تجربۀ رابرت
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




تجربه:

(ترجمه خانم رویا ی)

سه مورد در تاریخ‌های 15 اوت 2005، 29 آوریل 2012 و 29 اکتبر 2014

(چکیده‌ای از کتاب در دست ویرایش توسط رابرت)

سال 2001 بود و من در آریزونا زندگی می‌کردم. یک روز پسرعمویم «تیم» تلفنی به من خبر داد که حال پدرش (که پدرخوانده من بود) بدتر شده است. فورا پرواز روز بعد به شیکاگو را رزرو کردم و بعد از ظهر روز به فرودگاه شیکاگو رسیدم. پسرعمو تیم مرا مستقیما به بیمارستان برد. به اتاق رفتم تا عمو «سام» را ببینم. نحیف به نظر می‌رسید و برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد. می‌شد احساس کرد که مرگ آنجا می‌گردد و در انتظار زمانش است.

حدود 11 شب همه به خانه رفتند تا کمی استراحت کنند و من و تیم تصمیم گرفتیم شب را در بیمارستان بگذرانیم. ما قرار بود در اتاق انتظار بخوابیم. کمی صحبت کردیم، خوردیم، دو یا سه بار به عمو سام سر زدیم. فضا بسیار آرام بود. شیفت نیمه شب که دو نفر بودند، در ایستگاه پرستاری مشغول شدند. سالن سکوت مرگباری داشت و هیچ فعالیتی در کار نبود.

تصمیم گرفتیم از مبل‌ها برای خواب استفاده کنیم ولی آنها ناراحت‌کننده‌ترین مبل‌هائی بودند که ساخته شده است و من برای خواب مشکل داشتم. به تیم نگاه کردم که نمی دانم چگونه سریعا به خواب رفته بود. حدود 2 صبح بود که دیگر بین خواب و بیداری سیر می‌کردم.

ناگهان آن صدای قدرتمند در عین حال آرامش بخش را شنیدم. قدرتمند و در عین حال پرمحبت، مقتدر و همزمان مهربان (دلسوز). کلمات بلند و واضح بودند. صدا گفت «سام، به خانه بیا». من هرگز آن صدا و احساسی که در من ایجاد کرد را فراموش نخواهم کرد. مبهوت بودم اما ترس نداشتم. عجیب بود ولی در عین حال آشنا به نظر میرسید. قوی بود، اما عشق را در لحن آن حس می‌کردم. هرگز چیزی مثل آن فرمان نشنیده یا احساس نکرده بودم.

شبیه فیلم‌ها نبود که صدا پژواک پیدا می‌کند، فقط صدا بود، البته قدرتمند. راست نشستم و فورا به اطراف نگاه کردم. فکر کردم شاید شوخی ناخوشایندی است که کسی انجام داده است. ایستادم و راهروها را نگاه کردم. همه خالی بودند، هیچ فعالیتی وجود نداشت. به تیم نگاه کردم که خواب بود. به پرستاران نگاه کردم که هر دو در جایشان پشت کامپیوتر نشسته بودند.

فکر کردم خواب دیدم، ولی صدا خیلی قدرتمند و قوی بود. نشستم و به دیوار خیره شدم. آیا من صدای خدا را شنیده‌ام؟ ساعت حدود 4 صبح بود. نمی‌دانستم باید تیم را از خواب بیدار کنم یا نه. تصمیم گرفتم بگذارم بخوابد. رفتم به عمویم سر زدم و مدتی نشستم و به او نگاه کردم.

من کاتولیک بودم و به مدارس کاتولیک رفته بودم، کمک کشیش بودم و اهل این موارد بودم، ولی صادقانه بگویم این فراتر از حد (من) بود. من به خدا اعتقاد داشتم ولی فقط یک اعتقاد. در شرایط گیج کننده‌ای قرار گرفته بودم. می‌دانم که ذهن مثل یک کامپیوتر پیچیده است، اما احساس نمی‌کردم که مشکلی دارد. جوان بودم و از نظر سلامتی خوب بودم. همه حواسم کار میکرد. رانندگی میکردم و آدم نسبتا موفقی بودم. زندگی در کل با من خوب تا کرده بود. حالا این اتفاق افتاده بود.

می‌ترسیدم دوباره بخوابم، نمی‌دانستم چه اتفاقی خواهد افتاد. همه جور احتمالی به ذهنم می‌آمد و می‌رفت. هر توجیهی را که بررسی می‌کردم باز به همان نتیجه می‌رسیدم، هیچ توضیح منطقی برای آنچه رخ داد وجود نداشت. در آن لحظه می‌دانستم در واقع همان را که فکر می‌کنم، شنیده‌ام و می‌دانستم که داشت عمو سام را برای سفر به خانه آماده می‌کرد، این واقعا صدای خدا بود.

*********************

کارم را حدود هشت صبح شروع کردم و حدود هشت شب هم شیفت من تمام شد. حالم خوب نبود. به «دونا» زنگ زدم و گفتم من دارم برمیگردم به آپارتمان و حالم خیلی خوب نیست. فکر می‌کردم برای نهار چیز نامناسبی خورده‌ام، ولی به او گفتم کمی استراحت می‌کنم، لباسم را عوض می‌کنم و به خانه والدینش می‌آیم. پدر و مادرش حدود 3 مایلی ما زندگی می‌کردند.

15 اوت 2005 ساعت 8:45 دقیقه بود که تغییری عمیق و بسیار غیر منتظره در زندگی‌ام روی داد.

به خانه رسیدم و لباس راحت پوشیدم. بدترین تپش قلب عمرم را داشتم و نمی‌توانستم از آن خلاص شوم. یکدفعه نفسهایم کوتاه شد. زنگ زدم و به دونا گفتم به خانه بیاید که اوضاع من خوب نیست و نمیدانم مشکل کجاست. خواست به اورژانس زنگ بزند ولی لازم ندیدم، البته اشتباه می‌کردم. دائما با یقه لباسم کلنجار می‌رفتم که راحت‌تر ‌نفس بکشم. حالم بدتر شد و تهوع هم به آن اضافه شد. خیلی سریع اتفاق افتاد. گوشی را روی میز جلودستی گذاشتم و به سمت دستشوئی دویدم و وقتی بالا آوردم تماما زرداب بود. برایم عجیب بود. یکبار دیگر صفرای روشن بالا آوردم، باز هم و باز هم، چیزی غیر از صفرای روشن نبود.

بعد فشار شدید دیگری به من آمد، دچار ضعف شدم، در سمت چپم درد احساس می‌کردم و کف زمین از حال رفتم. قادر به حرکت نبودم، گوشی هم در دسترسم نبود و در آن لحظه می‌دانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. یک حمله قلبی روی داده بود. آنجا کف دستشوئی افتاده بودم و به توالت نگاه می‌کردم و امید داشتم دونا حرف مرا جدی گرفته و در راه باشد. جدا مشکل داشتم، هیچ کنترلی بر سرنوشتم نداشتم و در سایه اراده خدا بودم.

فکر می‌کنم در هر تراژدی، کمی کمدی هم هست. همانطور که روی زمین افتاده بودم، دائما به خودم می‌گفتم قرار نیست در حال نگاه کردن به توالت بمیرم. فرض می‌کردم یک جوری زنده می‌مانم تا چیزی پیدا کنیم که مرا نگه دارد تا کمک برسد یا زندگی پایان یابد.

دائم تصور می‌کردم که پدرم هم در چنین وضعیتی مرد. در سال 1977 به دستشوئی رفت و دیگر زنده بیرون نیامد. آیا او هم با خودش همین‌ها را می‌گفت؟ تشابه غریبی بود، پدرم در دستشوئی مرد و من هم؟ من الان 47 سال دارم و پدرم در زمان اولین حمله قلبی 47 سال داشت، و در سن 58 مرحوم شد. اگر زنده بمانم برنده‌ام؟ آیا جایزه‌ای هم دارد؟

فکر می‌کردم مردن در حال نگاه کردن به توالت از بین این همه چیزها، روش عجیبی برای مردن است. می‌دانستم اینها موضوعات بیخودی برای فکر کردن است آنهم زمانی که دچار حمله قلبی شده باشی، ولی ذهن مثل یک کامپیوتر پیچیده است.

همانطور که افتاده بودم و زرداب از دهانم بیرون می‌ریخت دائما به خودم می‌گفتم که من در حال نگاه کردن به توالت نمی‌میرم، من در حال نگاه کردن به توالت نمی‌میرم، …. دونا و پدرش استیو رسیدند و مرا کف توالت پیدا کردند و به اورژانس زنگ زدند. دونا وقتی به دستشوئی رسید به من گفت که امدادگران در راهند، یادم است به او نگاه کردم و گفتم «خوبه که اینجائی، من خسته‌ام و می‌خواهم بخوابم.»

دلیلی وجود دارد که به همه اینها اشاره می‌کنم. شاید اگر به جای میشیگان در فلوریدا بودم، اینطور نمی‌شد. آنچه که فکر می‌کردم خواب است چیزی کاملا متفاوت بود. گذار برای شروع سفرم به «سمت دیگر» آغاز شده بود، زمانش بود که به خانه بروم.

*********************

انتقال به پس از مرگ (آن سوی زندگی)

وقتی اولین بار مردم و سفرم به بهشت را آغاز کردم، تونلی ابر مانند را به یاد می‌آورم که به آن وارد شدم. تونل مستقیما به سمت بالا نمی‌رفت، بلکه بیشتر به نظر می‌آمد به دنیائی موازی می‌رود. من به آرامی در تونل حرکت می‌کردم، روشن بود ولی به نظر می‌آمد سایه‌هائی مثل شاخه‌های درخت اطراف آن را احاطه کرده است. احساس من چندان زمینی نبود و خیلی قویتر بود.

من از ورودی به «سمت دیگر» می‌رفتم، به سمت بهشت و خانه، به سمت خدا. این انتقال برایم اصلا عجیب نبود. باید اعتراف کنم به دلیل ناشناخته کمی دلهره داشتم ولی آن هم به آرامی گذشت. احساسی دیگر مرا سرتاپا در بر گرفت.

اولین احساس، یک آرامش عمیق بود. بسیار آرام و بی صدا همراه با آسایش خاطری عظیم. هرگز روی زمین چنین احساس باور نکردنی از آرامش نداشتم. شدت این احساسات آنچنان بود که می‌فهمیدید که به هیچ شکل مربوط به زندگی زمینی نیست.

تمام نگرانی‌ها، اندیشه‌ها، ترس‌ها و نظرات زمینی‌ام از بین رفت. گویا تمام عمرِ بیش از 47 ساله‌ی من اصلا وجود نداشته است. ژرفای این آرامش چنان باورنکردنی و فراتر از حد بود که آرزو می‌کردم روح خود را به خدا بدهم و انتقال به بهشت را بدون حتی یک پرسش بپذیرم. این تصویری از عشق خداست، رها شدن کامل و تام روح که آنرا بدون هیچ سؤالی در دستان خدا می‌گذاری.

در تجربه من هیچ ترسی وجود نداشت و نه ترسی از اینکه کجا خواهم رفت و وقتی به آنجا برسم چه در انتظارم خواهد بود. می‌دانستم که وقتی به سرنوشت نهائی خود برسم همه چیز خوب خواهد بود. احساساتی که داشتم به ترتیب زمان نبودند، همراستا بودند ولی نه اینکه در هم تداخل داشته باشند.

بعد گرما بود، انگار در پوششی گرم پیچیده شده باشم. خیلی داغ یا خیلی سرد نبود، واقعا عالی بود. آنقدر عالی و آرامش بخش بود که هر اضطرابی هم که ممکن بود در روحم مانده باشد بیرون می‌ریخت. مثل این بود که در بازوان پر از عشق فرشته‌ای قرار داشته باشی و او بالهایش را به دورت بپیچد تا تو را گرم نگه دارد و مطمئنت کند که در امان و محفوظ هستی. عشق خدا رسیده و عشق او گرمی است و این چیزی است که احساسش می‌کنی. تو فرزند خدائی که به خانه آمده‌ای و خانه جائی گرم و خوشایند است، مثل بهشت.

آرزو داشتم آنجا باشم، در خانه، نه خانه زمینی بلکه خانه در بهشت. فوق العاده بود. آرزوی بودن در خانه با همه کسانی که دوستشان دارم و با خدا، مثل یک نیروی عظیم مرا به سمت خود می‌کشید و حتی اگر می‌خواستم از آن گریزی نداشتم، که البته چنین چیزی را نمی‌خواستم. هیجان اینکه کسانی را ببینی که از سالها قبل دوستشان داشتی، داشتن چنین فرصتی برای دوباره دیدن آنها فراتر از هر هیجانی بود که روی زمین ممکن است وجود داشته باشد.

می دانستی که وقتی به خانه برسی – یعنی زندگی‌ات در بهشت – عالی است. می‌توانی – فقط با اراده کردن – به هر قسمت بهشت که می‌خواهی بروی. می‌توانی از هر آب و هوائی که مایلی لذت ببری. هر که را بخواهی ببینی و عظمت موسیقیدان‌ها و هنرمندانی که قبل از تو در گذشته و به بهشت رفته‌اند ‌را نظاره کنی و ….

بعد از آن عشق بود. این احساسی است که توضیحش خیلی سخت است. سعی کنید اولین باری که فرزندتان را یا مخاطب خاصتان را دیدید به یاد بیاورید. می‌دانید در مورد چه حسی صحبت می‌کنم، احساس اولین عشق که مثبت و بسیار قوی است. حالا این احساس را هزاران برابر کنید. این عشقی است که هرگز روی زمین تصورش را هم نمی‌توانید بکنید. توضیحش مشکل است اما فکر می‌کنم بهترین راه برای توضیح این است که گویا خدا روح شما را گرفته و به آغوش خود نزدیک کرده و به آرامی شما را نوازش کرده و با صدای نرم، تسکین دهنده و در عین حال قدرتمند بگوید «تو محفوظ هستی، من تو را دارم و تو با من در خانه هستی. فرزندم به خانه خوش آمدی»

من در راه خانه‌ای بودم که به آن تعلق داشتم و از آنجا آمده بودم. روحم اکنون از بندهای زمینی آزاد بود و از سفر زمینی خود بر می‌گشت. شدت احساساتم فراتر از حد تحمل بود. توضیح دادن میزان آن سخت است ولی ایمان و اعتقاد به خدا تمام روحت را در بر می‌گیرد. خوشحالی که این اتفاق می‌افتد، تو تحت مراقبت خدا هستی.

بعد فهمیدم که این قدرت خداست که من احساس می‌کنم و عشق، گرما، صلح و آرامش از سایه‌هائی که تونل را احاطه کرده‌اند ‌هم ایجاد می‌شود. آنچه من شاخه‌های درختان تصور کرده بودم، شاخه‌ها نبودند بلکه افرادی بودند که دوستشان داشتم و قبل از من مرده بودند. آنها اطراف تونل بودند و مرا گرفته و راهنمائی می‌کردند و خوشامد می‌گفتند. این روح‌ها نقشی مهم در سفر من به زمین داشتند و کمک کرده بودند که من در سفرم به زمین شکل بگیرم و آموزش‌هائی که باید تکمیل کنم راحت‌تر ‌کنند.

************************

ناگهان در یک لحظه همه اینها متوقف شد گویا کسی من را گرفته و به عقب و خارج از تونل می‌کشد. تلاش می‌کردم تا جلوی کشیده شدنم به عقب را بگیرم و می‌خواستم که باز هم به جلو بروم، ولی نمی‌شد. هر چقدر که تلاش می‌کردم جلوتر نمی‌رفتم، ترس مرا گرفت. خیلی سردرگم کننده بود، من نمی‌توانستم جلوی آنچه برای روحم اتفاق می‌افتاد بگیرم. می‌خواستم به آن گرما برگردم ولی همه احساس‌هائی که داشتم از من دور می‌شدند. از آنها تخلیه میشدم. همه‌اش ناپدید شد و کشیده شدن به سمت زمین دردناک بود.

امدادگران به صحنه رسیده و مرا احیا کرده بودند. یادم است که آنجا دراز کشیده بودم و در سینه‌ام درد احساس می‌کردم. بعد در بازوان یک امدادگر بودم و به سمت آمبولانس برده شدم. روی برانکارد پشت آمبولانس دراز کشیده و به نور سقف نگاه می‌کردم. فرو کردن سوزن به رگهایم را حس می‌کردم و شنیدم که به بیمارستان زنگ زدند.

«مرد 47 ساله، سکته قلبی با احیا، زمان تقریبی رسیدن 3 دقیقه». چیز بیشتری از آن به بعد به یادم نمی‌آید. رسیدن به بیمارستان یا رفتن به اتاق اورژانس و کارهائی که پرسنل می‌کردند را به یاد نمی‌آورم.

آنچه به یاد می‌آورم این است که در گوشه بالائی اتاق اورژانس بودم و به پائین به بدنم نگاه می‌کردم که حدود بیست نفر با جدیت کار می‌کردند تا مرا نجات بدهند. یادم نمی‌آید که چهره‌های پرسنل را دیده باشم، فقط ابزارها و روپوشهای سفیدشان.

یادم است که مدتی به پائین نگاه کردم که به شدت کار می‌کردند که مرا احیا کنند. ناگهان، فقط دانستم که زمان رفتن است و رو گرداندم. فورا به تونل با گرما و شکوه و صلح و آرامشی که داشت برگشتم. خداوند مرا به خانه خوانده بود.

نور روشن‌تر ‌و درخشان‌تر ‌شده بود. تمامی احساس‌های قوی که داشتم برگشته بود و من دوباره غرق در گرما، عشق، آرامش، آسایش و صلح بودم. به یاد می‌آورم که به انتهای تونل رسیدم و فورا با احساسی از اطمینان و امنیت در بر گرفته شدم. دید من از فراوانی نور تار شده بود، کمی سردرگم شدم ولی چیزی برای نگرانی وجود نداشت، هیچ ترسی نبود.

اولین حسم که تحریک شد از بوها بود. رایحه‌های لطیف شیرین مرا احاطه کرده بودند. گویا عطر تمام انواع گلها همزمان وجود داشت. شدت رایحه‌ها شگفت انگیز و آرامش بخش بود. نسیم گرم ملایمی می‌وزید، مانند جریانی از وفور. هنوز گرم و آرام بودم و به خانه منتقل شدم.

بینائی‌ام که واضح‌تر ‌شد، چهره‌های شاد و لبخند زنان زیادی را دیدم. احساس کردم گویا تعداد زیادی روح مختلف مرا نگاه داشته و هر کدامشان بازگشت مرا به خانه تبریک می‌گفت. تشخیص اینکه آنها که هستند سخت بود، همه جوان بودند حدود بیست تا سی سالگی. ولی چهره‌ها به تدریج آشنا شدند. شروع به تشخیص آنها کردم و دانستم چه کسانی هستند، میزان شادی که احساس می‌شد با لغات زمینی قابل بیان نیست. هیچ راهی نیست که بشود این احساس را توصیف کرد.

عمه‌ها و عموهایم را که قبل از من در گذشته بودند دیدم. پدربزرگ و مادربزرگهایم و دیگرانی که قبل از من رفته بودند. می‌دانستم در امنیت هستم و باید آنجا باشم. بعد پدرم را دیدم و ما ارتباطی برقرار کردیم که آن همه سال در زمین فاصله افتاده بود. انگار که دیروز بود و 38 سال زمینی از زمان مرگ او نمی‌گذشت.

پدربزرگ و مادربزرگ‌هایم آنجا بودند و مادربزرگ لوسیا همان لبخند با محبت و خوش آیند همیشگی را بر لب داشت. پدربزرگ پیت جوانتر و بسیار سرحال بود. همه نسبت به آنچه در خاطره داشتم بسیار جوانتر بودند. همه بین 20 تا 30 بودند. آیا این سن به این خاطر بود که بهار زندگی است؟

همانطور که به اطراف نگاه می‌کردم تا با محیط آشناتر شوم، در فاصله نزدیکی برج‌ها و ساختمان‌های عظیمی را دیدم که همگی با رنگ‌های باور نکردنی و جذاب برق می‌زدند. آسمان با رنگ‌های مختلف از آبی گرفته تا بنفش می‌درخشید. دشتهای سرسبز گسترده و درختان با شکوه بودند. اینها خلقت خداوند و همه در هماهنگی کامل بودند. به نظر می‌رسید همه نواحی زمین در بهشت یافت می‌شود اما مثل زمین نیست و بهتر است و همان کمالی را دارد که خداوند در ابتدا آنها را آفریده است.

چیزهای خیلی زیادی برای سیاحت کردن و دیدن وجود داشت و همینطور روح‌های بسیار دیگر برای ملاقات و گفتگو. می‌خواستم با بهشت (خانه) آشناتر شوم آزادانه از جایی به جای دیگر حرکت کنم و در عمارتهای بزرگ آن به اکتشاف بپردازم و دانش آن را جذب نمایم. عظمتی که در آن بودم را احساس می‌کردم و عجله‌ای برای سیاحت نداشتم. با آنها بودم که روی زمین بیش از همه برایم عزیز بودند و می‌خواستم که تا جائی که نیاز دارم در حضور آنها باشم. در طرح الهی ما همه یکی بودیم و روح‌های ما آنجا بود تا دوباره به هم متصل گردد.

**********************

عمارت‌ها مکان یادگیری و تفکر بودند. هر کدام مقصود خاص خود را داشت و همه آنها بزرگ و جذاب بودند. در بهشت ما سعی می‌کنیم خودمان را توسعه داده و روحمان را رشد بدهیم. یک ساختمان برای همه سوابق ثبت شده‌ی بشر است. از طومارهای بزرگ تا هر موضوع ثبت شده‌ای که هر زمانی نوشته شده حتی اگر برای همیشه از بین رفته یا فراموش شده باشد. دانش وسیعی که در بر دارد عظیم است و هر فردی می‌تواند به اندازه گنجایش خود یاد بگیرد و رشد کند.

یکی دیگر عمارت التیام است جائی که در آن با ماموریت خود بر روی زمین مواجه می‌شویم و با همه آنچه انجام داده‌ایم و باید برای آن پاسخ بدهیم. این ساختمانی با هیبت اما بدون ترس است. دیگری برای روح‌هائی است که گم شده و ناگهان باز می‌گردند. این مکانی باتشریفات است و نمی‌توانید از آن بازدید کنید. جائی برای شفاست و باید فضائی آرام و تسکین دهنده در آن حفظ شود.

جمعیت بهشت، همان روح‌های ماست، همه ما که برای یادگیری و پیدا کردن مقصودمان به زمین آمده‌ایم. ما با اراده خود دارای شکل جسمانی می‌شویم تا بر روی زمین درس دیگری بیاموزیم. می‌توانیم در زمانی که مایلیم به زمین برویم و با ما در باره هدفمان و مشکلات آن گفتگو شده و راهنمائی ارائه می‌شود. ما با فرشتگان نگهبان و راهنماهایمان صحبت کرده و بررسی می‌کنیم که آیا این هدف در این نقطه از تکامل معنوی ما بیش از اندازه استرس زا است یا اینکه آیا زمان مناسب است که بتوانیم روح معنوی خود را جلو ببریم. اساس بحث بر پایه عشق خدا به ماست، به هر یک از ما، و هدف اینکه معنویت کسب کنیم.

در بهشت فرشته‌ها هم هستند. آنها ماهیت متفاوتی دارند و مثل ما نیستند. فرشتگان در سطحی از عبادت هستند که ما دستیابی به آن را فقط در خواب می‌بینیم. در بهشت استثنا هستند، آنها محافظان ما، راهنماهای ما و معلمان ما هستند، ولی از روح‌ها جدایند.

خدا فرشتگان را به عنوان موجوداتی جداگانه‌ای برای مراقبت از رمه خود ایجاد کرده است و به آنها وظایف و اهداف متفاوتی ابلاغ شده است. سطح فرشتگان متفاوت است، مثلا فرشته مقرب یا کروبی. ولی همیشه برای کمک به روح‌های خدا حضور دارند چه به دستور خدا و یا حتی به ابتکار عمل خود اگر لازم باشد که دخالت کنند. ما وقتی روی زمین هستیم اغلب سراغ کمک خدا را می‌گیریم. گاهی خداوند این کار را مناسب می‌داند و ممکن است با ارسال یک فرشته به ما کمک کند. در مواقع دیگر ما را به خود می‌گذارد تا در میان مشکلات و مسائل راه خودمان را پیدا کنیم. اینطور نیست که خدا به ما عشق ندارد یا اهمیت نمی‌دهد که به چه راهی می‌رویم. او جهت هر کدام از ما را تعیین کرده و اغلب ما را به اراده آزاد خودمان وا می‌گذارد تا گیر بیفتیم یا یاد بگیریم. شاید آنچه با آن مواجه هستیم نقطه اوج درسهائی باشد که خودمان قبل از آمدن به زمین برای خود برنامه‌ریزی کرده‌ایم. ما در روی زمین دلیل این انتخاب را به یاد نمی‌آوریم. این راز آسمانها و راه پیشرفت روح‌های ماست.

هرگز در عشق خدا به خودت شک نکن. من صادقانه می‌گویم که وقتی زمان شما برای رفتن به خانه رسید، با اطمینان بی‌مانندی خواهید دانست که خدا واقعا شگفت انگیز است و عشق او به ما بیکران است.

**********************

در بهشت نیازی به عجله وجود ندارد. هیچ درکی از زمان زمینی در آنجا نیست. شما آنجا هستید در یک قلمرو بی‌نهایت تا هر طور که بخواهید و هر زمان که بخواهید حرکت کنید. من خوشحال بودم که به خانه آمده‌ام و توسط عزیزانم احاطه شده‌ام. احساس بسیار خوب و طبیعی داشتم. سوالات بسیار زیادی در ذهنم بود و می‌خواستم که آنها هم در مورد من بدانند، ولی لازم نبود. آنها می‌دانستند من در زمین چه کسی بودم. می‌دانستند چه کرده‌ام و همگی در آرامش بوده به من گفتند در زمان مناسب ملاقات کرده و مفصلتر صحبت خواهیم کرد. کمی گیج بودم و فکر میکردم به دلیل انتقال است. روح محیط زمینی خود را ترک می‌کند و در بهشت در حضور جلال و عظمت خدا قرار می‌گیرد. این دو دنیا هرگز نمی‌توانند با یکدیگر ترکیب شوند.

گویا روحم نیاز به فرایند آشناسازی مجدد با بهشت داشت. قدم بعدی این بود که در مورد اعمالمان بر روی زمین پاسخ بدهیم، که هدفمان را مرور کرده و ببینیم تا چه حد آن را تکمیل کرده‌ایم یا ناکامل گذاشته‌ایم و از سفرمان به زمین درس بگیریم.

زمانی هست که سفر خود بر روی زمین را نگاه می‌کنید و همه آنچه که انجام داده‌اید مشاهده می‌کنید تا ببینید که آیا وظیفه‌ای که برای آن فرستاده شده بودید کامل کرده‌اید یا نه. شما به سالن بزرگی که در آن یک ویدیو (تنها لغت برای توضیح آن) نشان داده می‌شود برده می‌شوید.

این یک رویداد جدی است که شما اشتباهات خود و آسیب‌هائی که به دیگران بر روی زمین وارد آورده‌اید می‌بینید. روح شما در حالت حزن و ندامت برای این اعمال فرو می‌رود. ما به زمین فرستاده شده‌ایم تا یاد بگیریم و بهتر بشویم و خودمان را به خداوند نزدیکتر کنیم. ساده‌ترین وظایف، همان دشوارها هستند. یادگرفتن مهربانی، عشق، فروتنی، صبر، بخشش و دیگر وظایف اساسی اغلب در زمین نادیده گرفته می شوند. این خطر اراده آزاد است که به ماموریت معرفتی ما بر روی زمین آسیب می‌زند. وقتی به بهشت بر میگردیم باید از اعمال خود بر روی زمین نادم باشیم چرا که همه ما بر روی زمین شکست می‌خوریم. اینکه با اراده آزادمان چگونه رفتار می‌کنیم و چه انتخابهائی می‌کنیم، کمک می‌کند که مسیرمان را در جهت تکمیل هدفی که برای آن به زمین فرستاده شده‌ایم اصلاح کنیم.

وقتی این مرحله کامل شد من آزاد بودم که به هر نقطه در بهشت بروم و با کسانی که بر روی زمین برایم بسیار عزیز بودند وقت صرف کنم که پدرم اولین آنها بود، اولین روحی که من باید می‌دیدم و با او می‌نشستم و یاد می‌گرفتم. او مرا زمانی که 19 ساله بودم ترک کرد و اگر چه همیشه می‌دانستم که او حضور دارد، تماس زمینی – که نیاز همه مردان جوان به پدرانشان است – با او نداشتم. از آنجا که هیچ زمان و یا مفهوم زمان در آنجا وجود ندارد من نمی‌دانم ما چه مدت با هم به سر بردیم. ما زمانمان بر روی زمین را دوباره زندگی کردیم و در باره اعمالمان در آنجا صحبت کردیم. من سوالات زیادی داشتم که او سعی کرد توضیح بدهد و بهترین پاسخ‌های آسمانی را در مورد چیزهایی که بر روی زمین رخ داده بود ارائه کرد. من این اشتیاق را داشتم که چیزهای خاصی را درک کنم. زمان من با پدرم تکمیل شد و من می‌دانستم که وقتی به روی زمین برگردم بیشتر از قبل دلم برایش تنگ خواهد شد و در عین حال می‌دانستم که ما یک بار دیگر دیدار خواهیم کرد، وقتی که زمان نهایی من برسد و خدا مرا به بهشت بپذیرد.

واقعیت در بهشت ساده است، اگر روح دیگری به روح شما بر روی زمین آسیب زده باشد، در بهشت این درد به سادگی دور می شود. هیچ خشمی در بهشت نیست، هیچ نفرتی وجود دارد، هیچ خشونتی نیست، اما این بدان معنا نیست که هیچ سوء تفاهمی هم وجود ندارد. یعنی ممکن است روح خاصی نخواهد شما را ببینید و یا با شما صحبت کند؟ نه، اصلا، شما می‌توانید فرصت نشستن با آن روح و دیگر فرشتگان سطح بالاتر را داشته باشید تا راه حلی برای چالش‌هائی که ممکن است وجود داشته باشد پیدا کنید. شما می‌توانید بحث کنید و سوالاتی بپرسید که چرا کارهای خاصی که بر شما تاثیر چشمگیری داشت انجام دادند. شاید توضیحی وجود داشته باشد که ما بر روی زمین آن را نمی‌بینیم و اکنون که در بهشت هستیم معنا دارد. شاید عجیب به نظر بیاید ولی یادتان باشد که ما کامل نیستیم و باید رشد کنیم تا به خدا نزدیکتر شویم و جایگاه خوبی در بهشت به دست آوریم. ما زندگی‌ و زندگی‌ها داریم تا تا یاد بگیریم و رشد کنیم. متاسفانه زمانهائی وجود دارد که نمی‌توانیم این نشست را تضمین کنیم چون روح مقابل انتخاب کرده است که به زمین برگردد تا بازآموزی یا آموزش جدید داشته باشد. هیچ زمان خاصی در بهشت وجود ندارد و فرصت دیدار دوباره آن روح ممکن است و صبر در بهشت یک فضیلت است همانطور که روی زمین هست.
من بار دیگر احساس کشیده شدن به عقب و خارج از بهشت را پیدا کردم. احساس کردم که برای ترک نکردن این مکان با شکوه که در آن بودم به سختی مبارزه می‌کنم. ولی مبارزه من فایده‌ای نداشت، من به زمین بازگشتم اما می‌خواستم بدانم که چرا مجبور به ترک آنجا شدم و چرا نمی‌شد که بمانم، ولی پاسخی دریافت نکردم.

اتفاق بعدی حتی عجیب‌تر ‌بود. من ناگهان نشستم. دوست دخترم در یک صندلی نزدیک تخت در حال استراحت نشسته و سر او روی تشک بود. من او را بیدار کردم و پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است و ما کجا هستیم و چه زمانی است. او طوری به من نگاه کرد انگار که یک شبح دیده و از اتاق بیرون دوید. پس از مدت کوتاهی با یک پرستار و یک دکتر برگشت و آنها شروع به معاینه من کردند. همه‌اش مثل یک منظره درهم و برهم بود. این همه آدم همزمان متوجه من بودند. بعد که همه چیز آرام شد، پرسیدم دلیل این همه شلوغی چه بود.

فهمیدم که من به مدت چهار روز در کما بودم.

**********************

شنبه 21 آوریل بود، و من باید به مدت حدود چهار ساعت به دفتر می‌رفتم. پشت میزم نشسته بودم که ناگهان دچار سرگیجه شدم. فکر کردم به خاطر گرسنگی است بنابراین بعد از کامل کردن آن کاری که باید انجام می‌دادم، کار را متوقف کردم و یک ساندویچ گرفتم و کمی بهتر شدم. پس از آن به سراغ موضوع دیگری رفتم که باید انجام می‌شد.

کارم که تمام شد، در بزرگراه در حال رانندگی به سمت خانه بودم که یک حمله ایسکمیک گذرا اتفاق افتاد. سمت چپ بدنم بی حس شد. پا و بازوی چپم سست شد، و من به همسرم زنگ زدم و خواستم که تا به خانه می‌رسم با من صحبت کند. وقتی به خانه برگشتم سعی کردم چیزی بخورم، دوش گرفتم اما اصلا بهتر نشدم و تصمیم گرفتیم که به بیمارستان برویم…

در بیمارستان فشار خون من پائین و در حال افت بود. هموگلوبین من بر اساس گزارش‌های آزمایشگاه در 4 صبح – قبل از اینکه به اتاق مراقبت‌های ویژه بروم – روی 4.9 بود. آنها از سوزنی که در دست راستم بود استفاده کردند و کیسه خون B+ را به جای سرم قرار دادند. کافی نبود. پزشک دستیار که سر خدمت بود و برای تیم قلب و عروق من کار می‌کرد، بالاخره فهمید که من خونریزی داخلی دارم و بعد همه چیز سریع اتفاق افتاد. ضربان قلب و فشار خونم در حال افت بود.

دکتر به دو پرستار در کنار بستر من دستور داد که رگ دیگری آماده کنند تا خون بیشتری به من داده شود. رگ‌های من دچار کلاپس شده و رگی که بتوان برای جبران کمبود مایع در بدنم استفاده کرد وجود نداشت. دستیار پزشک تسلیم نشد. در آن لحظه، همسرم به اتاق آمد که ببیند من در چه حالی هستم، او می‌گفت که می‌لرزیدم و رنگم خاکستری بود.

شنیدم که کسی برای تجهیزات احیا فریاد می‌زد. ذهنم در این زمان سرعت گرفت چون تازه متوجه شده بودم که در خطر جدی هستم. یادم است به دستیار پزشک گفتم «کارم تمام شد، دارم می‌روم» و او پاسخ داد «تو امروز هیچ جا نمی‌روی». تقریبا 7:30 صبح بود که تونلی که قبلا در آن بودم را دیدم که پشت او باز شده است، آن را می‌شناختم، پایان بود.

اتاق پر از جنب و چوش بود. دستیار پزشک دست راست مرا گرفته بود و دیوانه وار سوزنی را به بالای دستم می‌زد تا ناامیدانه رگی پیدا کند و بتواند کیسه خون دیگری به بدنم وارد کند. به من داروئی برای تسکین درد یا استرس تجویز نمی‌شد، چون علائم حیاتی من بسیار ضعیف بودند. سرنوشت من در اختیار مرحمت الهی و مهارت‌های دستیار پزشک بود.

همسرم آنجا ایستاده بود و با ترس به آنچه در مقابل او اتفاق می‌افتاد خیره شده بود. من به لیزا نگاه کردم، ترس را در چشمان او به یاد می‌آورم و وحشتی که احساس می‌کرد. می‌شنیدیم که پرستار ضربان قلب و فشار خون من را اعلام می‌کند آنها هم به سرعت پائین می‌آمدند. پس از آن پرستار شمارش معکوس زندگی من را آغاز کرد.

«ضربان قلب در حال سقوط، 12-11-10-9- ….. فشار 30 روی صفر … 5-4، ما داریم او را از دست می‌دهیم» یک پرستار دیگر به سمت همسرم چرخید و بازویش را دور او حلقه کرد و او را به سمت بیرون اتاق کشید. چشمان ما در آخرین لحظه به هم گره خورد و صدای مانیتور را شنیدیم که “خط صاف” را شروع کرد.

همه چیز سیاه شد، آخرین نفسم را کشیدم. من مرده بودم.

*********************

انتقال به مکانی دیگر

وقتی که مُردم، انتقال من به سمت دیگر دوباره آغاز شد. نکته شگفت‌انگیز در مورد این فضای بین مرگ و زندگی و انتقال به سمت دیگر این است که هیچ نمودی از زمان در آن وجود ندارد. زمان یک حرکت زمینی است.

چون من قبلا از این آستانه گذشته بودم می‌دانستم باید چه انتظاری داشته باشم. انتظار نداشتم این انتقال متفاوت باشد ولی نمی دانستم مقصد نهایی من کجا خواهد بود. همان اتفاقات افتاد. من زنده بودم و بعد دیگر زنده نبودم. من از بهشت سر در آوردم ولی در مکان‌های متفاوت و با استقبال‌های متفاوت.

در زمان مرگم، من با یک زن فوق العاده ازدواج کرده بودم، دوستان عالی داشتم و زندگی‌ام در یک مسیر عالی بود. حدود 6 ماه قبل آن، من و پسر عمویم تیم توانسته بودیم خانواده گسترده‌مان را برای اولین بار در بیش از بیست سال کنار هم جمع کنیم.

این بار وقتی این اتفاق افتاد، من برای ماندن اینجا بر روی زمین بیشتر مبارزه کردم. دلهره‌ام برای ورود به تونل را به یاد دارم. با اینکه مقاومت می‌کردم، روحم می‌دانست کار درست این است که وارد تونل شوم.

این بار تونل متفاوت بود، سایه‌هائی که تونل را احاطه کرده بودند آنجا نبودند. روشن‌تر ‌بود و به نظر می‌رسید سریعتر به سمت قلمرو دیگر می‌روم. گرم‌تر ‌بود و حتی بیشتر آرامش بخش به نظر می‌رسید و قطعا اثر آرام کننده بیشتری داشت. من بار به «سمت دیگر» برگشته بودم و صلح و آرامش مرا احاطه کرده بود. احساس عشق خدا مرا در بر گرفته و خاطرات زمینی باز هم چیزی از گذشته بودند و من از بودن در خانه در بهشت خوشحال بودم.

من همان گرما را احساس می‌کردم و همان رایحه وجود داشت. ولی من در همان محل نبودم و این سفر متفاوت بود. این بار من خودم در یک سالن بزرگ با فرشتگانی در اطرافم یافتم که به نظر می‌رسید سعی می‌کنند درد مرا آرام کنند و به من احساس گرما، خوشامد و آسایش بدهند. اما تماما بدون هیچ کلمه‌ای. عشق و محبت را در چشمان آنها به یاد می‌آورم و توجهی که به روح من داشتند.

سالن یک اتاق بزرگ بود و در دیوارهایش چیزی شبیه برامدگی داشت که نمی‌دانستم برای چه ممکن است مورد استفاده قرار بگیرد. نور ملایم و آرام بخش بود. محیط ساکت و آرام بدون هیچ حرکت یا جنبش شتابزده‌ای بود. در بر آمدگی‌ها چیزی بود شبیه روح‌هائی که در پوششی پیچیده شده باشند. نمیدانستم کجا هستم و چرا هستم، ولی اهمیت نمی‌دادم چون احساس امنیت می‌کردم. گویا آنجا بودم که از من سوالاتی شده و در انتقال به خانه به من کمک شود ولی هیچ کس چیزی نمی‌گفت. انگار آنها فقط به این خاطر آنجا بودند که مطمئن شوند من مشکلی ندارم و انتقال من به خوبی پیش می‌رود. می‌‎دانستم هیچ مشکلی نخواهد بود، فقط نمیدانستم کی و چگونه. نمی‌دانستم این بار چه احساسی داشته باشم چون انتقال خیلی متفاوت با دفعه قبل بود.

در سال 2005 وقتی ایست قلبی داشتم، بدنم به هم ریخت و مرگ سریع آمد. در آن سال وقتی انتقال پیدا کردم از طرف فامیل و عزیزان مورد استقبال قرار گرفتم و فکر می‌کردم که زمانش رسیده که به خانه برگردم. اما مهارت‌های تیم اورژانس راهی برای نجات من پیدا کرد و من را به این دنیا برگرداند. اگر آن موقع زمانش بود پس چرا خدا به کارکنان پزشکی قدرت داد که من را نجات بدهند؟ سوالات خیلی عمیق بودند و هنوز پاسخ برایش ندارم. هیچ راهی برای توضیح پیدا نمی‌کنم و فقط می‌توانم حدس بزنم و برای آنچه این بار برایم رخ داد دلیلی پیدا کنم.

این بار مرگ بسیار کندتر فرا رسید. به جای چند دقیقه در چند ساعت آمد. این مرگ درد و رنج بیشتری نسبت به دفعه قبل داشت. آیا ممکن است که روحم این بار برای ترک زمین آماده نبود؟ وقتی برای ماندن مبارزه می‌کردم آیا مرگ برای روحم دردناکتر بود. شاید این اتفاقی بود که وقتی مردم به شکل غیر منتظره و در شرایط آسیب می‌میرند یا در یک سانحه کشته می‌شوند روی می‌دهد. روح آنها آماده نیست یا هنوز فراخوانده نشده و در شوک است. لذا انتقال به «سمت دیگر» برای روح آسیب رسان بوده و لازم است قبل از ادامه‌ی انتقال به شکل کامل، روح آرامش پیدا کند.

من معتقدم این گروه از فرشتگان که آنجا بودند و از روح من مراقبت می‌کردند، برای این بود که مطمئن شوند انتقال من تا حد ممکن بدون درد است.

شاید روح‌های دیگر که دیدم در نوعی حالت خواب زمستانی بودند که برای سهولت انتقال آنها در نظر گرفته شده بود. شاید آن روح‌ها نیاز به شفا از آن ضربه وارده داشتند تا نهایتا بتوانند در رحمت و جلال خدا قرار بگیرند. من در این سفر دیگر شگفتی‌های بهشت را ندیدم من رنگ‌های جادویی و عمارت‌های بزرگ بهشت را ندیدم، پدر یا پدربزرگ و مادربزرگم را ندیدم. نسیم گرم بهشت را روی صورتم احساس نکردم. البته مکانی سرد، تاریک و مرطوب نیود. بلکه گرم و جذاب بود با رنگهای ملایم و تسکین دهنده. بسیار آرامش بخش و درک کننده. در مورد دلیلش فقط می‌توانم حدس هائی بزنم، شاید وقتی آخرین سفرم به خانه انجام شود بیشتر بفهمم. من این بار چیزهای بیشتری داشتم که نمی‌خواستم از دست بدهم و در نتیجه برای ماندن بر روی زمین سخت‌تر ‌مبارزه می‌کردم. نمی‌دانم آیا این راه مناسبی برای تفسیر موضوع هست یا نه ولی تمام توضیحی که به فکرم می‌رسد همین است.

سپس یک بار دیگر، احساس تاسف‌بار کشیده شدن به عقب را تجربه کردم و داشتم به زمین برگردانده می‌شدم. هیچ هشداری در مورد این اتفاق نبود، نه اطلاعاتی که چرا باید برگردم، نه حتی یک کلمه، فقط من برگردانده شدم و یکبار دیگر تیم پزشکی بیمارستان راهی برای احیاء من پیدا کرد. من تلاش کردم یکی از فرشتگان را بگیرم تا بتوانم در بهشت بمانم ولی این کار غیر ممکن بود.

نمی دانم چقدر طول کشید تا برگردم، ولی، خاطره بعدی که به یادم می‌آید این است که روی برانکارد در راهروئی خارج از آن اتاق بودم. یادم است از جلوی همسرم رد شدم و تعدادی از دوستان و کشیش بیمارستان آنجا بودند. ترس در چشمان آنها و واکنش‌های آنها تأییدی بود بر وضعیت بحرانی من. آنها سعی می‌کردند با من صحبت کنند و مرا لمس کنند، اما کارکنان آنها را دور می‌کردند. پرستاران به آنها گفتند که باید برویم و به سرعت به سمت پایین راهرو می‌دویدند. آنها مرا به طبقه دیگر و به بخش مراقبت‌های ویژه بردند تا برای عمل جراحی اضطراری آماده کنند…

من به دستگاهها وصل بودم تعداد زیادی لوله به من وصل بود و رنگم هنوز خاکستری بود چون مرگ مرا از یکطرف می‌کشید و کارکنان بیمارستان از طرف دیگر سعی میکردند مرا نجات بدهند. بعد مری لیزا را به اتاق اورد. قلبم برای آنچه که او باید می‌دید و تحمل می‌کرد ناراحت بود و از قدرت او متعجب بودم. وجود او در زندگی‌ام بیش از یک نعمت بود. هنگامی که لیزا اتاق را ترک کرد مرا برای جراحی بردند تا ناحیه آسیب دیده را ترمیم کنند.

********************

در اوت 2014 بود که صبح بیدار شدم و متوجه شدم که دوباره دچار خونریزی شده‌ام. من به متخصص گوارش زنگ زدم و قرار شد به اتاق اورژانس بروم. آنها تزریق وریدی چند دارو برای متوقف کردن خونریزی شروع کردند. در این زمان ما گزینه‌ای نداشتیم. تمام داروهای موجود، و جایگزین‌های طبیعی را امتحان کرده بودیم، و رژیم غذایی کنترل شده و هیچکدام شرایط من را بهتر نکرده بود.

او به من توصیه کرد که نظر یک جراح را بپرسم… در روزهای منتهی به عمل جراحی من دائما به همسرم می‌گفتم احساس خوبی در مورد این یکی ندارم. پسرعموهایم تماس می‌گرفتند و من همین را به آنها می‌گفتم. آیا فرشته نگهبان من چیزی به من می‌گفت؟ نمی‌دانم، اما پیام بلند و واضح بود. سراغ این جراحی نرو! روز عمل رسید و به ما گفتند ساعت 6 بیمارستان باشید برای عمل ساعت 8. من خیلی نخوابیدم و ساعت 5 صبح خواب بیدار شدم تا برای رفتن به بیمارستان آماده شوم. (همان بیمارستانی که ماجراهای قبلی در آن اتفاق افتاد)

بعد از اینکه آماده شدم و جراح آمد، ترسهایم را به او گفتم و اینکه احساس خوبی در مورد این جراحی ندارم. او من و همسرم را مطمئن کرد که همه چیز خوب خواهد بود، این یک جراحی استاندارد است و اینکه وقتی تمام شد باید در انتظار چه باشم. این مرا آرام نکرد ولی خودم را جمع کردم و تصمیم گرفتم با آنچه باید مواجه شوم و آماده رفتن شدم. توانستم دعای کوتاهی بکنم و از خداوند درخواست کنم محافظ من باشد و دستان جراح مرا هدایت نماید.

********************

این سفر کوتاه بود. تونل ابری مرا می‌خواند، شنیدم و می‌خواستم بروم. با احساس رضایت مطلق و همینطور شادی و سرور آن آشنا بودم. من سالها تلاش کردم بفهمم چرا نمی‌توانستم در بهشت بمانم و مجبور به بازگشت به زمین بودم. شاید این دفعه وقتش بود، وقت آخرین انتقال شکوهمند. شاید وقتش بود که در سایه لطف خدا بمانم و از آرامشِ بودن در خانه لذت ببرم.

افسوس که اشتباه می‌کردم. من فقط ورودی تونل را دیدم که به رویم گشوده شد ولی اصلا وارد نشدم. جراحان با سرعت و جدیت و هماهنگ با متخصص بیهوشی عمل کردند تا مرا دوباره به سمت زمین برگردانند. در مورد این مرگ هیچ جزئیات دیگری ندارم.

وقتی در اتاق ریکاوری بیدار شدم هنوز در وضعیت سختی بودم. داروهای زیادی برای درد به من داده بودند. مرا به اتاقی در ICU بردند که دوره بهبود از جراحی را بگذرانم – که قرار بود جانم را نجات دهد ولی مرده بودم.

وقتی پرستاران مرا مستقر کردند، به همسرم اجازه دادند که به داخل بیاید. کنار تخت من که آمد می توانستم پریشانی در چهره و چشمان او ببینم. پرستاران اطراف من مشغول بودند و من پرسیدم که عمل جراحی چگونه پیش رفت. یک لحظه سکوت برقرار شد، پرستاران به همسرم نگاه می کردند و همسرم به آنها نگاه می کرد که چه کسی آن چه رخ داده بود بگوید.پرستار به من گفت که عمل جراحی کامل نشده است. آنها وقتی شکم من را باز کردند به مشکلی برخوردند. گفت که قلب من روی تخت جراحی از کار افتاد و دکتر بعدا با من صحبت خواهد کرد اما فعلا نیاز به استراحت دارم. من شوکه شده بودم. تمام آنچه توانستم انجام بدهم این بود که به همسرم نگاه کنم و بگویم: «نه دوباره؟ خدا از من چه می خواهد؟» و به خواب رفتم.