بانی ک. ارتباطات پس از مرگ
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:

این در دفتر خاطرات شخصی من نوشته شده بود. من آن را کپی و پیست کردم.

در نوامبر گذشته ی ۲۰۲۳، به معنای واقعی کلمه چند ماه ناراحت بودم. من همیشه هر سپتامبر اتفاقی را به یاد می آورم که نامزدی‌ام را با مردی که خیلی دوستش داشتم به هم زد. ما برای ازدواج نامزد کرده بودیم و با هم زندگی می‌کردیم. آن دوره، شادترین دوران زندگی‌ام بود. ۲۵ ساله بودم و تازه از دانشکده پرستاری فارغ‌التحصیل شده بودم. در آگوست ۱۹۷۴، مدرک پرستاری‌ و مجوزم را دریافت، و در بخش مراقبت‌های ویژه ی کودکان بیمارستان کودکان در سینسیناتی مشغول به کار شده بودم. پیش از آن، دوران پراسترسی بود - امتحانات نهایی، فارغ‌التحصیلی، هیئت‌های ایالتی و شروع یک شغل جدید. کمی پس از این که با هم آشنا شدیم، فهمیدم که باردار هستم. انکار می‌کردم. بارداری‌ام تایید شد و من برخلاف میل او، به بارداریم خاتمه دادم. این باعث جدایی غیرقابل‌برگشتی در رابطه‌مان شد. ما تلاش کردیم اما نتوانستیم از آن بگذریم.

در سپتامبر گذشته، یک بار دیگر این موضوع را به یاد آورده و مانند هر سال بسیار غمگین شدم. اگرچه، به جای این که یک یا دو روز دوام بیاورد، نیاز شدیدی داشتم که با او تماس بگیرم و از او بخواهم که مرا ببخشد. در آن زمان، اگرچه استرس داشتم، گریه نمی‌کردم؛ هنوز می‌خوابیدم و غذا می‌خوردم. اسمش را در گوگل جستجو کردم و نتایجی آمد - نام، آدرس و شماره تلفن. آدرس را دیدم و با خودم فکر کردم که آیا همانی است که ما در آن زندگی می‌کردیم یا نه.

به جستجو ادامه دادم و تنها چیزی که تغییر می‌کرد-که گاهی اوقات تغییر می‌کرد-شماره تلفن بود. از این رو شروع به تماس با شماره‌ها کردم، تقریباً مطمئن بودم که با او تماس خواهم گرفت. پس از چندین تماس، همه ی آنها قطع شدند. شدت نیاز به تماس با او بسیار زیاد شد. من همه ی افراد در اوهایو(Ohio) را با نام او در گوگل جستجو کردم - بیش از ۲۰۰ مرد. از آنجایی که برای مدارک تحصیلات تکمیلی و فوق لیسانس خود تحقیقات زیادی انجام داده‌ام، می‌توانم به سرعت از بین آنها عبور کنم. به جستجو ادامه دادم. همه سایت‌هایی که نام و تاریخ تولد دقیق او را داشتند در یک مکان بودند. در یک جستجوی وسواس‌گونه، نام او را با شماره‌ای کاملاً متفاوت پیدا کردم. نام او، برادرش جیم و پدرش به عنوان اقوام ذکر شده بودند. دوباره به نام او نگاه کردم و با حروف بزرگتر زیر نام او که با رنگ قرمز نوشته شده بود، کلمه ی "متوفی" بود. قبلاً نمی‌توانستم این را از دست داده باشم. احساس کردم کسی به شکمم مشت زد و شروع به گریه کردم. دیوانه شده بودم. دیگر هرگز نمی‌توانستم آن وب‌سایت را پیدا کنم. آن موقع بود که سه ماه بعدیِ غم و اندوهِ غیرقابل کنترل شروع شد. نمی‌توانستم بخوابم، اصلا اشتها نداشتم و به جز سگم از هیچ چیز دیگری مراقبت نمی‌کردم. با سینسیناتی بل تماس گرفتم و آنها هیچ پرونده‌ای برای او یا برادرش نداشتند. با بخش سوابق وزارت بهداشت اوهایو تماس گرفتم و آنها مرگ او را در دسامبر ۲۰۱۴ تأیید کردند. باور نمی‌کردم که او مرده بود؛ حتماً اشتباه کرده بودند.

تصمیم گرفتم که باید به یک درمانگر مراجعه کنم، بنابراین این کار را کردم. این داستان را برایش تعریف کردم و گفتم که باید برای اعتراف (بعد از ۵۰ سال) پیش یک کشیش بروم و با او هم صحبت کنم. او به من گفت که واکنش غم و اندوه تأخیری دارم و این که با دینم ارتباط برقرار کنم ایده ی خوبی بود. همینطور هم بود. حدود ۲-۳ هفته بعد از دیدن کشیش، آن خواب را دیدم. خسته بودم - غذا نمی‌خوردم، کمبود خواب داشتم - و پرستارم یک دوز پایین زاناکس(Xanax) به من داده بود تا وقتی ناراحت می‌شدم، مصرف کنم. این دارو جلوی گریه کردنم را برای چند ساعت می‌گرفت و من نمی‌خواستم زیاد از آن استفاده کنم. یک یا دو شب قبل از این تجربه، تسلی‌ناپذیر بودم. برای اولین بار در زندگیم دعا کردم - دعاهای واقعی. از سنت جود(St. Jude) شفاعت(intercession) خواستم و به او گفتم که در مکانی بسیار تاریک، منزوی، بسیار ترسیده، ناامید، گمشده و سوگوار هستم؛ که از نظر جسمی بیمار می‌شوم؛ که به چیزی نیاز داشتم که غیرممکن به نظر می‌رسید. باید حضوری با دیوید صحبت می‌کردم تا از او بپرسم که آیا می‌توانست مرا ببخشد - نه رویایی که در طول روزها از بین رفته و فقط تکه‌هایی از آن باقی بماند، بلکه برای دیدن، شنیدن و احساس کردن او، زندگی واقعی‌اش.

بعد از یک شب دیگر غلت زدن و بی‌خوابی به رختخواب رفتم. صبح بیدار شدم تا سگم را بیرون برده و یک فنجان چای درست کنم. خیلی گریه می‌کردم. حدود ساعت سه ی بعد از ظهر برای چرت زدن به رختخواب رفتم. یادم نمی‌آید که این دقیقا فردا بود یا پس فردا. سگم را روی تخت گذاشتم، نصف زاناکس خوردم و به رختخواب رفتم. پس از آن چیزی به یاد نمی‌آورم - فقط به رختخواب رفتن. نخستین چیزی که پس از آن به یاد دارم این بود که در فرودگاه تلفن همراه در دست ایستاده بودم. داشتم فکر می‌کردم که آیا باید به تنها شماره‌ای که تماس نگرفته بودم زنگ بزنم یا نه، اما نمی‌توانستم یک شماره ی دیگر که قطع شده بود را تحمل کنم. من از ریچموند پرواز کرده و یک اتاق در هتل فرودگاه برای شب رزرو کرده بودم، چون پرواز برگشتم صبح بود (حدود ساعت ۷:۳۰ بعد از ظهر آن شب در نوامبر ۲۰۲۳). بنابراین تصمیم گرفتم شماره را بگیرم. وقتی زنی جواب داد، شوکه شدم. صدایش زیبا بود - نرم و دلنشین. پرسیدم آیا اینجا خانه‌ی شخصی با نام خانوادگی W است و او گفت بله. پرسیدم آیا یک دیوید دابلیو (David W) آنجا زندگی می‌کند؟ "بله! او اینجا زندگی می‌کند." پرسیدم آیا با صحبت کردن من با او مشکلی ندارد - من یک دوست قدیمی از ۵۰ سال پیش بودم و یک شب اینجا بودم و فکر کردم ببینم آیا می‌توانم با او صحبت کنم یا نه. او گفت "البته" و او را به تلفن فراخواند.

او تلفن را گرفت و من چند سوال از او پرسیدم. او نه با لحنی بد، بلکه تند گفت: "این کیه؟" من گفتم: "بانی." مکثی ایجاد شد. فکر کردم اسم من او را ناراحت کرده است و تلفن را قطع کرد. سپس گفت: "۵۰ سال منتظرت بودم تا با من تماس بگیری." کمی شوکه شدم. سپس پرسید کجا هستم. به او گفتم که در فرودگاه بودم و باید رو در رو با او صحبت می کردم، ترجیحاً فقط اگر همسرش موافقت می کرد. شروع به خندیدن کرد و گفت: «همسر؟ من متاهل نیستم. او خدمتکار من است.» به او گفتم که این ناعادلانه بود چون خود من هم خدمتکاری نداشتم. گفتم که اگر او مایل باشد، با یک مافوق(Uber) به خانه‌اش می‌آیم، یا در یک رستوران یا همین‌جا در هتل برای شام و یک نوشیدنی ملاقات می کنیم. از من پرسید کجای فرودگاه بودم. گفتم ترمینال دلتا در قسمت تحویل بار. گفت که به فرودگاه می‌آید و من را سوار می‌کند، اما حدود ۴۰ دقیقه زمان می برد. به او گفتم که می‌نشینم و منتظرش می‌مانم تا بیاید. گفت که به زودی مرا می‌بیند. از او نپرسیدم که چه نوع ماشینی سوار می‌شود - ۵۰ سال گذشته بود.

متوجه شدم که دو چمدان روی تسمه نقاله در ایستگاه تحویل بار بود. این که تنها فرد فرودگاه بودم برایم مهم نبود. صدای قدم‌هایی را شنیدم و سرم را بالا آوردم. پرسیدم که آیا خودش است، هرچند از قبل می‌دانستم که بود. چهره‌اش کاملاً واضح نبود، اما او را شناختم. او به من گفت که هر جایی مرا می‌شناخت. گفت که در گاراژ است و خواست با او پیاده‌روی کنم. وارد گاراژ شدیم و من سرم را بالا آوردم. از دیدن یک فولکس واگن بیتل آبی قدیمی مدل ۱۹۶۹ که- بی‌عیب و نقص -آنجا پارک شده بود شوکه شدم. از او پرسیدم که آیا این ماشین او بود و او گفت که بود. به او گفتم که هیچ خط و خشی نداشت. او گفت که می‌دانست. پرسیدم که آیا او و جیم به عنوان سرگرمی به تعمیر ماشین‌های عتیقه مشغول بوده‌اند یا نه، و او فقط لبخند زد. کیف شبانه‌ام را گرفت و من سوار ماشین شدم. می‌توانستم بوی ماشین نو را احساس کنم و متوجه شدم که داخل ماشین بی‌عیب و نقص بود. وقتی سوار شد، از او پرسیدم که آیا تا به حال با این ماشین رانندگی کرده بود؟ او گفت: "بله، کرده‌ام." در تمام طول این رویا، او دروغ نمی‌گفت، اما به برخی از سوالات به طور مبهم پاسخ می‌داد - پس دروغ نبود.

ما از جاده I-75 به سمت سینسیناتی رانندگی کردیم. می‌دانم که I-75 بود؛ بیرون هوا تاریک بود. پرسیدم که چرا اجازه نداد با یک مافوق به خانه‌اش بروم. او گفت: «آمده‌ام تو را به خانه ببرم.» فکر کردم این روش جالبی برای گفتن «بیا برویم خانه ی من و یک لیوان شراب بنوشیم» بود. کمی بعد، از او پرسیدم که آیا هرگز می‌توانست مرا به خاطر کاری که با او و زندگی‌مان کردم ببخشد؟ او به من گفت که دهه‌ها پیش مرا بخشیده بود - یک عبارت جالب دیگر - و این که او همیشه مرا دوست داشته و هنوز هم دارد. من ناراحت نشدم و گریه هم نکردم. ما از یک شیب خروجی در شهر که به دانشگاه منتهی می‌شد، عبور کردیم. از او پرسیدم که آیا هنوز آنجا زندگی می‌کرد؟ او گفت بله. فکر می‌کردم بعضی از مردم تغییر را دوست ندارند. به خیابان کلیفتون(Clifton)رفتیم، سپس به سمت چپ به لودلو(Ludlow) پیچیدیم و بعد به سمت راست به چند خیابان پایین‌تر. از او پرسیدم که آیا این مسیر به جایی است که خانه ی ما بود؟ او گفت بله. من سرم را بالا آوردم، به یک تابلوی خیابان اشاره کردم و پرسیدم که آیا آن خیابانی نیست که ما در آن زندگی می‌کردیم و آیا خانه ی ما حدود سه خانه از گوشه فاصله نداشت؟ «بله.» جلوی خانه توقف کردیم و من شوکه شدم. دقیقاً شبیه زمانی بود که من آنجا زندگی می‌کردم. داخل، حتی ترسناک‌تر هم بود - دقیقاً مانند قبل به نظر می‌رسید. به سمت راستم نگاه کردم؛ روی میز تلفن، تلفن شماره‌گیر چرخشی مشکی رنگی که قبلاً داشتیم، بود. از او پرسیدم که آیا این همان تلفن قبلی بود؟ "بله." از او پرسیدم که آیا کار می‌کند و آیا زیرساخت‌های محلی از یک تلفن ۵۰ ساله پشتیبانی می‌کنند یا نه. پاسخ او این بود: "خب، با آن به من زنگ زدی." شوکه شدم و از او پرسیدم که تلفن همراهش کجاست. او گفت که ندارد. به آن نیازی ندارد. با خودم فکر کردم، یک نفر چقدر می‌تواند خوش‌شانس باشد؟ چیزهای دقیق‌تری از راه رسیدند - مبل، وسایل آشپزخانه و غیره. او برای من نان تست و چای درست کرد در حالی که دقیقاً به یاد می آورد که چقدر هر دو را دوست داشتم. او گفت که همه چیز را در مورد من به خاطر دارد. من شوکه بودم.

سپس دستم را گرفت و در حالی که به سمت اتاق خواب می‌رفتیم، گفت که می‌خواهد با من عشق‌بازی کند. گفتم: "نه اصلأ. من برای این به دیدنت نیامدم." او لبخند زد و گفت: "می‌دانم." وارد اتاق خواب شدیم و نور خورشید زرد دوست‌داشتنی از پنجره به داخل می‌تابید. گرم، آفتابی و عالی بود. به تخت نگاه کردم و متوجه ملحفه‌ها شدم - همان‌هایی بودند که وقتی شروع به ماندن با او کردم برایم خریده بود، با گل‌های رز کوچک صورتی و آبی. به او نگاه کردم و بدون هیچ تعجبی به او گفتم که دقیقاً همان گونه است که در ۲۶ سالگی بود! او به من گفت که ۲۶ سال داشت.

من به او شک نداشتم. وقتی به من گفت که ۲۵ ساله هستم، گفتم: «نه، من ۷۴ ساله ام و یک پیرزن.» او با مهربانی از من خواست که برگردم و به خودم نگاه کنم. آنقدر شوکه شده بودم که برگشتم و با انگشتم به او اشاره کردم انگار برای پرسیدن این که چه اتفاقی در حال افتادن بود. با آرامش و محبت از من خواست که در آینه نگاه کنم. اولین چیزی که دیدم عکس فارغ‌التحصیلی‌ام از دانشکده ی پرستاری بود - یکی برایش گرفته بودم و او قابش کرده بود. با نگاه به آینه، شوکه شدم. دقیقاً همانطور که در ۲۵ سالگی‌ام بودم، به نظر می‌رسید. گیج شده بودم. او را در آینه، در پس‌زمینه، با فوکوس دیدم. دوباره به من گفت که می‌خواهد عشق‌بازی کند، و من باز هم گفتم نه - من ۷۴ ساله بودم و برای رابطه جنسی به اینجا نیامده بودم. آمده ام تا با او در مورد اتفاقی که افتاده بود صحبت کنم و این که از او بخواهم تا مرا ببخشد. او گفت: "می‌دانم." او مرا بلند کرد، وسط تخت گذاشت، رویم را پوشاند، کنارم نشست و مرا در آغوش گرفت. احساس وصف ناپذیری داشتم. اتاق پر از یک نور ملایم فیلتر شده بود - که کاملاً مرا احاطه می کرد. چیزی جز نور و خودم نمی‌دیدم. می‌توانستم بشنوم و حس کنم که او مرا در آغوش گرفته بود. به او گفتم هرگز نمی‌خواستم دست از در آغوش گرفتنم بردارد. او مرا محکم‌تر در آغوش گرفت و احساسی عظیم داشت - عشق، بخشش، پذیرش، همه چیز خوب و درست. او به من گفت که من با بچه ی او باردار هستم. در آن لحظه به نوعی به او گفتم نه - من دیگر نمی‌توانستم باردار شوم و ۷۴ ساله بودم. او گفت: "به خودت نگاه کن." من این کار را کردم. کاملاً شوکه شده بودم - من به معنای دقیق کلمه ۲۵ ساله به نظر می‌رسیدم. سپس، ما بلند شدیم. نور همه چیز را به جز ما در بر گرفته بود. او دستم را گرفت و احساس کردم که داشت مرا به جایی هدایت می‌کرد. من فقط می‌توانستم او و خودم را ببینم؛ هیچ حسی از بالا، پایین، چپ یا راست وجود نداشت. او گفت سوالی دارد که باید از من بپرسد. من گفتم: "باشه." او پرسید که آیا فرزندمان را تا آخر حمل می‌کنم یا نه؟ در آن کسری از ثانیه فهمیدم که حق انتخاب داشتم. گفتم بله. او به من گفت که ما از بزرگ کردن خانواده‌مان به طرزی باورنکردنی خوشحال خواهیم بود. قرار بود همان شب ازدواج کنیم. نمی‌خواستم این ماجرا متوقف شود - نمی‌خواستم آنجا را ترک کنم. او به من گفت چند کار کوچک بود که اول باید من انجام می دادم و این که بعد ما یک خانواده خواهیم بود و دیگر هرگز نباید نگران چیزی باشم - حتی پول. من نوعی از عشق را تجربه می کردم که نمی‌توانم تصور کنم، عشقی که بی‌اندازه و ابدی است.

احساس کردم مانند این که داشتم به عقب کشیده می شدم و سپس کاملاً بیدار شدم. به اطراف اتاقم نگاه کردم زیرا آخرین جایی که بودم خانه ی دیوید بود. به مولی(Molly) نگاه کردم و از او پرسیدم: "چه اتفاقی برای من افتاده است؟"

این تجربه ی شش ماهه، دیدگاه کاملاً متفاوتی از زندگی‌ام به من داده است. دیگر از مرگ نمی‌ترسم. می فهمم که زندگی پس از مرگ وجود دارد. من به طور غریزی می‌دانم که آن "کارهای کوچک"ی که باید انجام دهم چیست. به کلیسایم برگشتم. یاد گرفته‌ام که باید خودم را ببخشم، چند نفر دیگر را ببخشم و از تلاش برای کنترل چیزهایی که هیچ کنترلی روی آنها ندارم دست بردارم. من با او و نوزادمان خواهم بود و او آنجا خواهد بود تا من تنها نباشم - و با هم به خانه خواهیم رفت.

اطلاعات پیش‌زمینه:

جنسیت: زن

تاریخ وقوع تجربه ی ای دی سی(ADC) : ۲۰۲۳-۱۱-۲۸

عناصر تجربه:

در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدیدکننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ خیر. غم شدید سایر غصه ها

محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ هم خوشایند و هم ناراحت‌کننده

آیا احساس جدایی از بدن خود را داشتید؟ نامطمئن.منظورم این است که بزرگراه و خانه‌مان، ماشین و غیره را دیدم. نه

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری عادی. نه واقعاً. تنها چیزی که توجهم را جلب کرد یکسان بودن چیزها از ۴۹ تا ۵۰ سال پیش بود؛ شروع با ماشین او در فرودگاه

در چه زمانی از تجربه، در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود بودید؟ من همیشه در این رویداد هوشیار و آگاه بودم.

آیا افکار شما تسریع شده بودند؟ نه

آیا به نظر می‌رسید زمان سریع‌تر یا کندتر می‌گذرد؟ نه

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟ نه

لطفاً بینایی خود را در طول این تجربه با بینایی روزمره تان که بلافاصله پیش از زمان تجربه داشتید مقایسه کنید. بدون تفاوت. به جز این که صورت او تا کمی بعد اندکی محو بود.

لطفاً شنوایی خود را در طول این تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پسش از زمان تجربه داشتید مقایسه کنید. تا زمانی که نور داشت همه جا را فرا می گرفت، طبیعی بود. من فکر می‌کنم بیشتر تله‌پاتیک بود.

آیا به نظر می‌رسید از اتفاقاتی که در جاهای دیگری می‌افتاد آگاه بودید؟ نه

آیا وارد تونلی شده یا از آن گذشتید؟ نه

آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟ نه

آیا با موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ نه

آیا نوری درخشان دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده‌اید؟ نوری به وضوح با منشأ عرفانی یا دیگر جهانی

آیا نوری غیرزمینی دیدید؟ بله وقتی وارد شدیم، نوری شبیه خورشید در اتاق خواب ظاهر شد. حدود ساعت 10:30 شب بود. خانه به جز چراغ اتاق نشیمن تاریک بود، و سپس وقتی مرا روی تخت گذاشت، نوری ملایم و درخشان ظاهر شد.

آیا به نظر می‌رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده‌اید؟ نه

در طول این تجربه چه عواطفی را تجربه کردید؟ شادی، خوشی، امنیت. برخی احساسات باورنکردنی، به خصوص با دیدن چیزهایی مانند ماشین او، خانه ی ما و تلفن

آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ شادی

آیا احساس هماهنگی یا اتحاد با کیهان را داشتید؟ نه

آیا ناگهان به نظر می‌رسد که همه چیز را فهمیده اید؟ همه چیز در مورد خودم یا دیگران. دریافتم که فرصت دوباره‌ای برای تصمیم‌گیری درست دارم.

آیا صحنه‌هایی از گذشته‌ات به تو بازگشت؟ نه

آیا صحنه‌هایی از آینده به تو برگشت؟ صحنه‌هایی از آینده ی شخصی من. جایی که با او و نوزاد و سگمان خواهم بود.

آیا به مرز یا نقطه ای بی بازگشت رسیدید؟ به مانعی رسیدم که اجازه ی عبور از آن را نداشتم؛ یا برخلاف میل خودم برگردانده شدم. او مرا آنقدر دور برد تا ببیند پس از انجام آن «چند کار کوچک» که باید قبل از این که مرا به خانه می برد انجام می‌دادم، چه خواهم داشت.

خدا، معنویت و دین:

قبل از تجربه‌ات چه دینی داشتی؟ مسیحی-کاتولیک در حال بازگشت به کلیسای کاتولیک پس از ۵۰ سال؛ ۲ هفته پیش از رویداد

آیا اعمال مذهبی تو از زمان تجربه‌ات تغییر کرده است؟ بله، من مناسک دینم را انجام می دهم. که از سال ۱۹۷۴ انجام نشده است. در آن زمان من بدون امکان آشتی تکفیر شدم، از این رو به آن عمل نکردم. این اتفاق به دلایلی باعث شد که به دنبال آشتی باشم، چون اکنون این امکان وجود دارد.

اکنون دین شما چیست؟ مسیحی-کاتولیک هنوز کاتولیک

آیا تجربه ی شما با باورهایی که در زمان تجربه تان داشتید، سازگار بود. اطلاعاتی که با باورهایی که در زمان تجربه تان داشتی هم سازگار و هم سازگار نبود. من هرگز به یک زندگی پس از مرگ باور نداشتم. این یک احتمال بعید بود. من هرگز به شانس دوم اعتقاد نداشتم. من هرگز به تجربه ی نزدیک به مرگ باور نداشتم.

آیا به دلیل تجربه‌تان، تغییری در ارزش‌ها و باورهایتان ایجاد شد؟ بله، می‌دانم که یک زندگی پس از مرگ وجود دارد. می‌دانم که به ما هر فرصتی داده می‌شود تا زندگی پس از مرگ خود را در عشق و امنیت با کسانی که بیشتر دوستشان داریم، زندگی کنیم.

آیا به نظر می‌رسید که با یک موجود عرفانی روبرو شدید، یا صدایی ناشناس شنیدید؟ صدایی شنیدم که نمی‌توانستم آن را شناسایی کنم. خانمی که به تلفن پاسخ داد. صدای او کاملاً زیبا، نرم و مهربان بود.

آیا ارواح درگذشته یا مذهبی را دیدید؟ نه

آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می‌کردند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده‌اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ کسب کردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد وجود خدا به دست آوردید؟ نه

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟ بله، من می‌توانستم صرف نظر از گناهان گذشته بخشیده و دوست داشته شوم.

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ مطمئن نیستم، من فهمیدم که برای بازگشت به چه کاری نیاز داشتم، که شامل بخشش بود.

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟ بله، پس از مرگ، مرا به خانه می‌برند تا در خانه‌ای که زیاد در مورد آن صحبت کردیم، با نوزاد و سگمان، زندگی کنم.

آیا در مورد چگونه گذراندن زندگی هایمان اطلاعاتی کسب کردید؟ نه

در طول تجربه‌تان، آیا در مورد دشواری ها، چالش‌ها و سختی‌های زندگی اطلاعاتی به دست آوردید؟ نه

در طول تجربه‌تان، آیا اطلاعاتی در مورد عشق به دست آوردید؟ بله، تجربه ای ابدی و غیرقابل تصور خواهد بود (بدون هیچ قید و شرطی). من هرگز چیزی برای نگرانی نخواهم داشت.

پس از تجربه‌تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟ تغییرات بزرگی در زندگیم. می‌دانم که یک زندگی پس از مرگ وجود دارد. نمی‌دانم که برای هر کس چگونه ساختار یافته است، اما اگر تصمیم دیگری می‌گرفتم، زندگی من همانطور خواهد بود که باید می‌بود.

آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه‌تان تغییر کرده است؟ بله، من نسبت به تمام ویژگی‌های عجیب دوستانم مهربان‌تر و بخشنده‌تر هستم.

پس از NDE:

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ نه

در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در زمان تجربه رخ داده‌اند، این تجربه را چقدر دقیق به خاطر می‌آورید؟ من این تجربه را دقیق‌تر از سایر رویدادهای زندگی که در زمان تجربه رخ داده‌اند، به یاد می‌آورم. تقریباً کلمه به کلمه و همچنین بصری آن را به یاد دارم، حتی ملحفه‌های گلدار، کاناپه ی وحشتناک. لوازم آشپزخانه ی عتیقه

آیا پس از تجربه‌تان، استعدادهای روحی، غیرمعمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از آن تجربه نداشته اید؟ نامطمئن. چندین تجربه ی خروج از بدن داشته‌ام، به خصوص یکی از آنها که تأیید شده است. من پیشگویی‌هایی از وقایع زندگی داشته‌ام و توانایی عجیبی در حدس زدن دقیق آنچه دیگران فکر می‌کنند دارم، اما اینها مربوط به قبل از تجربه ام، زمانی که در اواخر نوجوانی و اوایل دهه ی بیست سالگی‌ام بودم، هستند.

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که برای شما به طور خاص معنادار یا قابل توجه باشد؟ بله. توانایی داشتن فرصتی دوباره برای زندگی که واقعاً با کسی که عمیقاً دوستش داشتم، کسی که مرا بخشید و همیشه دوستم داشت می‌خواستم. او هرگز ازدواج نکرد، که مرا بسیار ناراحت می‌کند.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته‌اید؟ بله، من آن را با درمانگرم در میان گذاشتم و از او پرسیدم که آیا دیوانه هستم یا این را از خودم ساخته‌ام. او گفت نه، و وقتی در مورد نور به او گفتم، او می‌دانست که این درست بود. من همچنین برای دریافت دیدگاه معنوی با کشیش خود مشورت کردم؛ به طور جالبی، او اشاره کرد که منِ ۲۵ ساله به بخشش نیاز داشتم، نه منِ ۷۴ ساله. درمانگرم دقیقاً همین حس را قبل از کشیش منتقل کرد. بهترین دوستم فکر می‌کرد که این اختلال استرس پس از سانحه(PTSD) بود، اما من به او گفتم که دکترای روانشناسی ندارد و من می‌دانستم که این قطعاً اختلال استرس پس از سانحه نبود.

آیا پیش از تجربه‌ات از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) اطلاعی داشتی؟ نامطمئن. شنیده بودم که افرادی پیش از احیا چیزهایی را هنگام مرگ می‌بینند، اما آن را به عنوان یک انفجار عصبی-شیمیایی در حین احیا نادیده می گرفتم. من به طور کامل یک ناباور بودم.

کمی (چند روز تا چند هفته) پس از وقوع تجربه‌ات، در مورد واقعیت آن چه باوری داشتی؟ تجربه قطعاً واقعی بود، من آن را به وضوح به یاد می‌آورم. متوالی و سازمان‌یافته بود. می‌توانستم به وضوح فکر کنم و حتی افکار طعنه‌آمیزی داشتم. می‌توانستم ببینم، بشنوم، احساس کنم، لمس کنم و احساسات را تجربه کنم.

اکنون در مورد واقعیت تجربه‌ات چه باوری داری؟ تجربه قطعاً واقعی بود، من می‌توانم آن، معنی و پیامش را به وضوح به یاد بیاورم. از نظر عصبی غیرممکن است که یک رویا یا رویداد را پس از چنین مدت طولانی به وضوح به یاد بیاورید.

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از این تجربه را بازتولید کرده است؟ نه

آیا چیز دیگری هست که بخواهید در مورد تجربه ی خود بیفزایید؟ جالب است که پیش از شروع این تجربه، من در شجره نامه(Ancestry) به دنبال دیوید می‌گشتم. زنی نیز به دنبال پدر بیولوژیکی خود بود؛ مادرش نمی دانست نام او چه یا اهل کجا بود. این در دهه ۱۹۶۰ در سانفرانسیسکو بود - پس از چند برخورد ناشی از مواد مخدر. او در سینسیناتی زندگی می‌کرد. آن زن نام خانوادگی دیوید را به عنوان یک نامزد احتمالی برای نام پدرش ذکر کرده بود، اگرچه این احتمال قطعی نبود. به دلایلی نامعلوم، من با او تماس گرفتم و به او اجازه دادم درختی را که در سایت من با نام خانوادگی دیوید بود، مشاهده کند. به ماه فوریه می‌رسیم: او معتقد بود که احتمال واقعی وجود داشت که پدرش یا او یا یکی از برادرانش باشد، و من به او گفتم که کمک خواهم کرد. در پایان فوریه، برادرش هنوز زنده بود و او برای دیدنش به سینسیناتی پرواز کرد. برادرش به او اجازه داد تا برای آزمایش DNA از گونه‌اش نمونه‌برداری کند. احتمال ملاقات من و او 6.7e-12 بود - تقریباً غیرممکن. احتمال این که هر دوی ما او را بشناسیم تقریباً صفر بود، که شعار زندگی من را تقویت می‌کند: هیچ تصادفی وجود ندارد. به دلایلی، مسیرهای ما با هم تلاقی کرد. او به احتمال زیاد پدرش را پیدا کرد، که به او آرامش و آسایش زیادی داده است، و من چند عکس از او از دوران جوانی و پیش از مرگش در ۶۶ سالگی دریافت کردم.

آیا پرسشهای دیگری هست که بتوانیم بپرسیم تا به شما در انتقال تجربه‌تان کمک کنیم؟ پرسشنامه عالی است.