تجربه یک نوجوان
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




تجربه:

شبی که من "مردم" شب سردی بود و برف سبکی هم می‌بارید. 27ام ژانویه 1997 من در

Aspen

کلوریدا اسکی می‌کردم. دوست دخترم هم همراه من بود و دوست داشتم او را تحت تاثیر حرکاتم قرار دهم که ناگهان به درخت کاج سخت و سفتی خوردم. ضربه‌ای که به من خورد مرا بی‌هوش کرد. متوجه شدم که در ارتفاع چند پایی از بدن خودم هستم. تلاش دوست دخترم برای احیای من بی‌فایده بود. بلافاصله او شروع به فریاد زدن کرد تا از اسکیت‌بازهای دیگر کمک بگیرد. ناگهان یکی از تماشاچی‌ها گفت: «ببینید! داره ازش خون می‌ره.» من هم کنجکاو شدم و متوجه شدم که از سمت راست صورتم که روی برف بود خون می‌آید. دوست دختر کلاه پشمی سفیدش رو درآورد و با دقت زیر سر من گذاشت. این بالش تازه به سرعت قرمز شد، من به این فکر می‌کردم که باید یک کلاه تازه برای او بخرم. من به دنبال گشت اسکی رفتم و دیدم بدن بی‌حس مرا بلند کردند و از روی بلندی پایین گذاشتند. ظاهرا این طور به نظر می‌رسید که آمبولانس هیچ وقت نخواهد رسید به همین خاطر تصمیم گرفتم به سمت شهر حرکت کنم و ببینم آیا چیزی می‌بینم یا خیر؟ من اصلا نگران نبودم فقط کمی عصبی شدم که چرا در حالی که دارم می‌میرم آنها دیر عمل می‌کنند. من متوجه آمبولانس شدم و به قسمت عقب که محل کمک‌های اولیه بود رفتم. طوفان برف به یک کولاک تمام عیار تبدیل شد که باعث شد راننده آمبولانس به چپ و راست منحرف شود. من متوجه شدم که هر دفعه او با صدای بلند فحش می‌داد. من با صدای بلند به او گفتم: «آهای! محکم بگیرش.» در اینجا چیزهای عجیبی رخ داد. با اینکه برف خیلی سنگین بود می‌توانستم از میان آن همه چیز را به خوبی ببینم. متوجه شدم که دانه‌های برف از یک قدمی من می‌گذرند، و من کمی نورانی ودرخشان بودم. سرما را اصلا حس نمی‌کردم. می‌توانم احساسات افراد درگیر در این حادثه را درک کنم. همه چیز مانند یک فیلم سینمایی بود. آمبولانس به آرامی در خیابان‌ها در حرکت بود و من درون و بیرون آن شناور بودم.

ناگهان تمام حواس من از بین رفت و من متوجه شدم که در بعد دیگری در فضا هستم. همه چیزهای نگران‌کننده از بین رفت و احساس آرامش واقعی داشتم درست مانند اینکه به خانه برگشتم و غرق در عشقی هستم که از چیزی آشنا و گرم ساطع می‌شد. می‌دانم که عجیب است اما حس می‌کردم که به بخشی از چیزی بزرگ که در جهان وجود دارد تعلق دارم. نمی‌توانم صرفا با واژه این مکان را توصیف کنم، این طور به نظر می‌رسید که همیشه آنجا بوده است و بخشی از همه چیز بوده است و خواهد بود. من مکان زیبای بنفش رنگی دیدم و حس کردم که موجودی که عشق بو از من – در ذهنم- پرسید: «دوست داری اینجا بمانی یا بازگردی؟» من به روزهایی که باید در کالج باشم فکر کردم و گفتم اگر الان برگردم بعدها می‌توانم دوباره به اینجا بیایم؟ خنده دوستانه‌ای کرد که باعث خنده من هم شد و در یک چشم به هم زدن من در دنیای درد و رنج بودم. به من گفتند به مدت سیزده ساعت بیهوش بودم. درک همه چیزها سخت است.

بعد از آن حادثه من خیلی فرق کردم. در واقع نمی‌توانستم درباره آن با کسی حرف بزنم زیرا آدم‌ها چیزی در این مورد نمی‌دانند و فکر می‌کنند من دیوانه شده‌ام. من زندگی را جدی گرفتم و به روانشناسی، مذهب، فلسفه و هر چیزی که بتوانم حقیقت را در آن جستجو کنم مثل ادبیات، سخنرانی‌ها و ملاقات‌ها علاقه‌مند شدم. والدین من تغییرات مرا دوست داشتند اما دوست دخترم از من جدا شد. همه چیز به خوبی تمام شد؛ من فکر کنم دوست دخترم خیلی ترسید وقتی ماجرای کلاه و تمام مکالماتش را با تیم اسکی برایش گفتم. این که می‌دانم بالاخره روزی به آن مکان آرام و سرشار از عشق بازمی‌گردم برایم خبر خوبی است. من دیگر از مرگ خودم و یا مرگ پدربزرگ و مادربزرگم هیچ هراسی ندارم.