بیل واندن بوش تجربه نزدیک به مرگ
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:





کتاب بیل: «اگر صبح نرسد»  Click Here



ضبط مصاحبه توسط بنیادتحقیقات نزدیک به مرگ در تاریخ:3/5/2004 پیاده سازی مصاحبه:Amey G. 7/5/2015

سلام، نام من بیل واندن بوش است و نویسنده ی کتاب «اگر صبح هرگز نیاید» هستم. دوست دارم از کتاب من آگاه باشید، می خواهم کمی در مورد تجربه ی نزدیک به مرگم صحبت کنم و همچنین دوست دارم از گشت(تور) آینده ی من آگاه باشید. من در اطراف کشور برای IANDS و گروه های مطالعات نزدیک به مرگ در سراسر کشور گشت خواهم داشت. شاید حتی بتوانیم برنامه را بعداً در این وب سایت قرار دهیم.

بنابراین دوست دارم مستقیماً وارد بازگوکردن داستان برای شما شوم.

در سال ۱۹۶۸، من یک مرد جوان بودم، مردی بسیار سالم، و تازه از دبیرستان فارغ التحصیل شده و یک معترض جنگ و یک هیپی بودم: موهای بلند، شلوارهای دم زنگی، پیراهن های پیسلی. و یک روز که ما از یک تظاهرات عقب می‌نشستیم، و همه غر می‌زدند و اعتراض می‌کردند و آهنگ‌های اعتراضی می‌خواندند، به ذهنم خطور کرد که من واقعاً نمی‌دانم جنگ ویتنام برای چیست. سال ۱۹۶۸ اوج جنگ ویتنام بود و در تلویزیون پخش می شد، اما من واقعاً درک نمی کردم این همه (جنگ و کشتار)بر سر چه چیزی بود؟

و من واقعاً درک نکردم چرا مردم می خواستند به جنگ اعتراض کنند. بنابراین به عنوان یک جوان، مرد جوان مشتاق و کنجکاو، به ارتش پیوستم و داوطلب رفتن به ویتنام شدم تا بتوانم بهتر بفهمم ماجرا از چه قرار بود - این جنگ بر سر چه چیزی بود.

من حدود ده ماه در ویتنام بوده و تعداد زیادی مرگ و مردن دیده بودم و در رزم شرکت کرده و دوستان زیادی را از دست داده بودم. و من دو دوست خوب داشتم و ما همیشه می گفتیم تا زمانی که ما سه نفر با هم باشیم، پشت هم را پوشش می دهیم و هیچ اتفاقی برای بقیه نمی افتد..

و یک روز ، آنها برای رفتن به R&R، استراحت و آرامش(rest and relaxation)فراخوانده شدند و می خواستند برای یک هفته برای یک تنفس کوتاه به تایلند بروند و برگردند. این مرا برای مدیریت گروهم کاملا تنها گذاشت. و من فکر کردم، "خب، این چیز مهمی نیست - یک هفته را من می توانم به تنهایی مدیریت کنم."

بنابراین ما به کمپ اصلی خود برگردانده شدیم، من مسئول گروه بودم، و ما از طریق رادیو تماسی داشتیم که می‌گفت یک هلیکوپتر سرنگون شده است و آنها تعدادی داوطلب می‌خواستند که برای نجات خلبان و کمک خلبان و خدمه و انهدام تجهیزات پیش از این که به دست دشمن بیفتند بروند. که بسیار معمولی بود، هیچ چیز غیرعادی در مورد آن درخواست وجود نداشت زیرا ما همیشه آن مسیر عملی را دنبال می کردیم. انجام چنین کاری برای ما کاملا عادی بود.

بنابراین من گروهم را داوطلب کردم و لحظه ای که ما در صحنه حاضر شدیم - آنها ما را با هلیکوپتر به آنجا بردند - می دانستم که اوضاع خوب پیش نمی رود. شروع به احساس ناراحتی کردم و حسی داشتم که قرار نبود روز خوبی باشد.

بنابراین من گروهم را از هلیکوپتر پیاده کردم و تقریباً بلافاصله در حال گرفتن آتش (از دشمن) بودیم. فرمانده به من اشاره کرد که جوخه ام را دور دامنه ی تپه بچرخانم و به دنبال هلیکوپتر سرنگون شده بگردم و سعی کنم خدمه را پیدا کنم و او قرار بود گروهش را بردارد و به اطراف سمت دیگر برود.

خوب، جوخه ی من حدود نیمی از راه را (توسط آتش دشمن) گلوله باران شد. به مردان اشاره کردم که به جلو رفته درجایی پناه بگیرند و من در عقب ماندم تا بتوانم ببینم دشمن از کجا شلیک می کند و گلوله های ردیاب را به آن سمت شلیک کنم تا جوخه ام بتواند به آن سمت شلیک کند. و همه چیز بسیار درهم و برهم می شد - ما زیر آتش بار شدیدی بودیم و نمی توانستیم حرکت کنیم و من می دانستم که قبل از اینکه بتوانیم از آنجا خارج شویم، قرار است اتفاقی بیفتد.

نکته بعدی که می دانم، شنیدم که چند هواپیمای جت در بالا پرواز می کنند و فهمیدم که فرمانده گروهان دستور حمله هوایی داده است. و دیدم که اولین بار بمب هایشان را انداختند و به نزدیک بالای تپه زدند. و این اشکالی نداشت، خوب بود. آنها سعی داشتند سربازان دشمن را از بالای تپه پایین بریزند و از موضع ما دور کنند. و من فکر کردم، خدای من، اگر آنها آن بمب ها را فقط یک یا دو ثانیه زودتر بیاندازند، به دلیل نوع زمین، بسیار پایین تر تپه برخورد می کردند. و این جایی بود که ما بودیم.

بنابراین من به بالا نگاه و تماشا کردم، و همان طور که آنها بمب را انداختند، دریافتم که آنها دقیقاً روی موقعیت من پایین می آیند. و من بیرون در فضای باز بودم. تا جایی که می توانستم به سمت زمین پایین آمدم، اما ترکش بمب به صورتم اصابت و صورتم را خرد و چشم راستم را پاره کرد. و من می دانستم که در سن نوزده سالگی، قرار است بمیرم. این بود؛ این پایان من بود. حالا می دانستم جنگ یعنی چه. من تجربه ام را به دست آورده بودم، تجربه ای که دنبالش بودم و حالا قرار بود بمیرم.

به تمام کارهایی که هنوز در نوزده سالگی انجام نداده بودم فکر کردم. همیشه هدفم این بوده که زن و خانواده و خانه داشته باشم و رویای آمریکایی را زندگی کنم و هر روز صبح از خواب بیدار شوم و سر کار بروم و سگ را نوازش کنم و به بچه ها خدانگهدار بگویم و حالا این اتفاق نمی افتاد زیرا قرار بود هزاران مایل دورتر از خانه بمیرم.

آنجا کسی را می خواستم که مرا دلداری دهد. مادرم را می خواستم؛ دوست داشتم وقتی می مردم آن حس خانوادگی در اطرافم باشد، اما هیچکس آنجا نبود. حتی مردانم نمی دانستند که من ضربه ی بدی خورده بودم - همه ی آنها در امان بودند - آنها را به جلو برده بودم.

اما چیز بعدی که می‌دانم، کوله‌ام را برداشته و فقط راحت این واقعیت را پذیرفته بودم که قرار است بمیرم. و من به درون این تونل تاریک رفته بودم. و من بسیار آرام بودم، بسیار آسوده، با وجود این که هنوز زخمی بودم - هنوز در بدن زخمی خود بودم. دیگر خونریزی نداشتم و آنجا دردی نبود و بابت این مصدومیت آنجا نگرانیی وجود نداشت.

و همانطور که در تونل تاریک به جلو حرکت می کردم، از درون نور درخشان ، سفیدی گذشتم. و این به طرزی باورنکردنی زیباترین، آرامش بخش ترین ، ساکت ترین، دوست‌داشتنی‌ترین مکانی بود که تا به حال در زندگی‌ام (آنجا)بوده‌ام. پر از این عشق بی قید و شرط و این معرفت بزرگ هستی. و نه دانشی مانند «یک و یک دو است»، بلکه علم به چرا ما وجود داریم و ما چه کسی هستیم و وسعت روحمان و موجود روحی ما که در این کیهان وجود دارد

و من احساس راحتی زیادی کردم و موجودی در حال نزدیک شدن به من بود - موجودی نورانی. و همان طور که نزد من من می آمد، دریافتم که پدربزرگ من است. و او حدود پنج سال قبل از آن فوت کرده بود، بنابراین من می دانستم که این یک وضعیت زنده بودن نیست، بلکه یکی که در بعد دیگری بود. با پدربزرگم صحبت کردم؛مدت کوتاهی با هم ارتباط داشتیم. او به من گفت که همه چیز درست می شود. که این مکان فوق العاده ای بود و این که من فقط باید استراحت کنم و همه چیز را همان طور که می آید دریافت کنم.

فراتر از من، می‌توانستم ببینم که فضای زیبایی وجود دارد. تقریباً همین علفزار بکر و آب بود و من می خواستم به آنجا جابجا شوم. این احساس را داشتم که باید به سمت آن جابجا شوم. اما همان طور که من این کار را کردم، یک موجود دیگر به من نزدیک شد، یکی که مشخصاً فردی مسئول بود، شخصی دارای مقام. و آن شخص گفت که من نمی توانستم ادامه دهم، که باید برگردم - برگردم به جایی که از آنجا آمده بودم. و او به من گفت که من هدف بالاتری برای انجام دادن دارم و این که در حال انجام آن هدف خواهم بود و این که در مقطعی، پس از تحقق آن هدف، به آن مکان برمی گشتم.

و او به من گفت که بدون توجه به آنچه در آن روز اتفاق افتاده است، من نمی میرم و این که زندگی نسبتا طولانی و پرباری خواهم داشت. در آن مرحله این برای من اهمیت چندانی نداشت. منظورم این است که به چیزهایی که گفته می‌شود توجه می‌کردم، اما نمی‌توانستم زیاد به آنچه پشت سرم بود، آنچه پشت سر گذاشته بودم فکر کنم. فکر می‌کنم همه چیز خیلی مبهم و ناواضح بود، اما او به من می‌گفت که همه چیز درست می‌شود، که به بدنم برمی‌گردم و هر اتفاقی که افتاد مهم نیست، خوب می‌شوم.

بنابراین من که سرباز خوبی بودم، برگشتم و رفتم و به راهروی تاریک برگشتم در حالی که از نور سفید دور می شدم. و باز هم این حس آرامش و اسودگی را داشتم، اما برخلاف رفتن به درون نور، این(بار) در حال بیرون آمدن از نور، همچنان در نور غرق بودم. احساس می‌کردم با این نور سفید و این آرامش و این آسودگی و این حس عشق بی‌قید و شرط و یک حسی که چیزی برای نگرانی در مورد آن وجود ندارد احاطه شده ام - که همه چیز همان طور که باید پیش می‌آید.

پس بیدار شدم، به میدان جنگ برگشته بودم. دوباره هوشیار بودم، هنوز خونریزی داشتم، اما حالا نه دردی بود، نه نگرانیی، نه دلشوره ای. چشم راستم افتاده بود و صورتم خیلی بدجور زخمی شده بود و از پهلوی راست مجروح شده بودم. و همانطور که آنجا روی زمین دراز می کشم و به این فکر می کنم که بلند شوم و کمک بگیرم، به مردانم فریاد زدم که پایین بمانند و مرد دیگری، یکی از مردان جوخه ی من در حال خزیدن از بوته ها بیرون آمد و به قفسه ی سینه ی او شلیک شد. و من او را پایین دراز خوابانده و کوله اش را برداشتم، و همانطور که انجام می دادم،(دریافتم) او یک سوراخ بزرگ در پشت خود داشت که گلوله از آن خارج شده بود.

و من در آن لحظه می دانستم که او قرار است به جایی برود که من تازه از آنجا آمده بودم. پس او را در آغوش گرفتم و او را نگهداشته و در چشمانش نگاه کردم و او مرد. درست همان جا در آغوش من درگذشت.

و همانطور که او می مرد، می توانستم ببینم که روحش بیرون از بدنش بالا می رود. مانند ابر سفیدی بود که از سر و سینه اش بیرون آمد. و برای لحظه ای کوتاه با هم ارتباط برقرار کردیم. ما از طریق تله پاتی صحبت کردیم. و من می دانستم که او قرار است به جایی برود که من تازه از آنجا آمده بودم. و من به او گفتم که همه چیز خوب بود، همه چیز بی عیب و نقص بود، فقط برای رها کردن - رفتن به آنجا و این که همه چیز تحت مراقبت بود، او مجبور نیست کاری انجام دهد. و به نظر می رسید در هنگام رفتنش در آرامش و آسودگی بود، همان طور که روحش رفت و من دیگر نمی توانستم ارتباط برقرار کنم.

اما من هنوز در نور سفید غرق بودم. با وجود این که بدجور زخمی شده بودم، هنوز کاملا احساس راحتی می کردم. و همین که من شروع به عقب نشینی از زمین کردم، مردی که به تازگی به دوستم، رفیقم، شلیک کرده بود، از بوته ها بیرون آمد و پنج بار به میان بازو، سینه و میان گردنم شلیک کرد. من گلوله ها را دیدم که با حرکت آهسته از اسلحه بیرون می آمدند. می توانستم آنها را حس کنم که وارد بدنم می شوند. خون را دیدم، پارگی بافت را دیدم و با این حال، نگران نبودم. ترسی وجود نداشت، تشویشی وجود نداشت. من هنوز در نور سفید غرق بودم. نه دردی داشتم ، نه حسی از مردن دوباره. چیزی جز یک حس زندگی و زندگی کردن و حرکت به جلو در من نبود. و من اسلحه ام را برداشتم و متقابلا به سمت این مرد شلیک کردم، اما فکر نمی کنم او را زدم، فکر می کنم فقط او را ترساندم که گورش را گم کند. چون پس از آن، نه کسی به من شلیک کرد، نه کسی دنبالم آمد.

به نحوی، توانستم حدود سیصد یاردی راه رفته ، به جایی که مردان دیگر بودند برگردم. من از میان پرچین ها و شالیزارهای برنج و چیزهایی مانند این راه می رفتم بدون این که هیچ کدام از اینها مانعی برایم ایجاد کنند. همچنین در آن زمان من می‌توانستم خودم، زخم‌هایم را ببینم و انگار دو تا از من وجود داشت: یکی که از بیرون بدنم به من نگاه می‌کرد و آن دیگری که درون بدنم را نگاه می‌کرد. و به خودم کمک می کردم که نفس بکشم، خونریزی زخم ها را بند بیاورم، در حال وصله کردن زخم های خودم بودم و در همان حالی که این کار را می کردم، این نیروی بیرونی، این قسمت بیرونی من، این روحی که از بیرون در حال نگاه کردن به من بود ، می توانست سیصد و شصت درجه پیرامون را ببیند.

و من توانستم ببینم که بقیه ی مردان کجا بودند. من می توانستم مستقیماً به سمت آنها بروم، حتی اگر موانعی بر سر راهم وجود داشتند. آنها در راه من قرار نگرفتند - من درست از میان آنها گام برداشتم - بدون هیچ چیزی از میان پرچین ها گذشتم - بدون هیچ نگرانیی از اینکه مجبور می شوم بایستم و در میان راهم بجنگم.

و وقتی بالاخره به آن طرف رسیدم و پزشکان و وانت رادیو و فرمانده دیگر و گروهش را پیدا کردم، دو نفر با عجله آمدند و دست‌هایشان را روی من گذاشتند و این روح دوباره به بدنم برگشت. و من در آرامش بودم. من در آسودگی بودم. می‌توانستم صدای همه ی اطرافیانیم را بشنوم که وحشت زده بودند: «اوه، ما راه هوایی را شروع می‌کنیم. آن بازو را تماشا کن! مواظب باش، زیاد او را تکان نده.»

همه دارند حرف می زنند؛من می توانستم صحبت همه ی آنها را بشنوم. می توانستم وحشت را در صدای آنها بشنوم و با این حال، کاملاً آرام بودم. می‌خواستم به آنها بگویم: «نگران نباشید، همه چیز درست می‌شود. من خوب خواهم شد.»

و با این حال، نمی توانستم صحبت کنم. گلوله از میان گردنم رد شده و تارهای صوتی ام را پاره کرده بود و به حنجره ام آسیب رسانده بود و نمی توانستم با آنها صحبت کنم. بنابراین من فقط رها کردم و آرام شدم. و آنها مرا در یک هلیکوپتر گذاشتند و به بیمارستان صحرایی منطقه فرستادند. و آنها واقعاً نتوانستند در آنجا کار زیادی برای من انجام دهند. آنها به من نگاه کردند و گفتند: "این مرد احتمالاً قابل نجات نیست. و ما بسیاری دیگر را داریم که باید آنها را درمان کنیم.» و بنابراین من کنار گذاشته شدم، اساساً برای مردن، و اگر آن قدر عمر می‌کردم که به جراحی برسم، خوب، همین اتفاق می‌افتاد.

و نمی دانم چقدر گذشت، بعد از مدت کوتاهی، یا مدت زمانی طولانی، نمی دانم که، یک نفر بیرون آمد و آنها گفتند: «اوه، او هنوز زنده است.» و آنها به من مقدار خون و IV های بیشتری دادند و دو مرد از گروه من آمده بودند تا مرا شناسایی کنند و یادم می آید که آنها را دیدم و می خواستم با آنها صحبت کنم اما آنها فقط به اندازه ی کافی نزدیک شدند که بگویند: "اوه، آره، این اونه. . این بیل است.» و رفتند.

بنابراین وقتی پزشکان به سراغ من آمدند، اساساً کار زیادی نمی توانستند انجام دهند، بنابراین بهترین کار ممکن را در بیمارستان صحرایی انجام دادند و من را به بیمارستان بزرگتری فرستادند، جایی که هر کاری که می توانستند انجام دادند و مرا حتی به یک بیمارستان بزرگتر فرستادند. و در نهایت به یک کشتی بیمارستانی در بندر دا نانگ.

جایی که در این زمان، من از دراز کشیدن روی برانکاردها، تختخوابهای چرخ دار و میزها در حال خسته شدن هستم و من در این زمان هنوز بسیار هوشیار هستم، در این هنگام ، در حقیقت، در تمام مدت آزمایش، من هرگز هوشیاری خود را از دست ندادم، مگر در طول تجربه ی نزدیک به مرگم، زمانی که از بدن خارج شدم.

و من در کشتی بیمارستان بودم، و تازه مرا آورده بودند و مردی از لشکر بود که به من رسیدگی می کرد و سعی می کرد بانداژهایی را که بسته بودند بردارد تا بتواند زخم هایم را ببیند و به من خون بیشتری می داد و یک IV دیگر و می خواست در مورد مقدار درد بداند و می خواست به من مقداری مورفین بدهد، اما من فقط سرم را تکان دادم: "نه."

و اشاره کردم که یک خودکار و مداد می خواستم تا با آن بنویسم و ​​یک یادداشت کوچک برای او نوشتم مبنی براین که "می خواهم بنشینم." می‌خواهم بلند شوم، زیرا نشستن راحت‌تر از دراز کشیدن است، زیرا تمام زخم‌های سر و سینه‌ام و مواردی از این دست وقتی در حالت دراز کش بودم ناراحت‌کننده بودند.

و بنابراین او به من کمک کرد تا بنشینم. او واقعاً نمی دانست که باید بنشینم یا نه، اما من خیلی اصرار داشتم، بنابراین او به من کمک کرد تا بنشینم. و وقتی دکتر وارد شد، من روی میز معاینه نشسته ام. و او به من نگاه می کند و به زخم هایم نگاه می کند و شروع می کند به گام برداشتن به جلو و عقب و در حالی که سرش را تکان می دهد و می گوید: "تو نباید اینجا باشی. تو باید مرده باشی - به خودت نگاه کن. تو آشفته ای. و روی میز من نشسته ای.» او شگفت زده بود.

و بنابراین من یک یادداشت کوچک برای او نوشتم و توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده بود. و او یادداشت را خواند و نکته بعدی که می‌دانم این بود که مرا تحت عمل جراحی قرار دادند و برای ترمیم برخی از زخم‌هایم بهترین کار را انجام دادند. چند هفته ی دیگر طول کشید تا من توانستم کشتی بیمارستانی را در ویتنام ترک کنم و به بیمارستانی در ژاپن فرستاده شدم، جایی که تحت عمل جراحی بیشتری قرار گرفتم و کمی بیش از یک ماه آنجا بودم.

و در تمام مدتی که این مصیبت را پشت سر می گذاشتم، و هنوز به خانه نمی رفتم، این روح با من بود، این روح از نور. و من همچنان در نور غسل می‌شدم و این حس را داشتم که همه چیز درست می‌شود. مهم نیست که چه اتفاقی می افتاد، من زندگی می کردم، می خواستم به خانه بروم، زندگی نسبتاً عادی داشته باشم و این که بر همه ی این آسیب ها غلبه کنم.

حالا دکترها مثل من مثبت نبودند. آن‌ها از منظر پزشکی به من نگاه می‌کردند، که می‌گفت: «تو بهبود نخواهی یافت، صحبت نمی‌کنی، هیچ تار صوتی نداری. ما احتمالاً مجبور خواهیم شد به دلیل این همه آسیب، دست چپ شما را قطع کنیم. باید تا آخر عمر از طریق لوله ی نای(تراکئوتومی) نفس بکشی» و صحبت‌های منفی زیادی ، حداقل برای من این طور احساس می شد. و با این حال، چیزی که من می بینم، دوباره یک مرد نسبتا سالم است. من خودم را می بینم که به عنوان یک فرد نسبتاً معمولی عمل می کنم. و روحی که با من بود، مرا راهنمایی کرد، با من صحبت کرد و به من گفت که همه چیز درست خواهد شد.

یک شب، اواخر شامگاه بود و من در رختخوابم دراز کشیده بودم و یک بیمار دیگر را در تختی که روبروی من بود غلت می دادند. یکی از پرستارها نزد من آمد و گفت: «صبح که از خواب بیدار می‌شوی، چرا نمی‌روی و با آن مردی که در تخت روبروی توست صحبت نمی‌کنی؟ چون او زخم‌هایی شبیه زخم‌های شما دارد و من فکر می‌کنم اگر به آنجا می رفتید و با او صحبت می کردید، ممکن است به او کمک کنید تا بر این زخم‌ها غلبه کند.» چون، همانطور که در کتابم به تفصیل توضیح داده‌ام، خودم را مجبور کرده بودم بلند شوم و بسیار کارآمدتر از کسی باشم که به شدت آسیب دیده بود.

بنابراین گفتم: «مطمئنا. این کار را می کنم» می دانید، من یادداشت می نویسم، زیرا نمی توانم صحبت کنم. خوب، من می روم و صبح پیش او هستم، کمی به او آرامش بدهید. صبح که از خواب بیدار شدم، تختش خالی بود. پس وقتی پرستار آمد، یادداشت کوچکی نوشتم و گفتم: "چه اتفاقی افتاد برای پسری که در تخت روبروی راه نشسته بود؟" او گفت:« اوه ، او در شب مرد.»

این است که آن موقع شدت جراحاتم به من ضربه زد. و این که به نوعی، من متفاوت بودم، من خوش شانس بودم. من این نور و این روح را داشتم که مرا راهنمایی می کرد. و به طور بدیهی، او نداشت، او در حال کشمکش بود؛ او با همان چنگالی که من داشتم، زندگی را حفظ نمی کرد. بنابراین من شروع به فهمیدن کردم که درباره ی این تجربه ای که من داشتم چیز بسیار بسیار ویژه ای وجود داشت. و من می خواستم در مورد آن به مردم بگویم، اما نتوانستم. پیش از هر چیز، من نمی توانستم صحبت کنم و تلاش برای ارایه ی این با نوشتن ، دقیقا خیلی خوب کار نمی کرد.

کلماتی در زبان انگلیسی وجود ندارند، به ویژه برای یک نوجوان نوزده ساله، که دایره ی لغات زیادی ندارد، - کلماتی برای توصیف تجربه ای که من داشتم وجود ندارد. چگونه به کسی می گویید که به بعد دیگری از وجود یا بهشت ​​رفته اید ، اگر انتخاب کنید - که با خدا صحبت کرده اید یا با یک موجود بهشتی صحبت کرده اید؟ این همان چیزهایی است که اگر در مورد آن شروع به صحبت کنید، شما را به خاطر آن بازداشت می کنند.

بنابراین من برای صحبت کردن در مورد آن کمی مردد بودم و با این حال هیچ راهی واقعی هم برای برقراری ارتباط با آن نداشتم، بنابراین خیلی تلاش نکردم.

بعد از حدود یک سال در بیمارستان، توانستم کمی بیشتر بیرون بیایم. ارتش مرا مرخص کرده بود، در واقع با من بسیار مهربان بودند - در سن نوزده سالگی به من بازنشستگی کامل دادند - و مرا به بیمارستان VA (اداره کهنه سربازان) فرستادند. بنابراین در بیمارستان VA، دوباره همان نوع نگرش منفی در مورد بهبودی من وجود داشت. و با این حال، من بسیار آگاه بودم که به نحوی بهبود خواهم یافت، که به نحوی صحبت کردن را یاد خواهم گرفت، که توانایی می یافتم که از بازویم استفاده کنم و این که مجبور نمی بودم از طریق لوله تنفس کنم.

توضیح دادن این که چگونه این را می دانستم سخت است. درست مثل دیدن آن در تصاویر یا شنیدن صداها نبود - فقط همین حس دانستن بود. این یک احساس بود، تقریباً یک احساس، که به من می گفت که همه چیز درست خواهد شد.

بالاخره از بیمارستان بیرون رفتم. یک روز نزد دکتر رفتم. گفتم: "اگر این لوله را بیرون بیاورم چه اتفاقی می افتد؟" البته برایش یادداشت نوشتم. "چه اتفاقی می افتد اگر این لوله را از گردنم بیرون بیاورم؟" و او به من نگاه کرد و گفت: "می میری." و من گفتم، خوب، نمی دانم در این باره چه بگویم. بنابراین، برای او یک یادداشت کوچک نوشتم و لوله را از گردنم بیرون آوردم و گذاشتم روی میزش.در یادداشت نوشته شده بود: «خدانگهدار. من به خانه می روم تا بمیرم.» و رفتم - از بیمارستان به بیرون قدم گذاشتم.

این فقط یک عمل کاملا ایمانی نبود. من به کتابخانه رفته و کمی در مورد بافت های گلو مطالعه کرده بودم و این که وقتی لوله ی نای(تراشه) را بیرون می آورید چه اتفاقی می افتد، چگونه خوب می شود و این واقعیت که نیازی به بخیه زدن یا هیچ چیز دیگری نیست، اگر آن را به حال خود رها کنید دقیقا خود به خود خوب خواهد شد. زخم در عرض چند ساعت بسته و شروع به بهبود خواهد کرد. بنابراین من فقط رفتم و یک تکه گاز داشتم و آن را بر روی سوراخ گذاشته و به خانه رفتم.

و من برنگشتم. برای چند جراحی پلاستیک برگشتم. آنها صورتم را بازسازی کردند و به من یک چشم مصنوعی دادند و از مقداری غضروف بانک غضروف برای ساختن صورتم استفاده کردند و باعث شدند که من تقریباً به همان شکلی شوم که قبل از آسیب دیدنم به نظر می رسیدم. و رفتم دنبال زندگیم.

و من می خواستم در مورد این تجربه ی نزدیک به مرگ، این تجربه ی بیرون از بدن به مردم بگویم. و در آن زمان، من حتی نمی دانستم که اسمش این بود. در واقع، من حتی تا سال ۱۹۸۹ عبارت "تجربه ی نزدیک به مرگ" را نشنیده بودم. و در سال ۱۹۶۹ بود که مجروح شدم و این تجربه را داشتم، بنابراین بیست سال بعد حتی قبل از این که این عبارت را بشنوم.

برای حدود سه سال اول، تلاشهایی کردم تا با مردم در مورد این تجربه صحبت کنم، و آنها واقعاً نمی خواستند آن را بشنوند. آنها می خواستند کمی در مورد جنگ و آنچه در حال وقوع است بشنوند، اما نمی خواستند در مورد این چیز دیوانه کننده ای که من در حال صحبت در مورد آن بودم بشنوند - آنها مهربان هستند.

در سال‌های ۱۹۶۹، ۱۹۷۰، ۱۹۷۱، جوانان به آن علاقه نداشتند، آن‌ها به آن علاقه نداشتند - فرهنگ بسیار متفاوتی بود. بنابراین به جایی رسیدم که دیگر صحبت کردن در مورد این تجربه را متوقف کردم و فکر کردن در مورد آن را متوقف کردم و دقیقا آن را از ذهنم خارج کردم و سعی کردم این رویای آمریکایی را زندگی کنم. بنابراین ازدواج کردم، خانه ای خریدم و سعی کردم تمام کارهایی که فکر می کردم مردم عادی انجام می دهند و گذران زندگی می کنند را انجام دهم که فکر می کردم واقعاً قبل از رفتن به سربازی می خواستم.

اما همه چیز خوب پیش نرفت. به نوعی، ازدواج خوب کار نکرد. ما یک بچه داشتیم - این به نظر نمی رسید که کمک زیادی به ازدواج کند. ما با گرفتن طلاق به آن پایان دادیم ، فروختن خانم ام. در واقع، من به طور کامل از ایالت خارج شدم. من در کالیفرنیا زندگی می کردم: به واشنگتن نقل مکان کردم، عمدتاً به این دلیل که شغلم مرا به آنجا برد.

اما من هنوز واقعاً در مورد این تجربه ی نزدیک به مرگ صحبت نکرده بودم. اما همان طور که این همه دوران سخت را پشت سر می گذاشتم، اغلب به آن فکر می کردم. من همچنین در حال تجربه ی چیزی بودم که آنها آن را اختلال استرس پس از سانحه از تجربیاتم در جنگ می نامند. تمام آسیب‌ها، نه فقط جراحات وارده به خودم، بلکه دیدن دیگرانی که مجروح و کشته شده‌اند و مجبور به گرفتن جان انسان‌ها هستند، عمیقاً بر من تأثیر گذاشت. کابوس می دیدم و این داشت زندگی ام را تیره می کرد. بنابراین من برخی از درمان ها را برای آن انجام دادم اما هرگز در مورد تجربه ی خارج از بدن به آنها نگفتم. من در مورد جنگ و اتفاقاتی که گذشت زیاد صحبت کردم.

آن هنوز آنجا در ذهنم بود، هنوز چیزی بود که به یاد داشتم. تجربه ی نزدیک به مرگ بسیار دور بود. بنابراین زندگی من واقعاً به نوعی در حال پایین آمدن از لوله ها بود. داشت به توالت می رفت. نمی دانستم کجا بروم. تازه از کارم اخراج شده بودم. من در حالتی بودم که هیچ دوست و خانواده ای نداشتم. می دانستم که نمی خواهم به کالیفرنیا برگردم. چیزی به من می گفت، چیزی از داخل گفت: "اینجا بمان، در واشنگتن بمان، در سیاتل بمان."

صدای کوچکی به من می گفت که باید تغییراتی ایجاد کنم. من واقعاً آن را درک نکردم. و با مردم صحبت کردم. و من واقعاً نمی دانستم همه ی اینها در چه در مورد بود. اما در آپارتمان کوچکم نشسته بودم و حدود شش ماه بود بیکار بودم، پول کم کم داشت ته می کشید و اوضاع داشت خیلی بد می شد. من در این آپارتمان کوچک کثیف زندگی می کردم و یک صدای ضربه به در را شنیدم. من خیلی افسرده بودم و واقعاً احتمالاً خیلی نزدیک بود که زندگی ام را بگیرم و به نور برگردم، جایی که می دانستم زیبا و آرام است و همه چیز عالی بود.

و در آنجا ضربه ای بر در وجود داشت و من فکر کردم، اوه، آخرین چیزی که می‌خواستم این بود که با کسی صحبت کنم. برای لحظه ای تردید کردم و دوباره ضربه ای بر در وجود داشت و من فکر کردم: "باشه، می بینم کیست." و در را باز کردم و آن خانم ایون (فروشنده ی خانه به خانه ی لوازم آرایشی) است. و من فکر کردم، من نمی خواهم با این شخص صحبت کنم. و او دقیقا به نوعی به صحبت کردن با من و وارد شدن اصرار کرد.

بنابراین ما نشستیم و او به اطراف نگاه کرد و به نوعی متوجه شد که من احتمالاً واقعا خوب نیستم. جای من کمی نامرتب است و اثاثیه یا وسایل زیادی نداشتم. بنابراین او شروع به گفتن به من در مورد کلیسای خود کرد. و من فکر کردم، اوه، می دانید، من واقعاً یک مرد مذهبی نیستم - نمی خواهم چیز زیادی در مورد کلیسای او بشنوم. بنابراین من به دنبال راه هایی برای خلاص شدن از شر او بودم.

و او شروع کرد به گفتن به من در مورد این گروه مجردهایی که آنها در کلیسا داشتند و آنها به این خلوت می رفتند. و شاید دوست می داشتم بروم – می توانستم با افراد جالبی آشنا شده و به نوعی به خدا نزدیکتر شوم و او این احساس را داشت که من لازم بود دوباره با روح خود متحد شوم. بنابراین در نهایت او با من صحبت کرد در مورد این که به این خلوت بروم، اگرچه من نمی خواستم بروم و به نوعی به دنبال راهی برای برون رفت بودم. و او به من گفت که رفتن شصت دلار هزینه دارد و من فکر کردم، "آه، ها. راه برون رفت من وجود دارد.» بنابراین گفتم، خوب، من نمی‌توانم بروم، زیرا شصت دلار برای پرداخت هزینه‌ی آن ندارم.

و او گفت: "خب، شوهرم و من هزینه ی شما را می پردازیم. ما پیشنهاد می کنیم برای افرادی که نمی‌توانند هزینه‌های خودشان را بپردازند، پرداخت نماییم.» بنابراین من گیر کرده بودم. مجبور شدم این کار را ادامه دهم. بنابراین به کلیسا رفتم و صبح یک روز جمعه بود و اتوبوسی قرار بود ما را به این مکان در بیابان که قرار بود آنجا این خلوت را داشته باشیم، ببرد. و من خودم را مجبور کردم که بروم، چون می‌دانستم این خانم شصت دلار گذاشته است، اگر نمی رفتم، احساس گناه می کردم. بنابراین تصمیم گرفتم که بهتر است به این چیز بروم.

و در راه رفتن به آنجا در سکوت در اتوبوس نشستم. واقعاً با کسی صحبت نکردم و فکر کردم، فقط دارم می روم که خویشتن داری کنم. پس به آنجا رسیدیم و دیرهنگام عصر بود و شام خوردیم و به رختخواب رفتیم.

صبح روز بعد، خیلی زود بیدار شده و به پیاده روی رفتم و روی چوبی نشسته بودم و آنجا این چمنزار زیبا بود و آنجا کمی مه و شبنم روی چمن های لبه های علفزار بود. و همان طور که آنجا نشسته بودم، خانواده ای از آهوها برای قدم زدن در علف زار بیرون آمدند و من فکر کردم، شما حتی نمی توانید تصور کنید که این چقدر زیباست - می خواهم آن را با کسی در میان بگذارم. زیرا شبیه تصویر یک کارت پستال است: محیطی به طرزی باورنکردنی زیبا و تجربه‌ای زیبا و همان طور که آهو را تماشا می کردم، بار دیگر آغاز به برقراری ارتباط بیشتر با روحم کردم.

من آغاز به داشتن این احساس کردم که باید آن نور را به زندگی خود بازگردانم و من باید از آن روحی پیروی کنم که به من می گوید بروم با مردم صحبت کنم و مشاغل دیگری را دنبال کنم. و من همین کار را انجام دادم. من در واقع با افراد بسیار خوبی ملاقات و صحبت کردم. و من فی نفسه درباره ی تجربه نزدیک به مرگم به آنها نگفتم، اما شروع کردم به صحبت در مورد روحم، روحیاتم و به نظر می رسید آنها متوجه بودند که در مورد چه چیزی صحبت می کنم، حتی گرچه آنها کاملا جوان بودند.

بنابراین این یک راه عالی بود - من دوباره با روحم ارتباط برقرار کرده بودم. و دوباره، این چیزهایی که در طول زندگی برای ما اتفاق می‌افتند، که انتظارش را نداریم، و آنها زمانی معنا و ارزش پیدا می‌کنند که ما ناچار باشیم چیزها را همانطور که می‌آیند بپذیریم. درک کنیم که ما فرصت‌هایی برای رشد داریم، اما اغلب نه به‌گونه‌ای که واقعاً برای آن باز(آماده) باشیم. مانند خانم ایون، من هم برای آنچه او ناچار بود بگوید مطمئناً باز(آماده) نبودم، و با این حال نیاز به شنیدن آن داشتم و لازم داشتم در آن خلوت باشم..

خوب، من به خانه آمدم و به نظرم می رسید که این انرژی تجدید شده را دارم. بنابراین به دنبال کار بیرون رفتم و رفتم پیش یک مشاور حرفه ای. فکر کردم، خوب، من می خواهم کسی را پیدا کنم که بتواند به من کمک کند تا کار پیدا کنم و داشتم با او صحبت می کردم و این صدای کوچک به من گفت: "تو باید با مردم صحبت کنی." و من دریافتم، این مشاور، این کاری است که او برای امرار معاش انجام می دهد - او با مردم صحبت می کند. بنابراین گفتم، خوب من شغل شما را می خواهم - می خواهم کاری را انجام دهم که شما انجام می دهید. و او فقط به نوعی به من خندید زیرا، می دانید، تحصیلات من در زمینه ی مکانیک خودرو(اتومکانیک) بود. و بنابراین من قبل از این که از کار اخراج شوم، چند سال در صنعت خودرو کار کرده بودم.

اما من فکر کردم، خوب، من در این مورد تسلیم نمی شوم. و او مدام به من می گفت، خوب، باید به صنعت خودرو برگردی. و او در واقع مرا با مصاحبه‌ای همراه کرد که به نظر شغلی عالی بود - به نظر می‌رسید که من برای این کار کاملاً مناسب بودم. بنابراین من برای مصاحبه شغلی بیرون رفتم و با این مرد ملاقات کردم و به دفتر او رفتیم، نشستیم و با هم صحبت کردیم. و او گفت: "بیل، تو بهترین نامزدی هستی که ما تمام روز اینجا داشته ایم." او می‌گوید: «شما برای این کار کاملاً واجد شرایط هستید - شما واقعاً از آن دسته افرادی هستید که دوست داشتم استخدام کنم، اما می‌دانید چیست؟ من فکر می کنم شما برای خدمات اجتماعی مناسب تر هستید.»

فکر کردم، این اصلاً در مورد چیست؟ خدمات اجتماعی - من هرگز تصور نمی کردم وارد خدمات اجتماعی شوم. حتی نمی‌توانستم تصور کنم که این از کجا می آید - آنقدر مات و مبهوت بودم که حتی نمی‌توانستم از او بپرسم که این از کجا آمده است. فقط گفتم "ممنون" و رفتم. من باید به خدمات اجتماعی فکر کنم. با مردم صحبت کنید - مردم در خدمات اجتماعی چه کار می کنند: آنها با مردم صحبت می کنند و به مردم کمک می کنند.

بنابراین آغاز به نگاه کردن به اطراف کردم و فکر کردم، خوب، حدس می‌زنم چیزی که می‌خواهم باشم یک مشاور است. و من برای استرس پس از سانحه ی خود مشاوره هایی را پشت سر گذاشته بوده ام. و من به VA رفتم تا تلاش کنم کمک بگیرم. می‌خواستم توانبخشی حرفه‌ای بگیرم، به مدرسه برگردم و مدرکی بگیرم. می‌دانستم که مدرک من در مکانیک خودرو نمی‌تواند در زمینه ی مشاوره بار مرا تا جای خیلی دوری ببرد.

بنابراین به VA رفتم و آنها کمک چندانی نکردند - آنها مدام مرا انکار می کردند و به من می گفتند که قبلاً مرا یک بار به مدرسه فرستاده اند تا در مورد مکانیک خودرو یاد بگیرم، آنها قصد نداشتند مرا به مدرسه بفرستند تا یک مشاور باشم، به ویژه با صدای من. این حدود ده، دوازده سال پس از مجروح شدن من بود و هنوز عالی نبود. من هنوز در صحبت کردن مشکل داشتم، بنابراین آنها نمی خواستند روی من سرمایه گذاری کنند.

پس رفتم شکایت کنم. من به دفتر منطقه ای VA رفتم و قرار بود از افراد توانبخشی حرفه ای شکایت کنم. وارد دفتر شدم و گفتم می خواهم با رئیس صحبت کنم. آن مرد فقط به نوعی نخودی خندید و گفت: "خب، من کسی را دارم که بتوانی با او صحبت کنی" و مرا به این دفتر فرستاد که به اندازه ی یک کمد کت بود. و متوجه شدم که اینجا دفتر رئیس نیست و مردی که با او صحبت می‌کردم احتمالاً هیچ جا نزدیک صدر فهرست نیست.

بنابراین فکر کردم، خوب، اگر او فقط یک زیردست است دق دلم را تا حدی سر او خالی می کنم.بنابراین او را پشت و رو کرده به باد دشنام گرفتم و چیزهای بد به او نسبت دادم. وقتی کارم تمام شد، به من نگاه کرد و گفت: "خب، تا به حال به مشاور بودن فکر کرده ای؟" و من فکر کردم، "اوه، خدای من، این چیزها اینجا از کجا می آیند؟" در اینجا من درست آن مرد را می جوم، اسمش را صدا می زنم، چیزهای بدی درباره اش می گویم و او از من می پرسد که آیا تا به حال به مشاور بودن فکر کرده ام یا نه. بنابراین گفتم مطمئناً، این چیزی است که به آن علاقه داشتم، این چیزی است که می خواستم.

با اطمینان کافی، او مرا برای یک مصاحبه فرستاد و من به عنوان مشاور شغلی پیدا کردم، حتی با مدارکم. و این یکی از آن چیزهایی بود که قرار بود انجام شود. این یکی از آن چیزهایی بود که دوباره،که در حال هدایت من به این مسیر معنوی بود .

و من نخست در ایالت واشنگتن، به عنوان یک مشاور حرفه ای، شغلی پیدا کردم و فکر کردم، خوب، باید به مدرسه برگردم، اما قبل از اینکه بتوانم به مدرسه برگردم، از کارم اخراج شدم. این یک رسوایی بزرگی بود و یک نفر داشت کاری غیرقانونی انجام می داد و من در نهایت به خاطر آن اخراج شدم، حتی اگرچه من این کار را نکردم. بعداً بازگردانده شدم و از هرگونه تخلف تبرئه شدم. اما بار دیگر، این مرا به سمت چیز دیگری که می‌خواستم سوق داد، و آن کار در زمینه ی سلامت روان بود.

و فکر می‌کردم قبل از انجام این کار می باید به مدرسه برمی گشتم و مدرک دیگری می گرفتم و مدارکی را دریافت می کردم. اما دو هفته پس از این که از کارم اخراج شدم، یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت: «می‌خواهی در کلینیک ما یک مشاور شوی؟»

این کلینیکی بود که دامپزشکان ویتنام را برای استرس پس از سانحه درمان می کرد. بنابراین گفتم، مطمئنا، و کار را بر عهده گرفتم. این فقط یک کار موقت بود - و من هنوز منتظر بودم تا شغل دولتی خود را پس بگیرم. و تعدادی از مردم به من نزدیک شدند و گفتند: "تو مشاور خوبی هستی - باید در این برنامه ی جدید که آنها در بیمارستان American Lake VA شروع کرده اند سر کار بروی. آنها می خواهند دامپزشکان ویتنام را برای استرس پس از سانحه به صورت بستری درمان کنند. و من می‌شنوم که آنها یک رهبر عالی دارند و این که جای خوبی برای رفتن خواهد بود.» بنابراین ابتدا گفتم: «نه، من نمی‌خواهم این کار را انجام دهم. من نمی خواهم در تاکوما زندگی کنم و نمی خواهم به آنجا بروم. کار عالی به نظر می رسد، اما من شغلم را به ایالت برمی گردانم و خوب خواهم شد.

خوب، بس از این که من این را از حدود چهار یا پنج نفر مختلف شنیدم، بالاخره تسلیم شدم.این کلمه ای از بالاست،این روح است، در حال صحبت با من-من نیاز دارم تا به این توجه کنم؛ این مهم است. بنابراین با رئیس برنامه تماس گرفتم و گفتم: «اسم من بیل واندن بوش است. من یک مشاور هستم.من دوست داشتم برای شما کار کنم." و با اطمینان کافی ، او مرا استخدام کرد.

من آنجا بودم، من یک مشاور بودم. همه ی کسان دیگری که من برای آنها کار می کردم مدرک کارشناسی ارشد و Ph.D.s و M.D.sداشتند و همه این مدارک را داشتند و من مدرکی در مکانیک خودرو داشتم. و من فکر کردم، "پسر، این عجیب است. این واقعا چیزهای عجیبی است.» اما در این زمان، یاد گرفته بودم که فقط رها کنم و با جریان غلت بزنم. و خوب فکر کردم، می‌خواهم به مدرسه برگردم و دکترا بگیرم. در روانشناسی من برای تعدادی از مدارس درخواست دادم و پذیرفته شدم و چند نفر دیگر گفتند: «می‌دانی، چیزی که واقعاً نیاز داری باشی، شاید یک مددکار اجتماعی باشد. چرا یک M.S.W نمی گیرید تا مددکار اجتماعی باشید - استاد در کار اجتماعی.» و من فکر کردم، اشکالی ندارد؛ من می توانم چنین کاری را انجام دهم.

و دوباره، جدی جدی مردم مرا به مدرسه بردند و ثبت نام کردند - من تازه وارد شده بودم. افراد دیگر منتظرند و در لیست ها قرار می گیرند و من مشغول به کار و در حال ورود به مدرسه هستم. من به جاهایی می روم که هرگز حتی تصور نمی کردم بروم. و به مدرسه برگشتم و لیسانس روانشناسی گرفتم و سپس ادامه داده و فوق لیسانس مددکاری اجتماعی گرفتم.

این برای من بسیار عجیب بود زیرا ، با نگاهی به گذشته، به آن چه از زندگیم می‌خواستم ، و جایی که بوده ام، این چیزها هرگز به ذهنم خطور نکرده بود. در واقع، رفتن به مدرسه از اولویت بالایی برخوردار نبوده است. من در دبیرستان دانش آموز خوبی نبوده ام و وقتی دبیرستان را ترک کردم، گفتم، دیگر هرگز نمی خواهم بار دیگر پا به کلاسی بگذارم. و البته، اینجا آن (چیز) است ، از زمانی که من در دبیرستان بودم حدود سی سال گذشته است و من بیشتر آن سی سال را در کلاس‌های درس گذرانده‌ام، از این رو این به نوبه ی خود یک اتفاق عجیب بوده است.

و همه ی اینها از این تجربه ی نزدیک به مرگ بوده است. در واقع، اولین جایی که من عبارت تجربه ی نزدیک به مرگ را شنیدم، زمانی بود که در مقطع کارشناسی ارشد مدرک فوق لیسانس خود را دریافت می کردم. من در کلاسی شرکت می کردم به نام چیزی در مورد زیستن و مردن و درباره ی این بود که چطور ما، زنده ها، با افرادی که در اطرافمان در حال مرگ هستند رفتار کنیم، و چگونه به آنها پاسخ دهیم و چگونه به از دست دادن عزیزان واکنش نشان دهیم و چیزهایی مانند این.

پروفسور گفت: «من از شما می‌خواهم در گروه‌های کوچک قرار بگیرید و در باره ی عمیق‌ترین تجربه ی خود با مرگ صحبت کنید.» و من فکر کردم، آیا باید این داستان را بگویم؟ آیا باید درباره ی این تجربه ی نزدیک به مرگ صحبت کنم؟ و همین طور انجام دادم. من داستانم را در مورد تجربه ی بیرون از بدنم در ویتنام گفتم و هیچ کس نخندید، هیچ کس از من انتقاد نکرد و فکر کردم، این خوب است.

و پروفسور گفت: "خوب، آنچه شما داشتید یک تجربه ی نزدیک به مرگ بود و شما باید با این شخص ملاقات کنید که همه چیز را در این باره می داند کسی که گروهی را در سیاتل برای مردمی که چنین تجربیاتی داشته اند اداره می کند. نام او کیمبرلی کلارک شارپ است. این هم شماره تلفنش." و او این مقاله ی روزنامه را درباره ی او و شماره تلفنش به من داد و گفت: "به او زنگ بزن." مانند بسیاری از مردم، من گفتم، بله، بله، و هرگز کاملاً موفق به انجام آن نشدم.

حدود یک سال بعد، یک سال بدون صحبت در مورد این تجربه گذراندم، پوستری را در کتابخانه دیدم که چیزی در مورد تجربه ی نزدیک به مرگ و نشست اینجا می گفت و فکر کردم، این چیزی است که آن استاد در مورد آن صحبت می کرد. شاید باید بروم این را بررسی کنم. بنابراین به این نشست می روم و آنجا شاید ده ها نفر حضور دارند، این یک جلسه ی کوچک و در تاکوما در یک کتابخانه بود و من داستانم را گفتم. اولین کلماتی که از دهان این رهبر بیرون آمد این بود: «کسی هست که باید ملاقات کنی. نام او کیمبرلی کلارک شارپ است. و من فکر کردم، "اوه، مرد، چقدر واضح تر است؟" من باید به آنچه در اطرافم می گذرد گوش فرا دهم - این روح است که با من صحبت می کند.

بنابراین آنها گفتند که یک نشست بزرگتر از گروهی از تجربه کنندگان نزدیک به مرگ و افراد در سیاتل در (نامفهوم) پوینت وجود دارد، بنابراین من به آن جلسه رفتم و کیمبرلی کلارک شارپ را ملاقات کردم و برای چند دقیقه با هم حرف زدیم. جلسه شروع شد و او از من پرسید که آیا بلند می شوم که روی صحنه داستانم را بگویم. من قبلاً فقط یک بار آن را گفته بودم و بنابراین داستان را گفتم و به نظر می رسید که همه به آن علاقه زیادی داشته باشند و من فکر کردم، اینجا یک انرژی وجود دارد، یک انرژی در این اتاق وجود دارد و وقتی این داستان را می گویم اتفاقی می افتد.

بنابراین من به جلسات ادامه دادم و چیز بعدی که می دانم، در برنامه های تلویزیونی، برنامه های گفتگوی رادیویی ظاهر می شوم، مردم در حال نوشتن مقالات روزنامه ها و مجلات درباره ی من هستند. من در کنفرانس‌ها و همایش ها صحبت می‌کنم و خودش یک زندگی را بر عهده گرفت و من حتی کاری نکردم. اما همیشه خیلی مثبت بود. هر بار که در این مورد صحبت می کردم روحیه ام بیشتر می شد و روحیه ی اطرافیانم افزایش می یافت.

و من این روح را دنبال کردم - سعی کردم این را بخشی از زندگی خود کنم و وقتی روح صدا می کند، من می روم. از سوال کردن دست می کشم و فقط می روم، حتی اگر همیشه بهترین چیز برای انجام دادن به نظر نمی رسد. و گاهی اوقات (چیزی که)در کوتاه مدت همواره بهترین کار به نظر نمی رسد،معلوم می شود در دراز مدت همیشه بهترین کار است. همان طور که در مورد معنای واقعی حدس می زنم و این که ما کجا را دنبال می‌کنیم و این جاده ما را به کجا می‌برد، کمی ... گریزان است - همیشه روشن نیست. اما وقتی بدانیم آن روح به ما چه می‌گوید، واضح است که باید دنبال کنیم، حتی اگر ندانیم به کجا می‌رویم.

و من روح را دنبال کردم و روح من را به مدرسه بازگرداند و این مرا به یک حرفه ی عالی در زمینه ی بهداشت روانی رساند که افراد مبتلا به بیماری روانی شدید را درمان و برنامه های درمانی برای افراد مبتلا به بیماری روانی سخت را توسعه می دادم و موفقیت زیادی در درمان آن گونه افراد و واداشتن آنها به زندگی مستقل و زندگی خارج از بیمارستان و برخوردار بودن از آن کیفیت زندگی داشتم.

و من کم کم احساس کردم که نیاز به یک تغییر دارم، که باید کاری جدید انجام شود. و صداهای روح به من اصرار می کردند که به جای دیگری بروم، کارم را رها کنم و کتابی بنویسم. و این بسیار ترسناک بود زیرا من در شغلم زندگی خوبی را می گذراندم و فکر بازنشستگی پیش از موعد و ترک آن بسیار ترسناک بود. اما روح تماس گرفت و من دنبال کردم و حدود چهار سال از بازنشستگیم گذشته است و چهار سال پیش است (که)در چنین روزی بازنشسته شدم، 5 مارس، حتی تا الان متوجه این موضوع نشده بودم.

اما آن روح، حتی در تمام لحظات سخت، مرا به این جا آورده است تا این کتاب را بنویسم، تا داستانم را بگویم، تا جزئیات را بگویم، تا درباره ی این روح و این انرژی معنوی که در درون من است صحبت کنم که مرا هدایت کرده و مرا از یک فرد بسیار آسیب دیده که نمی توانست صحبت کند، که در خطر از دست دادن یک دست و گذران زندگی بودم، احتمالاً در بیمارستان بستری شده بودم، و شاید حتی عمر خیلی زیادی نمی کردم ،گرفته ، و به فردی که از نظر جسمی سالم، قادر به صحبت کردن ، قادر به استفاده از بازوی چپ ، قادر به انجام وظایف خود در جامعه در سطح بسیار عادی و حتی قادر بودن به نوشتن یک کتاب است تبدیل کرده. من چهار سال متوالی در دبیرستان نمره ی انگلیسی را کم اوردم. من احتمالاً زمانی که به دانشگاه رفتم در مورد نوشتنم که بسیار بد بود بیشتر مورد انتقاد قرار گرفتم. اما روح گفت: "یک کتاب بنویس."

بنابراین در این فرآیند، یاد گرفتم که یک نویسنده باشم. یاد گرفتم افکار و احساسات و عواطفم را روی کاغذ بیاورم و آنها را به گونه ای بیان کنم که دیگران بفهمند. و نتیجه این است که من اکنون یک نویسنده ی منتشر شده هستم.

و فکر نمی‌کنم وقتی مرد جوانی بودم که به مدرسه و دبیرستان می‌رفتم و بزرگ می‌شدم، هرگز حتی تصور این چیزها را داشتم. هرگز تصور نمی کردم که مدرک عالی داشته باشم و در زمینه سلامت روان کار می کردم،که کتابی می نوشتم، که علنی صحبت می کردم. من تقریباً بیست سال است که سخنران عمومی هستم و هرگز فکر نمی‌کردم که این کاری است که انجام می‌دهم،که این جایی است که زندگی‌ام مرا به آنجا می برد.

اما آن جایی است که روح مرا برد. همیشه انتخاب من نبود. این انتخاب روح بود. این یک اصرار بود و من یاد می گرفتم که به آن توجه کنم. و من فکر می کنم همه ی ما می توانیم این کار را انجام دهیم. همه ی ما می توانیم به روح درون خود توجه کنیم. همه ی ما می‌توانیم آن جایی را پیدا کنیم که به سمت آن هدایت می‌شویم - که به اندازه ی کافی از آن اصرارها برای دنبال کردن آن مسیر و یافتن هدفمان در اینجا بر روی زمین آگاه هستیم. و برای یافتن آن چه که به انجام آن نیاز داریم ، نه تنها برای خودمان، بلکه برای دیگران، زیرا وقتی شما از روح پیروی می‌کنید، هرگز در باره ی خود(تان) نیست . بلکه همیشه مربوط به هرکسی در اطرافتان است، از جمله خود(تان). و یکی از بزرگ‌ترین درس‌هایی که آموخته‌ام این است که هرگاه از روح پیروی می‌کنم، و هر زمان که با مردم صحبت می‌کنم، مردم شفا می‌یابند، مردم رشد می‌کنند.

دیشب در دانشگاه واشنگتن درباره ی موضوعی که واقعاً به نوعی خشک است، صحبت کردم.در مورد معلولیت و عدالت اجتماعی و نحوه عملکرد افراد ناتوان در جامعه ی ما. اما من داستانم را گفتم و کمی در مورد روح صحبت کردم و مردم به اندازه کافی متاثر شدند وقتی در این مورد صحبت کردم تا برخی از داستان های خودشان را تعریف و در باره ی برخی از تجربیات خودشان با روح صحبت کنند. و جایی که من به عنوان یک مرد جوان از صحبت کردن در این مورد منصرف شدم، ناگهان همه می خواهند در مورد آن بشنوند. همه می خواهند در مورد آن بدانند. و این خوب است - من در مورد آن اوقات تلخ نیستم. وقت صحبت کردن درباره ی این است؛وقت گفتن این داستان است. وقت آن است که آشکارا درباره ی روح صحبت کنیم و اگر مردم نمی خواهند بشنوند، خوب است، اشکالی ندارد - هیچ کس مجبور به گوش کردن نیست.

در کتابم، در صفحه ی آخر، به مردم می گویم که کلمات این کتاب هدیه ی من هستند - آنها هدیه ی من به شما هستند. چون قصد ندارم شما را برای وادار کردن به باور چیزی بیازمایم، قصد ندارم شما را برای متقاعد کردنتان یا فروش هیچ مفهومی از خدا یا روح یا دین بیازمایم، من صرفا در حال دادن داستان به عنوان یک هدیه هستم. شما می توانید هر کاری که بخواهید با آن انجام دهید، مطلقا هر کاری. می توانید آن را فراموش کنید، آن را دور بیندازید، لازم نیست شما کتاب من را بخرید - این (کتاب)مال شماست، رایگان، تا با آن هر کاری می خواهید انجام دهید. و با دادن آن، با دادن آن روح، من رشد می کنم. زیرا همه ی افرادی هم که آن را می پذیرند، از آن رشد می یابند. و از دادن آن، من بازگشتی دریافت می کنم. یک بازگشت معنوی و یک انرژی معنوی دریافت می کنم که هر یک روز با خود حمل می کنم. و این به من کمک می کند تا رشد کنم و انسان بهتری باشم. ممنون که گوش دادید.