ایجاد می کنند، مانع آرامش، صفا می شوند و احساسات را مخدوش می کنند. این همان ضرب المثل رایج فرشته و شیطان است که روی هر شانه ای در گوش های ما، وجدان ما، نجوا می کنند.

فکر احساسات را کنترل می کند، احساسات خلق و خو را کنترل می کند، خلق و خو فیزیولوژی و سلامت ما را کنترل می کند. این می تواند گیج کننده به نظر برسد که چگونه روح (خود واقعی ما) و ذهن برای موقعیت و کنترل مبارزه می کنند. وقتی درک کنیم که چگونه نفس ما را کنترل می کند، ما ممکن است آگاه شده و بر این اساس به موقعیت ها واکنش نشان دهیم.

برای این که بدانیم چه کسی هستیم باید بدانیم چه کسی ما را آفریده است.

ما همانند و به شکل خدا آفریده شده ایم. عیسی می گوید از طریق او می توانیم معجزه کنیم، بیماران را شفا دهیم و کوه ها را جابجا کنیم. انبیا و شمن ها(shaman) این علم را داشتند، شفا و ایمان را تجربه کردند و شاهد معجزات بودند. دین سعی می کند ما را از حقیقت جدا کند، ما را از خدا جدا کند، به ما بگوید که باید مناسک، اعمال، خدمت یا قربانی انجام دهیم تا نجات پیدا کنیم، مانند آغازی برای یک برادری.

ما هرگز از هم جدا نشده بودیم، ما پاره ای از خدا هستیم، ملکوت در درون شماست و بیرون از شما، همه ی افرینش است.

حقیقت این است که ما فرزندان خدا هستیم، ما بخشی از این خلقت الهی هستیم با قدرت ایجاد زندگی و فرزندآوری، معجزه کردن، شفای بیماران، ما موجودات روحانی ابدی هستیم که یک زندگی موقت انسانی و همه ی شگفتی های آن را تجربه می کنیم. ما مردیم تا این زندگی را زندگی کنیم و بدنی را که ما را برای زیستن زندگی ابدی لباس می پوشاند، بار دیگر خواهیم ریحت.

تنها چیزی که واقعی است چیزی است که هرگز تغییر نمی کند، همه چیز روی زمین موقتی است، عشق بالاترین ارتعاش و نور است، منشأ ابدی، خدا، قدرتمندترین منبع خلاقیت است. عشق هدیه ی ابدی ما از طرف خداوند است، تنها چیزی که هرگز پیر نمی شود، تغییر نکرده یا محو نمی شود. این هدیه ی زندگی است، موهبتی که ما به اشتراک گذاشته و با آن ارتباط برقرار می کنیم. این حقیقتی است که من در جستجوی آن بوده ام، عشق هدف آفرینش و زندگی است.

جدایی جسمی و روحی، تجربه نزدیک به مرگ من:

۶ سپتامبر ۲۰۲۰ روزی است که زندگی من تغییر کرد، روزی که تقریبا مردم. در این روز عصر در خانه ی یکی از دوستانم مشروب زیادی خورده بودم و قلبم شروع کرد به از سینه بیرون کوبیدن، صدای دوستانم شکسته و درهم بود و من مرگ را احساس کردم. به کسی نگفتم چه بلایی دارد سرم می‌آید و دراز کشیدم. در عرض چند دقیقه، می توانستم بشنوم و احساس کنم که خونم در بدنم جریان می‌یابد، قلبم داشت به شدت می‌تپید تا اکسیژن را برایم زنده نگه داشتنم تأمین‌ کند، اما احساس کردم مغزم خاموش می‌شود. هیچ اضطراب، ترس یا وحشتی وجود نداشت، من عشق خالص، آسایش و احساس فراگیری از آگاهی را احساس می کردم. احساس کردم بدنم از کار افتاده است، سپس جدایی اتفاق افتاد. همانطور که ذهنم در حال خاموش شدن بود آگاهی و هوشیاریم از ذهن و بدنم جدا شد، آگاهی من در سرم نبود بلکه در قلبم بود. روح من با انرژی و نیروی شدیدی در قلبم می تپید و می توانستم مقدار وصف ناپذیری از عشق را که در قلبم بود احساس کنم که می توانست تمام کیهان را از سینه ام پر کند که نمی توان مهارش کرد. در شرایطی که قلب فیزیکی من به شدت با سرعت خطرناکی می تپید، اما "روح / قلب" من از قفسه ی سینه ام جدا شد در حالی که توسط یک ریسمان به "چشمها" و هوشیاری من متصل بود. این یک احساس انفجاری از خروج روح من از بدنم بود. من فقط می توانم آن را به عنوان یک طناب بند ناف توصیف کنم که قلبم را که نوری تپنده بود با رشته هایی به بینایی و هوشیاری من متصل می کرد. درست همان طور که یک نوزاد تازه متولد شده با بندناف به رحم مادر متصل می شود، هنگامی که کودکی از طریق کانال تولد زاده می شود، بندناف پس از قطع شدن، پیوندی که منبع زندگی به این جهان را جدا می سازد، قطع می کند..

پس از این که از بدنم رها شدم به یک منطقه ی تاریک راحت بالای بدنم رفتم و نمی‌توانستم محیط فیزیکی‌ام را ببینم به جز بدنم که روی کاناپه دراز کشیده بود و هنوز می‌توانست صحبت های دوستانم را با صداهایی درهم و برهمی که می‌توانستم دریافت کنم، بشنود.

یک آگاهی از آنها وجود داشت اما نه به معنای بصری. بدن من هنوز زنده بود، بنابراین حواس شنوایی تا حدودی صدا را دریافت می کرد و من یک آگاهی دوگانه از من در خارج از بدنم داشتم و بدن بی حسی که به سختی دوستانم را می شنید. بهترین راهی که می توانم توصیف کنم گوش دادن به یک ایستگاه رادیویی در یک سفر جاده ای و رانندگی دور از منبع پخش است به گونه ای که آهنگ در حال محو و قطع شدن است.

من در یک تاریکی راحت دوست داشتنی معلق بودم، در سمت راستم نور کوچکی وجود داشت که به سمت پایین می تابید، بنابراین می توانستم بدنم را از حدود '۲۰ به بالا ببینم، اما محیط اطراف خود را که پشت سر گذاشتم نمی دیدم. روحم کاملاً منفصل و آزاد بود، در این لحظه حضوری را در سمت چپ خود احساس کردم، یک راهنما، این موجود هیچ شکلی نداشت، واقعا حتی یک نور نبود، یک حضور بود.

می دانستم با دانستن با هم ارتباط برقرار می کردیم، نه با کلمات، ساکت و ناپیدا بود. یک احساس پذیرش، عشق و خوشی وجود داشت، آگاهی تازه ی من واقعی تر از واقعی بود، بسیار واقعی تر از واقعیت فیزیکی ما روی زمین.

شادترین لحظه در زندگی با این لحظه قابل قیاس نیست. احساس می کردم عزیزانم بدون من خوب خواهند بود و من مطلقاً تمایلی به بازگشت به بدنم نداشتم.

احساس می‌کردم یک انتخاب برای ترک با راهنمایم به من داده شده است، آرزوی شدید من رفتن بود. همانطور که مرگم را پذیرفتم، به راهنما اجازه دادم که مرا از زمین بالا ببرد. من آن را دنبال نمی کردم؛ احساس به طور غیرقابل کنترلی کشیده می شد. من قلب را دنبال کردم، نوری تپنده چشمانم را از درون چیزی که من آن را به عنوان عکس های شیشه ای عزیزانم توصیف خواهم کرد، می کشید. وقتی به فرزندان و خانواده‌ام نگاه می‌کردم، مثل شیشه‌های شکسته پراکنده شده و دور افتادند. من احساس آرامش کردم که همه چیز را در زندگی ام پشت سر گذاشتم، همانطور که راهنما مرا بسیار بالاتر از زمین و با سرعت نور در سراسر جهان از فضا عبور می داد. ما به داخل یک قیف زیبا از ستاره ها یا یک کرم چاله با رنگ های غیرقابل وصف رفتیم، همان طور که من احساس آشنایی را دنبال می کردم، داشتم به خانه می رفتم.

از تونل بیرون آمده و به یک فضای آشنا و راحت در جایی در قلمروی دیگر رسیدیم. من در کهکشان ها، ستاره های گذشته سفر کردم و هزاران سال از بدنم و زمین دور بودم. هرچه به جایی که هدایت می‌شدم نزدیک‌تر می‌شدم، سعادت، شادی، عشق و ارتباط خالص قوی‌تر احساس می‌شد. فراتر از حرف بود. هیچ چیز نمی تواند احساس عشقی را که من حس کردم توصیف کند. حواسم تقویت شده بودند، از دست دادن بدنم نیرومند بود. این احساس را می داد که تمام بازدارندگی‌ها را کنار می‌گذارم، روحم توسط این موجودی که هنوز نمی‌دانستم چگونه با او ارتباط برقرار کنم، مانند نوزاد تازه متولد شده ای که‌حرف زدن بلد نیست، از مسیری به قلمروی دیگر کشیده می‌شد. .

من در این منطقه ی تاریک در فضا بودم اما می‌توانستم یک سحابی و همه ی کهکشان‌های زیبای پر از رنگ و شکوه را ببینم، جایی که مروری بر زندگی از طریق تصاویر خاطرات و تجربیاتی که هر لحظه می‌توانستم آن‌ها را تصدیق و دسته بندی کنم دیدم. جلوی من بود اما کمی دور، و تصاویر تار بودند، طوری که برای دیدن آنها مجبور بودم باز کردن آنها را بپذیرم. عکس ها یکی یکی در ردیفی جلوی من چیده شده بودند که بی پایان به نظر می رسید. اگر می خواستم آنها را مرور کنم، مطلقاً هیچ احساس قضاوتی وجود نداشت. این انتخاب من بود که بدون این که کسی بالای سرم بایستد به آن نگاه کنم یا نه. احساس کردم این آلبوم عکس زندگی من بود، خاطراتی برای ابد به عنوان یادگاری.

کنجکاو بودم که آنها را ببینم همان طور که آنچه آشکار می شد را پذیرفتم. تصاویر یا خاطرات واضح شدند و من اجازه یافتم هر یک از آنها را با لغزاندن آنها با "دست" به چپ و راست در داخل و خارج از دید مشاهده کنم، اما پیش از این که شروع به نگاه کردن به آنها کنم، احساس کردم که راهنمای سمت چپم حضورم را ترک می کند. هیچ‌وقت هیچ کلمه‌ یا درکی از ان بر زبان نیامد، اما احساس کردم از من در حال دور شدن بود. احساس کردم حضورش از من جدا می شود، آن پیوند راحت عشق در حال ترک من بود. می‌توانستم ابدیت را تنها آنجا با خاطراتم با این راهنما که فقط یک نقطه ی سیاه کوچک بود که واقعاً با من ارتباط برقرار نمی‌کرد اما ناگهان حرفم را قطع و فرار کرد، کاملا خوشحال و راضی در هیبت کاینات بگذرانم.

ترس و وحشت به وجود آمد وقتی که مرور زندگی را برای تعقیب راهنما رها کردم، با تمام احساسات و عمدا فریاد زدم. لطفا! منو با خودت ببر! من بارها و بارها فریاد زدم اما او سریعتر از آن ترکم می کرد که بتوانم تعقیبش کنم. وقتی سال ها پیش خدا را فریاد زدم و با آرامش و محبت جواب گرفتم، این بار تنها بودم و در حال قطع ارتباط با چیزی که من فقط می‌توانستم او را به‌عنوان راهنما یا نگهبانی که برای کمک به من فرستاده شده بود توصیفش کنم، که منبع عشقی بود که احساس می کردم. اگرچه حتی از سمت او تابش می‌کرد، من احساس می‌کردم که عشق بی‌قید و شرطی از سمت من در حال تابش بود، واقعاً در من طنین‌انداز بود و همان طور که راهنما مرا ترک می‌کرد، می‌رفت. همان طور که دریافتم بدون راهنما گم شده بودم، حس محافظت و راحتی ام از بین رفته بود.

بعد افتادم

این حس مانند فرار از صخره و افتادن بود. نیرویی که من هیچ کنترلی روی آن نداشتم لحظاتی پیش از این که با من قطع رابطه کرده و روی برگرداند، داشت بدون زحمت مرا به سراسر کیهان می کشاند. من افتادم. من گریه می کردم، عشق رفته بود، وقتی میان هفت قلمرو متمایز در هم شکستم، احساس بدبختی کردم. همان طور که از میان هر کدام می افتادم، حس یگانگی و عشق خالص از من جدا می شد. هر چه بیشتر به سمت بدنم برمی گشتم، وحشت و بدبختی بدتر احساس می شد. من رها شده و از خدا جدا شده بودم. هیچ توضیحی در مورد چرایی بازگرداندن اجباریم به من داده نشد. سفر من به قلمرویی که معتقدم نزدیک به بهشت بود، شادترین لحظه ای بود که اینجا روی زمین احساس کرده یا هرگز احساس خواهم کرد. همچنین جدایی بدترین چیزی است که تا به حال احساس کرده یا هرگز احساس خواهم کرد.

به درون بدنم برخورد کردم، ذهنم روشن و تیغ-تیز بود، چشمانم را بسته نگه داشتم، هوشیار و بیدار بودم، اما از ترس از بین رفتن آن ارتباط کوچک با بی‌نهایتی که هنوز وجود داشت، از باز کردن چشمانم خودداری کردم. من می خواستم بمیرم. احساس بی نهایت عشق و ارتباط با همه چیز از دست رفته بود زیرا من در این واقعیت محدود متراکم متراکم شده بودم.

می خواستم برگردم، نفسم را حبس کردم به امید اینکه بمیرم و برگردم. فایده ای نداشت. من اینجا گیر کرده بودم و کاملاً بدبخت. چشمانم را باز کردم و دوستانم را دیدم و آنها نمی دانستند چه تجربه ای داشتم. نشستم و فقط به اتاق گمشده با این احساس شدید جدایی و تنهایی زل زدم. من به رختخواب رفتم و همه ی داستانم را بامداد روز بعد برایشان تعریف کردم که آنها آن را به عنوان توهم کنار گذاشتند. این شدید ترین و واضح ترین تجربه ی زندگی من بود اما کلمات نمی توانستند آنچه را که من احساس کردم توصیف کنند. تجربه در توصیف گم شده بود.

برای همیشه عوض شده بودم

تا صبح روز بعد، بازگشتم را پذیرفتم اما برای همیشه تغییر کرده بودم. چیزی در من متفاوت بود. این احساس عشق را داشتم که قلبم را احاطه کرده است، می‌توانستم چیزها را حس کنم، حس آگاهی و شهود بالایی داشتم. همه چیز را از دریچه ی دیگری می دیدم.

اکنون که خود ابدی حقیقی خود را می شناسم، از ذهن خودپرستانه ی جدا از من در بدنی که برای وجود در این واقعیت(فیزیکی) اشغال می کنم آگاه هستم. این احساس عجیبی است که بدانم من آن کسی نیستم که در آینه می بینم، بلکه فقط بدنی هستم که روحم به میل خود از آن استفاده می کند.

من یک قدردانی نسبت به همه ی زندگی دارم، برای همه ی مردم، و نوری در درونم که قبلا وجود نداشت. یک حس جدید از هدف برای زندگی من وجود دارد، من زمانم را به نحو احسن سپری می کنم و به نظر می رسد به چیزهای بیهوده و بوالهوسانه اهمیتی نمی دهم. من روی عشق دوستان و خانواده‌ام، خدمات اجتماعی، اشتیاقم به آشپزی و به اشتراک‌گذاری آن، وقت گذاشتن برای سرگرمی‌ها و اوقات فراغت، که پیشتر وقتی آنها را غیرمسئولانه می دیدم به خاطر دنبال کردنشان احساس گناه می‌کردم، متمرکز هستم. اکنون من به عنوان یک کودک زندگی می کنم و بر خلاف قبل با یک حس شگفتی و هیجان به کاوش در زندگی می پردازم.

بدون ترس

من پس از تجربه ی نزدیک به مرگم هیچ ترسی ندارم. هیچ ترسی از مرگ وجود ندارد زیرا ما هرگز نمی میریم، ما فقط بدن خود را می ریزیم که دیگر هیچ فایده ی بیشتری از آن نمی بریم و مانند یک کرم به پروانه تبدیل می شویم. ما می‌توانیم انتقال یک پروانه را ببینیم، اما انتقال یک فرد را وقتی کسی «می‌میرد» نمی‌بینیم، زیرا نمی‌توانیم درون قلمرویی که آنها به درون آن می‌روند، را ببینیم. مردن مرگ نیست این یک دگردیسی است. ما روحی بودیم که به یک بدن آمدیم تا این زندگی را تجربه کنیم و بدن را دور می ریزیم تا برگردیم..

من نگران هیچ چیز نیستم آن گونه که پیشتر بودم. می دانم که خدا واقعیت محض است و بهشت جایی است که من در آن بودم یا خیلی نزدیک به ورود به آن. من دیگر هیچ سوالی ندارم. آن شب به همه ی آنها پاسخ داده شد. این یک احساس آرامش بخش است که دیگر نیازی به ایمان نداشته باشید، این دانستن است. من باور دارم خدا به من اجازه داد تا خودم ببینم تا زندگی ام را در تلاش برای یافتن آن هدر نداده و فقط آن را زندگی کنم، در "دانستن" آسایش وجود دارد و NDE من یک موهبت بود، مکاشفه ای که به من داده شد زیرا از جستجوی پاسخ ها باز نمی ایستادم. من قصد دارم از شانس دومم در اینجا نهایت لذت را ببرم و راهی که خدا برایم برنامه ریزی کرده است را دنبال کنم تا زمانی که به خانه فراخوانده شوم. بنابراین. خداوندا. به من. کمک کن.

اطلاعات پس زمینه:

جنسیت مذکر

تاریخ تجربه ی نزدیک به مرگ: 09/06/2020

عناصر NDE:

در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ بله، دارو، مصرف بیش از حد دارو رویداد تهدید کننده ی زندگی، اما نه مرگ بالینی، مستی شدید. من قبلاً الکلی بودم، به طور تصادفی نصف سینی براونی ماری جوانای بسیار غلیظ را در خانه ی دوستم خوردم و از هیچ نوع مواد مخدر استفاده نمی‌کنم، بنابراین بدنم به خوبی آن را تحمل نکرد. وقتی از دیواره ی معده ام عبور و به خونم وارد شد، به یکباره دراز کشیده و از بدنم جدا شدم تا این که تجربه به پایان رسید. نمی‌دانم وقتی آنجا دراز کشیدم قلبم پس از تند شدنش ایستاد یا چیز دیگری. دوستان گفتند من حدود ۴۵ دقیقه آنجا دراز کشیده بودم.

محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی می کنید؟ هم دلپذیر و هم ناراحت کننده

آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟ بله بدنم هنوز با چشمان بسته ی ثابت دراز کشیده بود اما من می توانستم صحبت های پراکنده و درهم و برهم را بشنوم. من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حالت عادی. همه چیز تشدید شده بود، احساسات، بینایی ام، شنوایی، دانستن من از طریق سیستم فعال کننده ی شبکه من فیلتر نشده بود. من همه چیز را همانطور که واقعا بود احساس می کردم بدون این که یک مغز ناتوان آن را آب کند. عشق انفجاری بود، رنگ‌ها فوق‌العاده بودند، مانند این بود که عینک‌ها و گوش‌گیرهای لکه‌دار را برمی‌داشتند و با شدت ۱۰۰۰۰ درصد حس می‌کردند.

در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟ به محض این که بدنم را ترک کردم اما وقتی از کرم چاله بیرون آمدم به کیهان متصل شدم. این بهترین لحظه ی تجربه بود.

آیا افکار شما تسریع شده بودند؟ نه

آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ نه

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟ به طرزی باورنکردنی زنده تر

لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. هنوز دید متمرکز از جلو، اما برای من اولین بار مانند گذاشتن عینک بود. این واقعیت در مقایسه با NDE من بسیار خسته کننده و یکنواخت است. همه چیز به تیزی تیغ بود.

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. بدنم صداهای درهم شکسته ای را می شنید که هنوز می توانستم بشنوم، اما از بدن جدا شده بودم، انگار که من، من، روح صدای محیط جدیدم را بیشتر کرده بود، اما می توانست آنچه را که بدنم می شنید، بشنود، اما مانند نیمه ی تنظیم شده به ایستگاه اشتباه. سیگنال قطع شد.

آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟ نه

آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟ بله، شبیه کرم چاله ی معمولی در راهپیمایی ستارگان یا آن فیلم‌هایی بود که ستاره‌های رنگارنگ در حال چرخش، سپیده دم ها، و بالا و پایین پریدن ها در سراسر کیهان تا این که به اصطلاح به یک فرود یا منطقه بیرون آمدم. می خواستم در آن منطقه بمانم جایی که می توانستم سحابی ها و منظومه های ستاره ای رنگارنگ را ببینم.

آیا در تجربه ی خود موجوداتی دیده اید؟ حضورشان را حس کردم

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ نه

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ نه

آیا نوری غیرزمینی دیدی؟ نامطمئن بدون نور درخشان، بدون نور گرم، فقط نور ستاره و نور رنگی زنده ی درخشان کرمچاله و سحابی ها. و غیره. مانند تصاویر فضای بیرونی واقعی بصری هابل..

آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ نه

چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟ خوشی، عشق، پذیرش، آرامش، همچنین وقتی به عقب افتادم، اضطراب، ترس، بدبختی، درد. بهترین و بدترین مطلق.

آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ خوشی باور نکردنی

آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟ احساس می کردم با دنیا متحد شده یا با آن یکی هستم

آیا ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟ نه

آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟ نه خوب، من بررسی زندگی را در آنجا داشتم برای من تا به درون آن نگاه کنم، اما پیش از این که به عقب کشیده شوم، برای نگاه کردن به آن وقت نداشتم.

آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ نه

آیا به مرز یا نقطه ای بی بازگشت رسیدید؟ به سدی رسیدم که اجازه ی عبور از آن را نداشتم، یا بر خلاف میلم بازگردانده شدم. این ممکن است پاسخ درستی نباشد، تصاویر مرور زندگی من تار بودند، وقتی تصمیم گرفتم آنها را ببینم آنها در شرف روشن شدن بودند، اما آن موقع بود که راهنما فرار کرد و من او را تعقیب کردم. احساس می‌کردم که اگر مرور را پیش ببرم، شاید گام یا راه دیگری برای ورود به جایی که دیگران هستند وجود داشته باشد، من آنجا بودم، اما نه نزدیک به خدا یا هیچ ارواح یا مردم دیگری. تنها به جز راهنما.

خدا، معنویت و دین:

پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟ غیروابسته- ندانم گرا. در آن زمان من به خدا، عیسی ایمان داشتم، اما سؤالات زیادی در مورد نکته یا هدف این هستی داشتم. داستان من با همه ی اینها ارتباط دارد.

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟ بله من پیرو هیچ دینی نیستم اما آنها را با جزئیات زیاد مطالعه می کنم.

هم اکنون دین شما چیست؟ غیروابسته- هیچ چیز خاص- مذهبی غیر وابسته. بدون دین، می دانم که خدا عیسی و روح القدس واقعی هستند و به ادیان خیلی اهمیتی نمی دهم. به سادگی، من به اراده ی خدا خدمت می کنم، روح القدس راهنمای من است، و عیسی کلید من به منبع است.

آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟ محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربه‌تان داشتید همخوانی نداشت. من تصور می‌کردم که برای ملاقات با خدا می‌روم و در زندگی ابدی در بهشت یا جهنم قضاوت می‌شوم. من فقط به مرکز کیهان رفتم و یک آلبوم عکس و یک راهنما گرفتم. شگفت انگیز بود اما نه آن چیزی بود که انتظار داشتم.

آیا به دلیل تجربه‌تان تغییری در ارزش‌ها و باورهایتان داشتید؟ آری من صبر، فروتنی، شفقت را آموختم، نفس را کشتم، نوشیدن الکل را ترک کردم، تلاش می کنم همیشه آنچه را که درست است انجام، و اشتباهات را اصلاح کنم.

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ من با موجودی مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم، این آن طور که من می نامم یک راهنما بود ، در فضای تاریکم به سراغم آمد تا مرا از میان کرم چاله ببرد. این یک نور یا یک شبح چیزی نبود. من آن را به عنوان یک نقطه ی سیاه کوچک با حضور عشق به یاد می آورم، اما عشق سرچشمه اش نبود و بدون این که بدانم چیست، به آن اعتماد کردم. من هنوز تا حدودی در این مورد سردرگم هستم. هرگز یک کلمه یا از طریق تله پاتی صحبت نکرد، من تنها فهمیدم که قصدش این بود که مرا ببرد.

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ حضورشان را حس کردم

آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کردند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند(مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ نه

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از میرایی به دست آوردید؟ بله، من نسبت به چیزی احساس آگاهی داشتم، که آشنا بود و داشتم به خانه می رفتم.

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ بله، احساس می کردم به همه چیز متصل هستم. من هیچ بدنی نداشتم، بنابراین فکر می کنم آگاهی من در کیهان ادغام شد. شاید به همین دلیل بود که نیازی به کاوش نداشتم، چون به هر حال همه جا بودم نیازی به سفر نبود.

در طول تجربه ی خود آیا اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟ بله، باید بدانم که خداوند همه چیزهایی را که من دیدم آفریده است، و راهنمای من بدیهی است که خدا نبوده است، یا شاید این کلمه اشتباه است، مانند یک راهنما با دستورالعمل هایی، به نظر من نمی رسید که او تصمیم ها را می گیرد، دستورها را از چیزی دنبال می کرد، پس کسی هست، خدا آن بیرون پاسخش را داد.

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات ویژه ای در مورد هدف خود کسب کردید؟ بله، فهمیدم که ما هرگز نمی میریم، مردن مرگ نیست، دگردیسی است، مانند یک کرم به پروانه.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ نامطمئن. من هرگز به پاسخ هدف زمین نرسیدم. اگر ما ابدی هستیم، چرا به زمین برویم و خطر نیروهای شیطانی را که قطعا وجود دارند و خطر سقوط به دست آنها و از دست دادن روحت را داشته باشی. این خطریست است که من هرگز صرفاً برای یک تجربه ی موقت انسانی نمی پذیرم. اگر انتخاب های اشتباهی می کردم، آلبوم تصاویر به جهنم هم نمی ارزید. فقط نقطه ی این زمین را نبینید، این تقلبی خسته کننده از قلمرویی است که من در آن بودم، و حتی بهشت یا منبع یا نور نبود. من فقط می توانستم آن را تصور کنم و هرگز آن را ترک نخواهم کرد.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟ بله، من می توانستم در نقطه ی خود در کهکشان به تنهایی و راضی برای همیشه بمانم.

آیا اطلاعاتی در مورد چگونگه گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟ بله، من عشق فراگیری را احساس کردم و می کنم. اگر این مکان اصلاً هدفی دارد، این است که آن را با دیگران به اشتراک بگذاریم، اگرچه نسخه‌ای از آن که در اینجا داریم آب رفته و هیچ چیز شبیه آن در طرف دیگر نیست، فکر می‌کنم این تنها چیز خوبی است که به این فرکانس باریک متراکم رسیده است.

پس از تجربه تان چه تغییرات زندگی در زندگی شما رخ داد؟ تغییرات بزرگ در زندگی من. من مجبور شدم در آینه نگاه کرده و تغییرات زیادی ایجاد کنم، ارزیابی زندگی، دو بار برای دفتر محلی کاندید شدم، یک سازمان غیرانتفاعی برای خانواده های تک والد راه اندازی کردم، makeendsmeetofsetx.org، من در دولت محلی شرکت داشتم، به کمیته ی مشاوره ی توسعه جامعه منصوب شدم، کمیته ی مشاوره پلیس، رئیس انجمن محله CANA. من فقط احساس می کنم که اکنون هدف من خدمت و کمک به جامعه است. به من نگفتند که چرا به عقب بازگردانده شدم یا دستورات راهپیمایی، در قلبم آن را داشتم که این کار را انجام دهم. راه خدا از راهی که من داشتم آسان تر است.

آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟ بله، نزدیکتر به خانواده، من یک INTP درونگرای واقعی هستم، یاد گرفته ام که سرم را از لانه بیرون آورده و پرواز کنم.

پس از NDE:

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ بله برخی از احساسات غیرقابل توصیف هستند، اما من به خوبی آن را توضیح دادم.

چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟ من این تجربه را دقیق تر از سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون تجربه رخ داده به خاطر می آورم. سعی می کنم این خاطره را زنده نگه دارم و اغلب به آن فکر می کنم. من هرگز آن را فراموش نمی کنم، اما مانند هر چیز دیگری، ما به یاد داریم که به طور کلی اتفاق افتاده است، اما اگر خاطرات را تازه نگه نداشته باشیم، می توانیم جزئیات را فراموش کنیم.

آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟ بله شهود افزایش یافته، شاید این روح مقدس یا خودآگاه است. اکنون بیشتر از آن آگاهم. اکنون آگاهم که روح هستم و نه جسمی که از آن استفاده می کنم. آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارند که

به ویژه برای شما معنادار یا مهم هستند؟ همه اش معنی دار بود.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله، من NDE را نوشتم و حدود چهار ماه بعد آن را در فیس بوک خود به اشتراک گذاشتم. احساس می‌کردم می‌خواهم آن را به اشتراک بگذارم تا شاید بتوانم با بازخورد آن را پردازش و به دیگران کمک کنم. مشکل این است که همه می‌خواستند بدانند که چطور من تقریباً مردم یا دلیل NDE چه بود تا بتوانند به جای گوش دادن به پیام، آن را رد کنند. همه ی آنها مدرک می خواهند، مانند این که قبل از این که بتوانند آن را بخوانند به یک مانیتور صاف متصل شده باشند. من حتی به خود زحمت نمی دهم که به مردم بگویم من مست بودم و مقدار زیادی ماری جوانا خورده بودم یا ممکن است فقط در مورد "توهماتی که در زمان مستی داشتم" نوشته باشم. اما، مردم اینگونه هستند، (دارای برخورد) تحقیرآمیز.

آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ بله (تجربه ی نزدیک به مرگ)دکتر جورج رودونایا یکی از NDE های معروف بود و در شهر من زندگی می کرد، من با بچه هایش در تگزاس به مدرسه رفتم. در شهر در مورد آن صحبت می شد، اما غیر از آن در کنار فیلم ها و پرش کردن از روی آنها در یوتیوب، من به آنها نگاه نکردم.

در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟ تجربه قطعاً زندگی واقعی را تغییر می داد. در مورد آن وسواس پیدا کردم. تلاش می کنم تا آن را پردازش نمایم.

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه قطعاً واقعی بود. من تقریباً همه چیز را در زیر خورشید NDE ها و گواهی پادکست YouTube و غیره تماشا کرده‌ام. شنیدن داستان‌های دیگر جالب است، حدس می‌زنم برای اعتبارسنجی یا تایید به اشتراکات نگاه می‌کنم. نمی دانم دقیقاچرا، من آنجا بودم، چیزی نظرم را تغییر نخواهد داد، واقعی بود.

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟ نه

آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه ی خود بیفزایید؟ من باور دارم که خدا این وحی را به دلیل طبیعت سرسختم که از پرسیدن سؤال در مورد هدف همه چیز دست برنمی داشتم به من داد. بنابراین، او این NDE را به من داد تا اینجا بگویم. آن این است. راضی کننده بود؟ بله قربان! این یک نهان بینی مختصر بود، برای اثبات همه چیز به من کافی بود و چیزهای زیادی برجای گذاشت که دفعه ی بعد کشف شود.

آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟ فکر می کنم مفید بود.