تجربه نزدیک به مرگ براندون دی.
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:

پس از پایان کار در چادری استراحت می‌کردم. آن روز طوفان شده بود، باران نسبتاً شدیدی باریده بود و داشت بند می‌آمد. یک درخت بزرگ بالای چادرم بود. در آن زمان نمی‌دانستم، اما درخت خشک شده بود. وزن آب باران نفوذ کرده به درخت باعث شکستن آن شده بود. صدای خش‌خش شنیدم و از در زیپ‌دار چادر به بیرون نگاه کردم. دیدم که درخت به سمت من می‌افتد. می‌دانستم که وقت ندارم از چادر بیرون بیایم، بنابراین به سمت پشت چادر، بین دیوار و تشک بادی، شیرجه زدم. ضربه ی بسیار سنگینی را به پشت سرم احساس کردم، با نیرویی که فقط می‌توانم آن را مانند برخورد قطار توصیف کنم. در حالی که سعی می‌کردم با بازوهایم از سقوطم جلوگیری کنم، به زمین هل داده شدم. در این زمان، می‌دانستم که خواهم مرد. با این حال، برای نفس کشیدن تقلا می‌کردم و می توانستم خودم را احساس کنم که ضعیف‌تر و ضعیف‌تر می‌شوم. به شدت گرمم شده بود و وحشت‌زده شده بودم. چیز بعدی که می دانم، این است که در یک پهنه ی سیاه بی‌پایان بودم. دید ۳۶۰ درجه‌ای داشتم و می‌توانستم بدنم را در حالت نشسته ببینم. انگار روی بالشی از هوا بودم، در حال استراحت در آرامش و آسودگی مطلق. روی زمین، من وزوز گوش دارم. نه تنها از بین رفته بود، بلکه حتی به وزوز گوش هم فکر نمی‌کردم. به اتفاقی که تازه افتاده بود فکر نمی‌کردم. انگار آنقدر در آرامش بودم که حتی میلی به فکر کردن به چیزها را نداشتم. هیچ فشاری هم برای رفتن از آن وضعیت احساس نمی‌کردم.

اما در نهایت، هزاران هولوگرام مانند صفحه ی تلویزیون مرا احاطه کرده بودند. آنها لحظات مهم مختلف زندگی‌ام را نشان می‌دادند؛ کارهای خصوصی-ای که انجام داده بودم و کارهایی که با دیگران انجام داده بودم. من چیزها را به صورت اول شخص، دوم شخص و سوم شخص می‌دیدم، حس می‌کردم و می‌شنیدم. وقتی سر کسی فریاد می‌زدم، انگار آن لحظه را از طریق چشم‌ها، گوش‌ها و ذهنم دوباره زندگی می‌کردم. اما همچنین آن را طوری زندگی می‌کردم که انگار خودم کسی بودم که سر او فریاد زده می‌شد. می‌توانستم قیافه ی عصبانی‌ام را ببینم و بشنوم که چقدر خودپسندانه رفتار می‌کنم. همچنین می‌توانستم آن را به عنوان یک ناظر بیرونی ببینم. از من به صورت ذهنی پرسیده شد: «چه چیزی یاد گرفتی؟» و من آموختم که تمام دردهای زندگی‌ام به خاطر انتخابم برای اجتناب (از کار) بوده است. من از ریسک کردن اجتناب می‌کردم، از فکر کردن به این که به اندازه ی کافی خوب و لایق چیزهای خوب بودم اجتناب می‌کردم، بنابراین تلاشی نمی کردم. من هنوز افکاری مانند «من برای این شغل رویایی به اندازه ی کافی خوب نیستم، بنابراین درخواست نمی‌دهم» و غیره داشتم. بعد، تصویری به من داده شد. این تصویر مرا به یاد یکی از آن اسباب‌بازی‌های هزارتو انداخت که در آن یک توپ نقره‌ای باید در حالی که به سوراخ‌ها توجه دارید تا توپتان را گم نکنید، از میان یک هزارتوی چوبی غلتانده شود. چیزی شبیه به آن بود، با این تفاوت که گوی‌های نوری در همه جا می‌چرخیدند.

گاهی اوقات گوی‌ها از کنار هم عبور می‌کردند، اما هرگز تداخلی ایجاد نمی‌کردند. گوی‌های بی‌شماری وجود داشت. و آنها خیلی سریع در اطراف حرکت می‌کردند و در مکان‌های مختلف ظاهر و ناپدید می‌شدند. من این را به عنوان سفرهای ارواح تفسیر کردم. این که ما در سفر یکدیگر نقشی داریم. سپس به من حق انتخاب داده شد که بمانم یا به بدنم برگردم. می‌دانستم که هر دو انتخاب اشکالی نداشت. گفتم: «من درد زیادی ایجاد کردم. آرزو دارم برگردم تا بتوانم دردی را که به دیگران وارد کرده‌ام، التیام بخشم.» فوراً به بدنم برگشتم. ریه‌هایم از تقلا برای نفس کشیدن می‌سوختند و غرق عرق بودم. دریافتم که من یک تلفن اضافی در جیب عقبم داشتم. دستانم زیر قفسه ی سینه‌ام گیر کرده بودند و درخت روی پشتم بود، اما توانستم آنها را آزاد کرده و به تلفنم دسترسی پیدا کنم. با ۹۱۱ تماس گرفتم. نه دقیقه طول کشید تا آتش‌نشانی برسد. تنفس بسیار سخت بود، بنابراین با نامزد آن زمانم تماس گرفتم و از امدادگر خواستم با او صحبت کند. در بیمارستان، بالاخره به اندازه ی کافی احساس امنیت کردم که بتوانم استراحت کنم. خسته بودم. از گوشه ی چشمم پدر و مادرم را دیدم، اما ضعیف تر از ان بودم که بتوانم صحبت کرده یا دست تکان دهم. چیزی که پس از آن به یاد می‌آورم این است که در بخش مراقبت‌های ویژه، در حالی که از لوله و سیم پوشانده شده بودم، از خواب بیدار شدم. پدر نامزد آن زمانم آنجا بود. این مرا ترساند، چون از من خوشش نمی‌آمد. او به من اطمینان داد که از طرف او مرا داشت ملاقات می کرد. پس از تصادف، مردم به من گفتند که عصبانی، متخاصم و منفی شده‌ام.

لقب من پیشتر "سوپرمن" بود، اما حالا پوشک می‌پوشیدم و نمی‌توانستم درست راه بروم. خودم را نمی‌شناختم. وقتی از نظر پزشکی و مالی به ثبات رسیدم، عمیقاً فکر کردم. متوجه شدم که رؤیایی که توصیف کرده بودم تنها بینشی نبود که دریافت کرده بودم. من چیزی را توسعه دادم که آن را فرضیه ی کتابخانه ی یکپارچه می‌نامم. این یک ایده ی بلندپروازانه است که نظریه ی چندجهانی(multiverse)، اتساع زمان، انبساط جهان، اثر ماندلا، پارادوکس آزمایش دو شکاف و موارد دیگر را با هم ترکیب می‌کند. وقتی NDE خود را به یاد آوردم، خشمم فروکش کرد. شروع به دیدن زندگی‌ام در نوری جدید کردم. و سپس این به ذهنم رسید: فکر می‌کنم برای پاسخ به دو سوال به این زندگی آمده‌ام. آیا عشق می‌تواند نفرت را شکست دهد؟ آیا شجاعت می‌تواند ترس را شکست دهد؟ نه فقط در موارد خاص، بلکه به طور کلی. یادم آمد که هفت ساله بودم، برای نخستین بار در مورد جنگ می آموختم و روزها گریه می کردم. قسم خوردم که هدفم این بود که به جهان راه بهتری نشان دهم؛ راهی بدون نفرت و خشونت. در مورد شجاعت، خوب، من هنوز به عنوان LGBTQ در خفا هستم. در طول NDE خود، فرشتگان، شیاطین، انسان‌ها یا حیوانات را ندیدم. حتی خودم را به عنوان یک شکل فیزیکی در آن بالشتک هوا ندیدم. بیشتر شبیه این بود که من آگاهی خالص بودم و با یک موجود بی‌شکل دیگر ارتباط برقرار می‌کردم.

اطلاعات پیش‌زمینه

جنسیت: زن

تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: 16/07/2015

عناصر تجربه ی نزدیک به مرگ

در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدیدکننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ بله، تصادف، رویداد تهدیدکننده ی زندگی، اما نه مرگ بالینی

محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ کاملاً خوشایند

آیا یک احساس جدایی از بدن خود را داشتید؟ من آگاهی نسبت به بدنم را از دست دادم

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول، مفاهیم بسیار پیچیده را به راحتی درک می‌کردم. افکار عادی من شامل سوالاتی مانند "آیا ما در کیهان تنها هستیم؟" بود، اما به درکی دست یافتم که هنوز مرزهای فیزیک کوانتومی و کیهان‌شناسی امروز را جابجا می‌کند. کاش می‌توانستم آن را به روشی که مردم بتوانند درک کنند، توضیح دهم.

در چه زمانی از تجربه، در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود بودید؟ از اوایل تا اواسط آن

آیا افکارتان سرعت گرفت؟ به طرزی باورنکردنی سریع

آیا به نظر می‌رسید زمان سرعت می‌گیرد یا کند می‌شود؟ به نظر می‌رسید همه چیز به یکباره اتفاق می‌افتد؛ یا زمان متوقف شده یا همه ی معنای خود را از دست داده است. برای فهمیدن یک توالی زمانی منسجم، زمان لازم بود. به نظر می‌رسید که پیش‌بینی‌های مرور زندگی به یکباره اتفاق می‌افتند.

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟ به طرزی باورنکردنی زنده تر

لطفاً بینایی خود را در طول این تجربه با بینایی روزمره تان که بلافاصله پسش از زمان تجربه داشتید، مقایسه کنید. من کاملاً واضح و ۳۶۰ درجه مانند دید کروی می دیدم. توضیح آن با توجه به مخروط بینایی طبیعی ما دشوار است. حتی عکس‌های پانوراما نیز دارای اعوجاج هستند و درک بصری آنها دشوار است.

لطفاً شنوایی خود را در طول این تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از زمان تجربه داشتید، مقایسه کنید. من وزوز گوش دارم و در طول تجربه ی نزدیک به مرگم از بین رفته بود.

آیا به نظر می‌رسید از اتفاقاتی که در جای دیگری در حال رخ دادن است، آگاه هستید؟ نه

آیا به درون یا از میان تونلی گذشتید؟ نامطمئن، فکر می‌کنم برای مدت کوتاهی تونلی را تجربه کردم، اما نمی‌توانم مطمئن باشم که آیا این تجربه ی من بود یا چیزی بود که از داستان‌های دیگر برداشت کرده‌ام. سعی می‌کنم صادق باشم، بنابراین نمی‌توانم مطمئن باشم.

آیا در تجربه خود موجودی را دیدید؟ نه

آیا با موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ نه

آیا نوری درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده‌اید؟ نه

آیا نوری غیرزمینی دیدید؟ نه

آیا به نظر می‌رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده‌اید؟ مکانی ناآشنا و عجیب، مانند فضای بی‌کران بدون ستاره یا سیاره بود، اما سرد نبود. تصاویر مرور زندگی در فاصله ی مناسبی قرار داشتند تا بتوانم یاد بگیرم اما احساس تهدید نکنم.

در طول تجربه چه عواطفی را احساس کردید؟ راحتی، خوشی، آرامش، پذیرش. پس از مرور زندگی، یک احساس تصمیم و وظیفه کردم.

آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ شادی باورنکردنی

آیا یک احساس هماهنگی یا وحدت با کیهان را داشتید؟ احساس اتحاد یا یکی بودن با کیهان را داشتم.

آیا ناگهان به نظر می‌رسید همه چیز را می‌فهمید؟ همه چیز در مورد کیهان، فرضیه ی کتابخانه ی یکپارچه (خلاصه): هر بُعد مجموعه‌ای از انواع بُعد زیرین خود است. در بُعد صفر، برخی آن را خدا می‌نامند. در بُعد پنجم، ما برهم‌نهی‌هایی مانند سفر در زمان داریم. در بُعد ششم، فرضیه ی جهان‌های متعدد. اثر ماندلا ناشی از پرش آگاهی بین نسخه‌های واقعیت است. زمان فیزیکی است، مانند الکترون‌ها؛ انرژی تاریک در جهان؛ با هر شاخه‌ای که یک کیهان جدید ایجاد می‌کند، از طریق یک «بند ناف» گسترش می‌یابد. خدا با سناریوهای «چه می‌شد اگر» انفجارهای بزرگ مختلف را آزمایش می‌کند.

آیا صحنه‌هایی از گذشته تان به شما بازگشت؟ من یک مرور زندگی با آنچه که باید چند صد رویداد بوده باشد، داشتم. مواقعی بود که به دلیل اعتیاد، یک حیوان خانگی‌ را نادیده گرفته بودم، سر دوست دختری فریاد زده بودم یا جایزه‌ای بردم. هر رویدادی زمینه‌ای برای دیگران فراهم می‌کرد.

آیا صحنه‌هایی از آینده برای شما تداعی شد؟ نه

آیا به مرز یا نقطه‌ای بدون بازگشت رسیدید؟ من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی برای بازگشت به زندگی رسیدم، باعث درد زیادی برای بسیاری از مردم شدم و احساس می کردم وظیفه ی من است که آن درد را التیام بخشم.

خدا، معنویت و دین

پیش از تجربه‌تان چه دینی داشتید؟ غیر وابسته - بی خدا

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه‌تان تغییر کرده است؟ بله، اعمال، خیر. اعتقادات، بله.

اکنون دین شما چیست؟ ادیان دیگر یا چند ایمان، ترکیبی از هندوئیسم،پاننتئیسم(panentheism) و ​​بودیسم، عناصری از هر کدام را در خود جای داده‌اند. طبق ChatGPT، این سه مورد نزدیک‌ترین‌ها هستند.

آیا تجربه ی شما شامل ویژگی‌هایی سازگار با باورهای زمینی شما بود؟ محتوایی که با باورهایی که در زمان تجربه داشتید، کاملآ ناسازگار بود، فکر می‌کنم بزرگترین تفاوت با آنچه انتظار داشتم، آرامش و سکون مطلق و حضور عشق و پذیرش مطلق بود. کارهای وحشتناکی که انجام داده‌ام، به نظر می‌رسید در مورد من هیچ قضاوت منفی نداشت، مانند "تو بدی". همیشه این بود "چه چیزی یاد گرفتی؟"

آیا به دلیل تجربه‌تان، تغییری در ارزش‌ها و باورهایتان داشتید؟ بله، من بیشتر به دنبال فهمیدن هستم تا کنترل کردن. پیش از این تجربه، به ندرت به فهمیدن اهمیت می‌دادم. "تو کاری را که من می‌خواهم انجام می‌دهی، آیا این فهمیده می‌شود؟" طرز فکر کردن من بود. اکنون، ابتدا به دنبال فهمیدن موضع شما هستم.

آیا به نظر می‌رسید که با یک موجود یا حضوری عرفانی روبرو شدید، یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ صدایی شنیدم که نمی‌توانستم آن را شناسایی کنم، مانند ارتباط تله‌پاتیک بود. مثل فکر کردن با خودتان یا شنیدن صدای خدا که از میان ابرها می‌تابد، نبود. متفاوت بود، مانند یک دانستن یا کنجکاوی خاموش.

آیا با موجوداتی روبرو شدید یا از آنها آگاه شدید که پیشتر روی زمین زندگی می‌کردند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده‌اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ نه

آیا در طول تجربه‌تان، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ بله، ترکیبی از دیدگاه‌های مرور زندگی و هزارتوی چوبی به من نشان داد که همه ی ما در این سفر هستیم، با سرعت در حال حرکت و تأثیرگذاری بر یکدیگر، اما هرگز با یکدیگر تداخل نمی‌کنیم. این به من گفت که آنچه ما به عنوان تداخل (مانند اخراج شدن) در نظر می‌گیریم، بخشی از مسیرهایی بود که این "گوی‌ها" طی می‌کردند. من این را در طول تجربه درک کردم.

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین

آیا در طول تجربه‌تان، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه‌تان، اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه‌تان، اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟ بله، در طول تشبیه پازل چوبی، گوی‌های انرژی ظاهر و ناپدید می شدند و من فهمیدم که اینها همانندهایی برای روح‌ها هستند.

آیا در مورد چگونه گذراندن زندگی‌ هایمان اطلاعاتی کسب کردید؟ نه

آیا در طول تجربه‌تان، اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش‌ها و سختی‌های زندگی به دست آوردید؟ بله، بخشی از سفر من در هزارتو است که این یا آن را تجربه کنم. و بخشی از سفر شخص دیگری در هزارتو که آن تجربه را فراهم کند. همانطور که از گوی‌ها دیده می‌شود که از مسیرها می گذرند اما هرگز یک الگوی تداخلی ایجاد نمی‌کنند. این مانند چیزی بود که وقتی دو موج آب با هم برخورد می‌کنند انتظار دارید.

آیا در طول تجربه‌تان، اطلاعاتی در مورد عشق به دست آوردید؟ بله، عشق واقعی پذیرش است. "من به همسرم عشق می ورزم" عشق واقعی نیست زیرا یک شرط وجود دارد (همسر یا غیرهمسر). تنها، عشق واقعی بی‌قید و شرط است. این یعنی همه و همه چیز. انسان‌ها قادر به این کار نیستند، اما در NDE-ی من، این چیزی است که احساس کردم.

پس از تجربه‌تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟ من با زندگی‌ام به طور کلی به آرامش رسیده‌ام. من هنوز هم مانند هر کس دیگری با چیزهایی (صاحبخانه‌های تنبل، بودجه‌بندی پول و غیره) دست و پنجه نرم می‌کنم، اما دیگر دیدگاه آخرالزمانی روی آن ندارم.

آیا روابط شما به طور خاص در نتیجه ی تجربه‌تان تغییر کرده است؟ بله، من با تمام افرادی که می‌توانستم جبران کردم. برخی حاضر نبودند از نفرت خود دست بکشند و برخی قبل از این که من بتوانم جبران کنم، مردند. اما من اکنون همیشه از قانون طلایی پیروی می‌کنم.

پس از NDE:

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ بله، چگونه دیدن خودتان را توضیح می‌دهید درحالی که خودتان نیستید؟ چگونه یک بالشتک گرم عشق را در کنار یک خلأ نیستی توصیف می‌کنید؟ مرور زندگی من دقیقاً مانند دیدن یک هزار صفحه ی تلویزیون نبود، اما این نزدیکترین توصیفی است که می‌توانم ارائه دهم.

در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در زمان تجربه رخ داده است، این تجربه را چقدر دقیق به یاد می‌آورید؟ من این تجربه را دقیق‌تر از سایر رویدادهای زندگی که در زمان تجربه رخ داده است به یاد می‌آورم، وقتی از نظر پزشکی به ثبات رسیدم، روایت خود را از این تجربه ثبت کردم. چند سال بعد، دوباره تجربه را بازگو کردم و فیلم را بررسی کردم. مطابقت داشت. با این حال، من تقریباً آن سطح از ثبات را در سایر زمینه‌های زندگی‌ام ندارم.

آیا پس از تجربه‌تان، استعدادهای روحی، غیرمعمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از آن نداشته اید؟ نه

آیا یک یا چند بخش از تجربه‌تان وجود دارد که برای شما به طور خاص معنادار یا مهم باشد؟ مرور زندگی بسیار آموزنده بود. نحوه ی برخورد شما با مردم مهم است. یک لبخند می‌تواند چیزی باشد که یک غریبه را از پایان دادن به زندگی شان بازدارد. هر چیز کوچکی مهم است.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته‌اید؟ بله

آیا پیش از تجربه‌تان از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) اطلاعی داشتید؟ نه

کمی پس از وقوع آن (چند روز تا چند هفته) در مورد واقعیت تجربه‌تان چه باوری داشتید؟ این تجربه قطعاً واقعی بود، واقعی‌تر از یک رویا. به نظر می‌رسید.من هیچ ارتباطی با جزئیات و رویدادهای فرهنگی یا پزشکی که اتفاق می‌افتاد، پیدا نکردم. اگر فقط نورهای روشن بود، می‌توانستم آن را به عنوان نور بالای میز جراحی نادیده بگیرم. اما آن نور را نداشت، و خیلی بیشتر بود، و قبل از این که نورها دخیل باشند، اتفاق افتاد. چیزهایی از این قبیل با هیچ چیزی که بتوانم برای رد کردن آن استفاده کنم، همخوانی نداشتند.

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه فکر می‌کنید؟ تجربه قطعاً واقعی بود، همانند سوال قبلی. و شنیدن داستان‌های دیگر و این که چقدر به طرز شگفت‌آوری شبیه داستان‌های من هستند. افراد بی‌شماری بدون توجه به پیشینه‌شان داستان‌های مشابهی دارند. وقتی یک میلیون نفر به شما می‌گویند کسی کلوچه را دزدید، به دوربین امنیتی یا خرده های نان نیازی ندارید.

در هیچ زمانی از زندگی‌ شما، آیا هیچ چیزی تا به حال هیچ بخشی از این تجربه را بازتولید کرده است؟ نه

آیا چیز دیگری هست که بخواهید در مورد تجربه ی خود بیفزایید؟ نه

آیا سوالات پرسیده شده و اطلاعاتی که ارائه دادید، تجربه ی شما را به طور دقیق و جامع توصیف کردند؟ بله، تنها چیزی که مجبور شدم خلاصه کنم فرضیه ام بود. اما رک و پوست کنده بگویم، این به هر حال خارج از این محدوده است.