Duane S تجربه نزدیک به مرگ
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




تجربه:

مردن برای واقعاً زندگی کردن(Dying to Really Live)اثر Duane F Smith. برای اطلاعات بیشتر اینجا را کلیک کنید



شرح تجربه: چیزی که به عنوان یک مزاحمت جزئی برای سلامتی شروع شد، بدتر شد. دکتر مسیول رسیدگی به پرونده من، با دکتری از مرکز پزشکی استنفورد تماس گرفت. پس از معاینه ی کامل، دکتر من خوشبین بود. او گفت که آنها در حال توسعه ی یک عملیات موفقیت‌آمیز جدید برای شرایطی هستند که تاکنون غیرقابل درمان بوده است. دانشگاه استنفورد در شرف انجام یک عمل آزمایشی دیگری بود و دکترم احساس کرد که ممکن است کاندیدای عالی برای این روش جدید باشم. اگر همه چیز خوب پیش برود، جراحی می تواند تسکین قابل توجهی ارائه دهد. و اگر جراحی جواب نداد، به هر حال پیش بینی بهبود در مورد من خوب نبود. برای همسرم و من، هیچ سوالی در مورد تصمیم ما وجود نداشت. بدون جراحی، کجا می بودم؟

آزمایشات بیشتر آغاز شد. به همه جایم ضربه و سیخونک وارد شد و از مایعات بدنی که نمی‌دانستم دارم خلاص شدم. علی‌رغم آن چه که پزشکان در ابتدا گفته بودند، پس از تکمیل همه ی آزمایش‌ها، به نظر می‌رسید که پیش‌ بینی بهبود آن‌قدرها هم درخشان نبود. پزشکان احساس کردند که وضعیت من آنقدر بدتر شده که نتوانم از عمل جراحی جان سالم به در ببرم. ظاهراً موقعیت پزشکی من به آسیب پذیری شدید در برابر حملات قلبی و سکته مغزی منجر می شد. احتمال مشخصی وجود داشت که روی میز عمل بمیرم.

حتی اگر من می‌خواستم ریسک(خطر) رویه ی جدید را بپذیرم، هیچ پزشکی نمی‌خواست مردی را که احساس می‌کردند ممکن است بر اثر سکته یا حمله قلبی روی میز عمل بمیرد جراحی کند. گرچه آنها به آن اعتراف نکردند، اما نمی‌خواستند کل برنامه ی جدیدشان را با زنده نماندن یکی از اولین بیماران خود از این روند به خطر بیندازند، حتی اگر خود این روش بدون اشتباه پیش می رفت. توصیه ی آنها به من این بود که به خانه بروم و به امورم سر و سامان بدهم. آنها گفتند در بهترین حالت من حدود پنج ماه برای زنده بودن (فرصت)دلشتم . از آنجایی که من فقط چهل و یک سال داشتم، آنچه به من گفتند واقعاً خیلی (مرا)در فکر فرو نبرد؛ حداقل نه در ابتدا. همسرم و من می‌دانستیم که در زندگی‌مان به یک تکه ی سخت کشتیرانی برخورد کرده‌ بودیم، اما هنوز واقعاً درک نمی کردیم چه چیزی در پیش است. آینده ی ما پر از رویاها و برنامه های ما بود. در هیچ کجای آن نقشه ها جایی برای مردن یکی از ما وجود نداشت. از این گذشته، من چندین پروژه ی املاک در دست اجرا و تعهداتی برای انجام دادن داشتم.

حدس می‌زنم زمانی که ما در حال رانندگی به خانه بودیم شروع به خیس خوردن کرد و دریافتیم که از من خواسته نشده بود که هیچ وقتی را برای مراجعه ی آینده تعیین کنم. در ابتدا، حکم اعدام کمتر از آنچه انتظار داشتم، بر من تأثیر گذاشت. شاید به خاطر کوفتگی بی حس کننده ای بود که بعد از ماه ها کم خوابی یا بی خوابی ناشی از وضعیتم احساس می کردم. سپس شروع به تعجب کردم، حتی اگر این مشکل را شکست دهم، آیا می‌توانم شادی واقعی ، پایدار را در سال‌های آینده پیدا کنم؟ بارها و بارها از خودم پرسیدم، آیا زندگی واقعا فقط در مورد داشتن ماشین های جدید، هواپیماها، خانه های بزرگتر و تعطیلات بیشتر است؟ اما جاده ی زندگی فقط شیب‌دارتر و سنگلاخ‌تر شد.

از آنجایی که من هیچ باور معنوی نداشتم، ندانم‌گراییم تسکین مورد نیاز من را فراهم آورد. باور داشتم وقتی بمیرم همه چیز تمام خواهد شد و منتظر فراموشی و خوابی بودم که برایم فراهم می کرد. از آنجایی که معتقدم باورهای ما واقعیت ما را تشکیل می دهند، ترسی از مرگ نداشتم. وقتی با ایده ی فراموشی راحت شدم، دنیا می توانست بدون من ادامه پیدا کند. من چیزی برای ترس نداشتم. از همان اغاز فهمیده‌بودم که زندگی من سرانجام با مرگ پایان می یابد. مسئله این نبود که آیا قرار بود بمیرم، فقط این بود که چه زمانی می میرم. منطقی(فکر) کردم، هزار سال بعد چه فرقی می کرد؟ بالاخره توانستم برای مدت طولانی،طولانی بخوابم. شگفت انگیزبود که این فکر چقدر جذاب شد. در حالی که من به نقطه ای نرسیده بودم که واقعاً بخواهم همه چیز را خودم تمام کنم، ایده ی در نهایت داشتن خواب فراوان و استراحت ابدی جذابیت بسیار زیادی داشت.

پایان

یک صبح زود، در تاریک ترین قسمت شب درست پیش از سپیده دم احساس کردم که پایان نزدیک بود. تلاش برای نفس کشیدن برای ماه ها باعث شده بود که احساس کنم هیچ چیز دیگری مهم نیست جز توانایی نفس کشیدن و خواب. با هر روز بدتر از دیروز با فردای وعده دهنده ی بدتر از امروز. تنها چیزی که می خواستم تسکین به هر قیمتی بود. وضعیت پزشکی من از زمانی که سیزده ماه پیش به من گفته شد که فقط پنج ماه دیگر برای زیستن داشتم به شکل فزاینده ای در حال بدتر شدن بود.

مدتی بود که اصلا تنها راهی که می توانستم بخوابم این بود که روی صندلی صاف بنشینم. حالا، حتی آن هم دیگر خیلی خوب کار نمی کرد. همچنین سر و صدایی که هنگام تلاش برای نفس کشیدن ایجاد می کردم بودن من و همسرم را شب هنگام در یک اتاق غیرممکن می کرد. از آنجایی که دخترانم سبک خواب بودند، اکنون در دفترم در طبقه ی پایین می‌خوابیدم. آنجا، شب را می گذراندم، در صندلی قدیمی ام می نشستم، صاف تکیه می دادم و سعی می کردم بخوابم. آن شب در صندلی قدیمی ام تنها بودم که بین یک لحظه ی خواب و نفس نفس زدن، ناگهان در حال افتادن در میان فضا بودم.

من فقط به سقوط ادامه دادم، در آسمان سیاهی می لغزیدم، در چنگال وحشتی خشن-برهنه ، فلج کننده. به جای بیدار شدن، همانطور که در گذشته در دیگر "رویاهای سقوط" دیده بودم، به سقوط و سقوط ادامه دادم. من به صورتی خارج از کنترل در حال لغزیدن بودم و همچون گلوله ای سربی میان سیاهی فرو رفتم. به تدریج که غلت می زدم، متوجه نور ملایمی در بخشی از آسمان سیاه شدم. توجه من به نور جلب شد و به نظر می رسید که من را آرام می کند. همانطور که نور را تماشا می کردم، جاذبه ی من نسبت به آن قوی تر و قوی تر رشد می کرد. با وجود این که برای حفظ نور در میدان دیدم تلاش می‌کردم، هر چه بیشتر روی آن تمرکز می‌کردم، آرام‌تر می‌شدم. سپس متوجه شدم که دارم به سمت نور می افتم. هر چه به نور نزدیکتر می شدم، درخشان تر می شد. احساس آرامش و گرما عمیق در چاکرای پایه ی من شروع شد و با کاهش غلتیدن در تمام بدنم به سمت بالا پخش گردید.

ورود من

در افق دور، در برابر نور، چیزی را دیدم که در ابتدا مانند یک خط ناهموار در سراسر آسمان شب به نظر می رسید. هر چه نزدیکتر شدم، به صفی از مردم تبدیل شد که افق را در بر می گرفت. وقتی آنها به استقبال من آمدند، با نور پس زمینه، همه ی آنها را شناختم. برخی از آنها از زندگی من روی زمین بودند. دیگران نبودند. آنجا پدربزرگم آموس بود همراه با سگ مورد علاقه‌ام، بوچ، که دمش را به نشانه سلام تکان می‌داد. هر دو شخصیت اصلی بخش ایده آلیستی دوران کودکی من بودند. فرانک پدربزرگ عاقل من نیز با پوزخند خشمگین و گیج‌آمیزش بود. در این استقبال عمه ی نازنینم الیانور و عموی مورد علاقه ام سیدنی حضور داشتند. حتی مردی بود که در مزرعه ای در کنار رودخانه زندگی می کرد و همیشه با من مهربان بود. او به من شغل داد، حتی زمانی که واقعاً به کمک نیاز نداشت. من معلم مدرسه ی مورد علاقه ام و افراد مختلف دیگری را دیدم که در زندگی من بر روی زمین نقش ایفا کرده بودند اما از پیش رفته بودند. همان‌قدر که دیدن کسانی که در تجسم زندگی فعلی‌ام دوستشان داشتم، شگفت‌انگیز بود، دیگران هم بودند. همچنین موجوداتی بودند که از زمان‌های دیگر و مکان‌های دیگر که از این تجسم نبودند، می‌شناختم و دوست داشتم.

همانطور که همه ی ما همدیگر را ملاقات کردیم، گرما در گودال شکمم بیشتر شد. به زودی، غرق شدیدترین احساسات عشقی شدم که تا به حال شناخته بودم. عشق از درون من جاری شد و به آنهایی که اطرافم بودند برگشت. تا حدودی، آن احساس «بازگشت به خانه»ای بود که به عنوان یک مرد جوان که برای اولین بار از اروپا به خانه بازمی گشتم، روی زمین تجربه کرده بودم. ارتش برای سه سال مرا با خود برده بود و من مشتاق بودم که دوباره خانه را ببینم. همانطور که از آن جاده ی آشنای قدیمی به سمت مزرعه می‌رفتم، جایی که می‌دانستم مامان و بابا منتظرند. احساس کردم عشق "احساس بازگشت به خانه" ای گرم، عمیق و بی قید و شرط منتظر بازگشت من است. با این حال، مقایسه آن با آنچه اکنون احساس می‌کردم، مانند مقایسه یک قطره آب دریا با اقیانوس است.

دوباره خانه

اگر فکر کرده بودم مرگ فقط به فراموشی منجر می شود، اشتباه می کردم.

مرگ من فقط به خواب رفتن در حالت نیستی همیشگی نبود. بلکه بیداری برای روبرو شدن با واقعیتی بود که نمی توانستم تصور کنم. وقتی کسانی که دوستشان داشتم به استقبالم آمدند، احساس کردم در شدیدترین عشقی که تا به حال می شناختم در حال حل شدن هستم. عشق مانند امواج یک سونامی بزرگ بر من غلتید. عشقی شاد ، لذت‌بخش پر از انتظار، وعده و پنجره . هیچ حرفی رد و بدل نشد. افکار فوراً و با وضوح کامل از بخشی از ذهن ابدی به بخش دیگر جابجا شدند. بدون توانایی مضایقه یا قضاوت کردن چیزی.

این همه یک بیان و جشن عشق بود. روی زمین، این اتحاد دوباره بین اعضای یک گروه روح باستانی که بازگشت یکی از خود را به خانه جشن می گرفتند غیرقابل درک بود. به آرامی وقتی به کسانی که برای احوالپرسی جمع شده بودند نگاه کردم، متوجه شدم که همه آنجا هستند. شگفت آور است که آنها نه تنها از این زندگی، بلکه از یک زندگی قبلی در آلمان بودند. متوجه شدم که همان روح ها احتمالاً نقش های مختلفی را در زندگی های چندگانه من بازی کرده اند. گاهی این روح ها دخترم، همسرم یا مادرم بودند. در حالی که در ابتدا این ایده مرا از جا پرانده بود، خیلی زود متواضع شدم. من چه کسی بودم که به خدا بگویم که او با مخلوقاتش چه کاری می تواند انجام دهد یا نمی تواند؟ فقط به این دلیل که برخی از معلمان مدرسه ی یکشنبه ایده های متفاوتی در مورد این که چگونه چیزها کار می کردند داشتند، واقعاً مهم نبود.

شادی من زمانی عمیق تر شد که فهمیدم فقط بقایای زمینی از کسانی که دوستشان دارم به جا گذاشته ام. جوهر هر یک از آن روح ها همچنین هم اکنون اینجا با من بود. در کنار دوستان و خانواده‌ام، آلمانی‌های دوست داشتنیی هم بودند که زمانی که من یک سرباز جوان در آلمان بودم، به شکلی فراموش نشدنی بسیار آشنا بودند. حالا می‌دانستم که چرا آن‌ها در آن زمان خیلی آشنا به نظر می‌رسند، آنها از یک دوره ی زندگی قبلی در آنجا دوستان و خانواده بوده اند. حالا درک می کردم که چیزی روی زمین پشت سر برجای نگذاشته بودم. ذات ابدی همه عزیزان من از آن زندگی و همچنین سایر تجسم ها همه اینجا بودند تا به من سلام کنند. تنها چیزی که پشت سر گذاشته بودم یک شخصیت بود که در یک درام ایفای نقش می کرد که انتخاب کرده بودیم تا آن را تجربه کنیم. در این میان، ذات ابدی واقعی ما در قلمرو خدا باقی ماند. ناگهان همه چیز خیلی ساده شد.همانطور که به من نشان داده شد، برای من توضیح داده شد که چگونه بیشتر دانش آسمانی و ابدی ما در طول دوره ی زندگی انتخابی ما بر روی زمین خالی می شود. ما باید به طور موقت بسیاری از چیزهایی را که خودبرتر ما از قبل می‌داند فراموش کنیم تا بتوانیم خود را در نقش‌هایی که برای بازی کردن انتخاب کرده‌ایم غرق کنیم.

به علاوه ، گفتند شاید مدتی طول بکشد تا همه دانسته ها و خاطراتم برگردد. برای سهولت بازگشت به این قلمرو، به من گفته شد که به زمان خود در زمین به عنوان یک بازدید طولانی از پارک موضوعی نهایی فکر کنم. آن را مکانی با سواری های هیجان انگیز و ماجراجویی های مختلف در نظر بگیرید که می توانستم آن را تجربه کنم یا نه. همچنین به من یادآوری شد که دلیل اینکه ما اصلاً قلمرو آسمانی را ترک می کنیم، هیجان، تنوع، ماجراجویی و سرگرمیی است که تجسم های مختلف ارائه می دهند. با این حال، بردن تمام دانش آسمانی‌مان در ماجراجویی‌های مختلف، همان تجربه‌ای را که برای زندگی انتخاب کرده بودیم، از بین می‌برد. یک نفر در آنجا گفت که من باید سفرهایمان به قلمروهای دیگر را به عنوان انتخاب یک رمان جدید برای خواندن در نظر بگیرم. می توانم بسته به روحیه ای که دارم، کتاب جدیدی انتخاب کنم. افزون بر این ، اگر قبل از خواندن هر چرخش و پیچش داستان،خط به خط آن را بدانم، لذت را از بین می برد.

همانطور که یک موجود به شوخی گفت: "اگر بخش ابدی و الهی ما از آواز خواندن و نواختن چنگ خسته شود، هزاران جهان دیگر برای رشد معنوی، مشغول شدن و سرگرمی ما ایجاد شده اند." ابدیت زمان زیادی است برای انجام ندادن هیچ کاری جز نواختن چنگ. این مفهوم را به بهترین وجه در کتاب (درسی درباره ی معجزات) شنیدم، «ما فقط به سه دلیل اینجا هستیم: برای این که به یاد بیاوریم که چه کسی هستیم. برای کمک به دیگران که به یاد بیاورند که چه کسی هستند. و . . . برای لذت بردن از سفر . . . ، مگر اینکه، البته، از اراده ی آزاد خود استفاده کنیم و این کار را نکنیم.

همانطور که جهت گیری من ادامه یافت، آنها توضیح دادند که چگونه در آن سمت آسمانی حجاب، هر چیزی که ما می خواهیم فورا فراهم می شود. ما فقط باید آرزو را احساس کنیم. با این حال، دلیل همه ی قلمروهای خارج از بهشت ​​در درون نهفته است. داشتن همیشه ی همه ی چیزهایی که می خواهیم، ​​میل به تنوع و تغییر برای یک چالش را در درون ما ایجاد می کند. این مانند یک بازی است که در آن همه برنده بودند. به زودی، بازی خسته کننده می شد و ما به دنبال یک بازی با چالش بیشتر دیگر خواهیم بود.

به نوعی، همه ی اینها آشنا به نظر می رسید. برای نشان دادن روند تحقق آنی، یکی از آنها از من خواست به چیزی فکر کنم که واقعاً آرزو دارم. با فکر کردن به آن، چیزی که من انتخاب کردم عجیب به نظر می رسید، زیرا در چنین مکان محترمی بودم و مفهوم مهمی را نشان می دادم. اما ناگهان هوس کردم تکه‌ای از کیک شکلاتی خانگی معروف مادرم را همراه با خامه ی رویی مخصوص آن. به محض اینکه به کیک فکر کردم، مادر خاکی ام داشت بزرگترین تکه کیک شکلاتی تیره ای را که تا به حال دیده بودم به من می داد. به جرات می توانم بگویم بهشتی بود؟ اگرچه او در آنجا با ما ظاهر شد، اما می دانستم که بخشی از او هنوز روی زمین بازگشته است، زیرا او هنوز نمرده بود. حدس من این بود که او احتمالاً خواب بود و رویای این را داشت که عاشقانه برای پسرش تکه ای از کیک شکلاتی الهیش را درست کند.

پس از چیزی که می توانست چند دقیقه یا چند ساعت از جهت گیری بوده باشد، سکوت عمیقی شروع به فرودآمدن بر همه چیز کرد. یک حضور فراگیر گروه روح را تحت الشعاع قرار داد، زیرا اعضای آن در پس زمینه محو شدند. مثل این بود که در سوپرمارکتی باشید که هنگام خرید، موسیقی در پس‌زمینه پخش می‌شد و سپس حجم شنیدن کم‌رنگ می شود، زیرا صدایی بر موسیقی سایه می‌اندازد که می‌گوید: «خریداران، در راهروی شماره هفت، سیب های خوشمزه ی سرخ ویژه ی فوق العاده ای وجود دارد».

انتخاب کردن

وقتی چیزهای دیگر محو شد، صدایی که واقعاً اصلاً صدا نبود، با لحنی طنین انداز گفت: "به خانه خوش آمدی پسر، تو کار بزرگی انجام دادی." با احساس مستمر عشق عمیق و پذیرش، صدا ادامه داد، "اما، تا زمانی که هنوز بدنی روی زمین داری، آیا دوست داری "یکی دیگر" را از سر راه برداری؟" من فوراً فهمیدم که او به چه چیزی اشاره می کند. از من خواسته شده بود که برای صحنه‌های مهمی که در درام زمینی فعلی‌ام قرار بود پخش شود، برگردم. وقتی در آن دوران تناسخ پیدا کردم، پذیرفته بودم که نقش پدر را برای دو دخترم بازی کنم. و اکنون از من می‌پرسیدند که آیا می‌خواهم به این تعهد احترام بگذارم یا خیر. علاوه بر این، در زمان مرگم، به هیچ شکلی از تناسخ یا هر چیز مذهبی یا معنوی دیگری اعتقاد نداشتم. علیرغم آن، فوراً فهمیدم که از من پرسیده شده بود که آیا می خواهم به درام زمینی که به تازگی ترک کرده بودم بازگردم.

حالا معلم یکشنبه ام همیشه به ما گفته بود که در بهشت ​​دردی نیست. حالا می توانم به شما بگویم، حداقل در مورد من، او اشتباه می کرد. من هنوز می توانم عذاب انعکاس خود را بشنوم، "نووو" هنوز در جایی در آن قلمروهای آسمانی می چرخد. من در قلبم و در اعماق قلبم می دانستم که نمی خواهم به عقب برگردم. به قول شاعر جان گیلسپی مگی، پس از فرار از «پیوندهای ناهنجار زمین برای لمس صورت خدا»، می خواستم بمانم. پس از تجربه ی "بهشت"، به هیچ وجه نمی خواستم به این زودی ها به زمین برگردم. اگر زمین یک پارک موضوعی بود، پس آن‌ها می‌توانستند هر بخشی از «بلیت استفاده‌نشده»ی من را که می‌خواهند داشته باشند. مدتی بود که به اندازه ی کافی درام داشته بودم. کار من با آن جهنم دره ی حقیر فرسوده به عنوان یک بازی زمینی به پایان رسیده بود. بدیهی است که دیدگاهم نسبت به این واقعیت جهانی در قسمت های آخر ماجراجویی ام از بین رفته بود. انگار پایم را در مسیر ترن هوایی گیر انداخته بودم.

حتی با وجود اینکه من افرادی را در آنجا داشتم که به تعبیر زمینی، تا آنجا که شرایط زمینی اجازه می داد به آنها عشق ورزیده بودم ، پس از دیدن گزینه ی جایگزین، هیچ تمایلی به بازگشت نداشتم. از آن دیدگاه برتر، می‌توانستم ببینم دنیایی که به جا گذاشته بودم چقدر بی‌اهمیت است. در اینجا، از سویی دیگر، من همیشه با جانهایی خواهم بود که از ابتدا مرا دوست داشته بودند و تا ابد به این عشق ادامه خواهند داد. افزون بر این، اکنون می دانستم که عزیزانی که روی زمین پشت سر جامانده اند، لحظه ای به ما خواهند پیوست. ممکن است برای آنها سالها باشد، اما برای ما فقط چند لحظه خواهد بود. زمان از منظر آسمانی خنده دار است.

یک پدر چه می تواند بگوید؟ سپس، همانطور که به صورت استعاری "از در بیرون رفتم." صدا ادامه داد: «از آنجایی که قرار است برای مدتی آنجا باشید، چند کار وجود دارد که می توانید برای من انجام دهید. اما، نگران نباشید، من از راهنمایان روحی شما می‌خواهم یک کتاب راهنما در مورد راهنمایی درونی برای شما بفرستند تا بتوانیم ارتباط برقرار کنیم. شما هم اکنون این توانایی را دارید، اما نمی دانید چگونه گوش فرادهید. کتابی که می فرستم برای شروع کار است.' با احساس فقدانی فوق العاده به زندگیم برگشتم. من متوجه نشدم که سفر واقعی من تازه اغاز شده است. در آن هنگام، هرگز نمی توانستم درک کنم چه چیزی در پیش است. نمی‌دانستم که به آن خوشبختیی روی زمین هدایت می‌شدم که نمی‌خواستم آن را در بهشت جا ​​بگذارم. همچنین نمی‌توانستم درک کنم که راهنمایی درونی می‌تواند آن خوشیی را به ارمغان بیاورد که من به عنوان یک پسر جوان به دنبال آن بودم. طعنه آمیز است که خوشحالیی را تجربه کنم که برای کشف آن باید بمیرم.

طی چند سال بعد، در چندین موقعیت دیگر به زندگی پس از مرگ بازگردانده شدم. در یکی از این سفرها، به من نشان داده شد که چرا مرگ و مردن چنین بد فهمیده شده است. به هر حال و از دیدگاه من، در مرگ چیزی برای ترس وجود ندارد. این تازه شروع یک ماجراجویی جدید است؛ فرصتی دیگر برای بیان متفاوت خود با روح هایی که در طول زندگی ها و قلمروهای بسیاری دوست داشته اید و عشق ورزیده اید. اکنون، من مرگ را به عنوان یک بلیط الکترونیکی برای رسیدن به پارک موضوعی نهایی تصور می کنم، و من کسی هستم که انتخاب می کنم کدام پارک را تجربه کنم. من همچنین سواری ها را زمانی که آنجا هستم انتخاب می کنم. سواری ها می توانند ترسناک یا آرام و دوست داشتنی باشند. همیشه انتخاب با من است اگر سواریی را که در آن هستید دوست ندارید، پیاده شوید و دفعه ی بعد یکی را پیدا کنید که بیشتر مورد پسند شما باشد. از این گذشته، هنگامی که خداوند انسان ها را شبیه خود آفرید، وعده ی یک شادی و خوشبختی ابدی را داد. از آنجایی که ابدیت بسیار طولانی است و آغاز و پایانی ندارد، همه ی زمان ها را در همه جا در بر می گیرد. در نهایت، تلاش می‌کنم به یاد داشته باشم که اگر در هر زمانی از ماجراجویی لذت نمی‌برم، در حال انجام دادن کار غلطی هستم.

اطلاعات پس زمینه:

جنسیت مذکر

تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: بهار ۱۹۸۱

عناصر NDE:

در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ بله بیماری مرگ بالینی (قطع تنفس یا عملکرد قلب) توسط یک متخصص پزشکی استنفورد به من پنج ماه برای زندگی فرصت داده شده بود. من دوازده ماه پیش از مرگ زندگی کردم. در دو سال بعد، چندین بار به زندگی پس از مرگ بازگردانده شدم.

محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی می کنید؟ هم دلپذیر و هم پریشان کننده

آیا احساس جدایی از بدن خود کردید؟ نه من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول،هنگامی که از گیجی خواب جزئی، به حضور گروه روح باستانی‌ام و احاطه شدن با افرادی که از زمین و جاهای دیگر نه از این دنیای مادی می‌شناختم، رسیدم هوشیارتر بودم. وقتی فهمیدم ناگهان "خانه" هستم جایی که آنها تعلق داشتند و در میان عزیزانم، (فهمیدم) وقت چرت زدن نیست!

در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟ احتمالاً قسمت اولیه ی تجربه زمانی که در فضا در حال سقوط بودم و از سقوط ترسیده بودم. با این حال، وقتی از من پرسیده شد که آیا می خواهم به این زندگی برگردم، عذاب پاسخ من، "ن-ه-ه-ه!" به عنوان بار دیگری که من به طور خاص آگاه بودم، برجسته است. من نمی خواستم برگردم.

آیا افکار شما تسریع شده بود؟ به طرزی باورنکردنی سریع

آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز به یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنی را از دست داد، زمانی که من خارج از جهان فیزیکی بودم، زمان معنایی نداشت. من فهمیدم که زمان فقط تجلی واقعیت فیزیکی است. در خارج از جهان فیزیکی، که تنها بخش کوچکی از قلمرو خداست، زمان معنایی ندارد. همانطور که زمانی یک نفر گفت زمان به طور ساده مکانیزمی است که از آن برای جلوگیری از وقوع یکباره ی همه چیز استفاده می شود.

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بود؟ به طرزی باورنکردنی زنده تر

لطفاً دید خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله قبل از تجربه داشتید مقایسه کنید. به نظر می‌رسید که در آن لحظه تمرکز کاملی روی هر اتفاقی داشتم. این یک چیز همه یا هیچ بود که در آن ذهن من با یک مورد در یک زمان سر و کار داشت. گرچه، من احساس دیدن یا بینایی نداشتم. من فقط بخشی از یک کل بودم.

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله قبل از تجربه داشتید مقایسه کنید. من در آن زمان از شنوایی خود آگاه نبودم. به نظر می رسد که ارتباطات از طریق تله پاتی، مستقیماً از بخشی از ذهن خدا به بخشی دیگر می رسد. ارتباط آنی بود. هیچ قابلیتی برای پنهان کردن، سایه انداختن یا چنین چیزی وجود نداشت.

آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟ بله، و حقایق بررسی شده است

آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟ نامشخص وقتی در فضا در حال سقوط بودم، متوجه ستارگان و سیاراتی بودم که از به سرعت کنارم می گذشتند. به نظر می رسد که ستارگان تقریباً یک اثر تونل مانند ایجاد می کنند. با این حال، تا زمانی که به روی زمین برگشتم و تجربیات نزدیک به مرگ گ دیگران را خوانده بودم، این موضوع به ذهنم خطور نکرد، جایی که آنها به عبور از یک تونل اشاره کردند. البته، دشوار است که بدانیم آیا "تونل آنها" شبیه "تونل من" است یا نه.

تجربه مشتمل بود بر: حضور افراد متوفی

آیا در تجربه ی خود موجوداتی دیدید؟ من در واقع آنها را دیدم.

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ بله، من با پدربزرگ پدری و مادری ام دیدار کردم. هر دو فورا قابل تشخیص بودند و به خیلی نظر می رسید که من آنها را در کودکی می شناختم. سگ مورد علاقه ی من در دوران کودکی بوچ با آنها بود. بوچ دمش را توفانی تکان می داد، درست مثل زمانی که من پسر بودم و با هم خوش می گذراندیم. به عنوان بخشی از کودکی ام، عمه و عمویم آنجا بودند، و همچنین یک دامدار قدیمی که مرا به عنوان یک پسر به کار گماشت. اولین برخورد من در زندگی پس از مرگ با پدربزرگ مادری و پدری ام بود که بخش مورد علاقه دوران کودکی من بودند. سگ مورد علاقه دوران کودکی من، بوچ، همراه با پدربزرگم بود که وقتی مرا دید، دمش را دیوانه‌وار تکان می‌داد. عمو سیدنی و عمه الینور، دو فرد به یاد ماندنی دیگر در دوران کودکیم آنجا بودند. همچنین، یک دامدار پیر از محدوده آن سوی رودخانه را دیدم که به عنوان یک پسر به من کار داده بود. این افراد همگی قبل از من درگذشته بودند. وقتی به من نشان داده می شد که چگونه هر چیزی را که آشکار سازم فوراً برآورده می شود، به تکه‌ای از کیک شکلاتی مادرم فکر کردم. بلافاصله، مامانم آنجا با من در بهشت ​​بود و تکه ای از کیک شکلاتی بهشتی خود را به من داد. من می دانستم که او روی زمین زنده است، و تصور کردم که او ممکن است در حال خواب دیدن باشد که برای من کیک می پزد. من هرگز فکر نمی کردم که بعد از تمام شدن موضوع از او بپرسم.

تجربه مشتمل بود بر: تاریکی

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ خیر

آیا نوری غیرزمینی دیدی؟ خیر

این تجربه مشتمل بود بر: یک منظره یا شهر

آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ یک قلمرو آشکارا عرفانی یا غیرزمینی در سال بعد از تجربه ی نزدیک به مرگ اولیه ام، توسط راهنمایان روحم در یک سفر دوم به عقب برده شدم. وقتی در مورد جهنم اظهار کنجکاوی کردم، آنها مرا به یک «چشم انداز توریستی» از جهنم بردند. آنها هدف از جهنم را توضیح دادند و این که چگونه مانند آن چیزی که در مدرسه ی یکشنبه به ما آموزش داده شده بود، نبود. سپس مرا به بخشی از قلمرو خدا در خارج از جهان فیزیکی بردند. این ظاهراً یکی از مکان‌های بسیاری بود و قطعاً با هرگونه معیارهای زمینی عجیب بود.

تجربه مشتمل بود بر: لحن احساسی قوی

در طول تجربه چه عواطفی را احساس کردید؟ عشق عمیق و پذیرش کامل را احساس کردم. نه تنها از کسانی که در گروه روحی من بودند، بلکه به طور کلی یک حس فراگیر از عشق و پذیرش وجود داشت.

آیا احساس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی

آیا احساس خوشی داشتید؟ خوشی باور نکردنی

آیا حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟ احساس می کردم با دنیا متحد شده یا یکی هستم

تجربه مشتمل بود بر: دانش یا هدفی خاص

آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟ همه چیز در مورد جهان برای من روشن شد که چیزی جز خدا در جهان وجود ندارد. ما همه بخشی از خدا هستیم. روح با شکوه خدا که به صورت و شباهت او آفریده شده است. ما اینجا هستیم تا از زندگی لذت ببریم و درام ها و هیجانی را که انتخاب می کنیم زندگی کنیم. پس از همه ی اینها، خداوند ابدیت زیبا را وعده داده است. از آنجایی که آینده و گذشته به هر دو سمت پیش می روند، راهنمایان روحم به من گفتند که اگر از این راه خوشم نمی آید، قدرت تغییر آن را دارم.

تجربه مشتمل بود بر: بررسی زندگی

آیا صحنه هایی از گذشته تان به شما بازگشته است؟ بسیاری از وقایع گذشته را به یاد آوردم وقتی از زندگی پس از مرگ برگشتم، خاطرات تقریباً کاملی از زندگی قبلی در آلمان داشتم. می دانستم کجا زندگی می کردم، آدرس، شهر و شرایط مرگم. من که به عنوان یک سرباز جوان در ارتش ایالات متحده در آلمان مستقر بودم و با یک زن آلمانی ازدواج کردم، برگشتم تا ببینم آیا می توانیم جایی که در زندگی قبلی زندگی می کردم پیدا کنیم. یک مرد آلمانی مسن‌تر را پیدا کردم که زمانی که من آنجا بودم با من دوست شده بود. او بخشی از زندگی قبلی من بود و هنوز در این زندگی زنده بود. ما توانستیم تعدادی از خاطرات مشترکمان را در آن زندگی قبلی تأیید کنیم. همیشه به این فکر می کردم که چرا من و او تا این حد در این زندگی دوست صمیمی شده بودیم.

این تجربه مشتمل بود بر : آگاهی از آینده

آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ صحنه‌های از آینده ی جهان در طی چندین سفر به زندگی پس از مرگ، و آنچه پس از بازگشت به من نشان داده شد، من متوجه شده ام که تغییر تصاعدی که اکنون در حال گذراندن آن هستیم، همگی بخشی از چیزی است که من او تی ای(OTE) می‌نامم. زمین به حالت(Edenic) بازگردانده می شود. این زمانی است که توسط اکثر ادیان بزرگ و بسیاری از تمدن های مشابه در چند هزار سال گذشته وعده داده شده است. چه آن را عصر برج دلو، پیشگویی های مایاها، رپچر یا هر یک از تعدادی دیگر از «برچسب ها» بنامیم، جهان به سرعت در حال ورود به بزرگترین تاریخ رنسانس است که تاکنون شناخته است. در حال حاضر بسیاری از افراد زنده هستند که قبل از شروع آن متولد شده اند، و بسیاری از آنها زندگی خواهند کرد تا به ثمر نشستن آن را ببینند. تغییر عمده ی بعدی، چیزی است که من آن را «شکاف بزرگ» می نامم. اینجا جایی است که همه ی مردم فرصتی برای زندگی در آینده ای دارند که برای خود تصور می کنند. اگر صلح و هماهنگی را ببینند، احتمالاً روی زمین می مانند و آن را تجربه می کنند. اگر فردی به یک هولوکاست یا یک فاجعه ی زیست محیطی در پیش رو باور داشته باشد، در این زندگی خواهند مرد، و در یک زندگی در جایی دیگر در قلمرو خدا بیدار خواهد شد، جایی که بتواند آن انتظار را برآورده کند.

آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت آمدید؟ من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی برای بازگشت به زندگی رسیدم. قبل از تجربه ی نزدیک به مرگم ترجیح می دادم نمیرم.با این حال، زمانی که در زندگی پس از مرگ بودم، هیچ راهی وجود نداشت که بخواهم به این زندگی برگردم. وقتی توضیح دادند که من با دخترانم تعهدات ناتمام دارم و قرار است برای گفتن داستانم برگردم، با اکراه برگشتم.

خدا، معنویت و دین:

قبل از تجربه ی خود چه اهمیتی برای زندگی مذهبی/معنوی خود قائل بودید؟ برام مهم نیست

قبل از تجربه تان چه دینی داشتید؟ غیروابسته- آگنوستیک وقتی به کالج رفتم کلیسای باپتیست را ترک کرده بودم. نمی‌توانستم خدایی را باور کنم که فقط برای افراد بسیار ممتاز باشد. من نمی توانستم این واقعیت را بپذیرم که خدا مردم را به جهنم می فرستد، زیرا آنها به روش خاصی اعتقاد نداشتند. من نمی توانستم باور کنم که همه پسران کوچک هندو که در خانواده های هندو (یا هر دین دیگری) متولد می شوند، به طور خودکار محکوم به جهنم هستند.

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه شما تغییر کرده است؟ بله، من اکنون مدیتیشن را تمرین می کنم و از آن به عنوان یک ورزش روزانه استفاده می کنم. من در نهایت از نصیحت و کتاب مقدس مسیحی که می گوید بدون توقف دعا کنید آگاه شدم. دعای پرشور من این بوده است که بتوانم زندگی خود را با آگاهی کامل از اینکه چه کسی هستم و همیشه در تماس با آگاهی درونی زندگی کنم. گاهی می توانم و گاهی نمی توانم.

بعد از تجربه ی خود چه اهمیتی برای زندگی مذهبی/معنوی خود قائل هستید؟ خیلی برام مهمه

اکنون دین شما چیست؟ دیگر یا چند ایمانی .من خود را «معنوی» می دانم، اما مذهبی نیستم. مسیر معنوی من مهمترین بخش زندگی من است و از زمان NDE مدیتیشن انجام داده ام. من معتقدم تنها یک خدا وجود دارد، انسان ها فقط به این خدای کلی نام های مختلفی می دهند. من معتقدم همه چیز "بدن خدا" است، هیچ چیز دیگری وجود ندارد. من معتقدم که ما فقط بخشی از روح جاودانه هستیم که در گوشت و خون پیچیده شده است، با استفاده از اراده ی آزاد که خدا به ما داد، تا زندگی پس از زندگی را جاودانه زندگی کنیم.

آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟ محتوایی که کاملاً با باورهایی که در زمان تجربه خود داشتید مطابقت نداشت در زمان مرگم اعتقاد من این بود که پس از مرگ فقط فراموشی رخ می دهد. با این حال، هیچ چیز نمی تواند دور از حقیقت باشد.

آیا به دلیل تجربه ی خود تغییری در ارزش ها و باورهایتان داشته اید؟ بله، تنها ارزش‌هایی که در این مرحله مهم هستند، زندگی در خدمت روح‌های دیگری است که به آنها تناسخ می یابم. من می دانم که خداوند به طور کامل از من مراقبت می کند و هیچ نگرانی در مورد ایمنی در هر زمان ندارم. هر چیزی که برای من اتفاق می افتد تجربه ای است که در بخشی از فرآیند یادگیری خود خواسته ام.

تجربه مشتمل بود بر : حضور موجودات غیرزمینی

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضور عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ با موجودی قطعی یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم و با چندین موجود به شکل افرادی که می شناختم آشنا شدم. این افراد از تجربیات روی زمین، در قلمروهای دیگر بودند، و آنچه، من فقط می توانم حدس بزنم، بخشی از خدا بود، همانطور که گفتم، اگر قرار بود به این زندگی برگردم یا نه ، تصور می شود یک حضور پدرانه و دانای کل در تصمیم گیری نقش داشته است.

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ من در واقع آنها را دیدم

آیا با موجوداتی روبرو شده اید که قبلاً روی زمین زندگی می کردند و در ادیان با نام آنها برده شده است (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ نه من هم پدربزرگ پدری و هم پدربزرگ مادری ام را ملاقات کردم، هر دو فوراً قابل تشخیص بودند و به نظر می رسید که آنها را از کودکی می شناختم. سگ مورد علاقه ی من در دوران کودکی بوچ همراه آنها بود. بوچ دمش طوفان به پا می کرد، درست مثل زمانی که من پسر بودم و با هم خوش می گذراندیم. و عمه و عمو که بخشی از دوران کودکی من بودند و همچنین یک دامدار پیر که آنجا بودند و به عنوان یک پسر مرا به کار گماشته بود.

در طول تجربه خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از میرایی به دست آوردید؟ بله، من از یک زندگی در آلمان که در سال ۱۹۳۷ به پایان رسید، یک زندگی در ایتالیا در قرن سیزدهم، و قبل از آمدن نژاد سفید به غرب در دشت های غرب، به عنوان یک سرخپوست، آگاه شدم. اینها هر ذره خاطرات زنده ای بودند که به وضوح و به شکلی به یاد ماندنی دوران زندگی من در دوران کودکی روی این سیاره بود. گاهی زنده تر. در حالی که می فهمم هرکسی که با آن روبرو می شوم بخشی از روح باستانی است که در طول ادوار بی پایان با آن تناسخ کرده ام. با این حال، من همچنین می‌دانم که گروه کوچک‌تری از روح‌ها هستند که نقش‌های متفاوتی را در زندگی‌های مختلف بازی می‌کنند. بین زندگی‌ها، یادداشت‌ها را مقایسه می‌کنیم و نگاه می‌کنیم که در جایی که باید پیشرفت کنیم، خوب عمل کرده‌ایم، و موافقت می‌کنیم که برگردیم، دوباره ملاقات کنیم، و سعی کنیم این بار آن را درست انجام دهیم. این باور من شده است که یکی از مشکلاتی که در این دنیا داریم این است که آن را خیلی جدی می گیریم. به هر حال، این فقط برای تمام لذت ماست، همانطور که برای ابد به ما وعده داده شده بود. و ابدیت زمانی طولانی است. با این حال، تا زمانی که تصمیم نگیریم آن را تغییر دهیم، هیچکس نمی گوید که ما می توانیم بدبخت بودن را انتخاب کنیم.

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ بله فقط یک خدا وجود دارد و همه ما بخشی از آن روح بزرگ هستیم. در همه قلمروهای خدا یا در گوشه کوچکی به نام جهان فیزیکی چیزی جز خدا نیست. خدا در درخت سیب است، خدا در گربه ای است که زیر آفتاب می خوابد. خدا نیروی جاندار در همه آنچه هست است. چیزی نیست که خدا نباشد. وقتی توانستم آن را بفهمم، همه چیز نسبتاً ساده شد.

آیا قبل از تجربه ی خود به وجود خدا اعتقاد داشتید؟ خدا وجود ندارد

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟ نامطمئن از خدا بودن آنها آگاهی کامل داشتم که تمام جهان هستی بود. می دانستم که همه ما از بخشی از روح بزرگ خدا، به صورت و تشبیه او آفریده شده ایم. وقتی به قلمرو فیزیکی می‌رسیم، ما طلوع می کنیم و « لباس زمین» می‌شویم که به ما امکان می‌دهد در قلمرو فیزیکی با یکدیگر تعامل داشته باشیم. اما هر یک از ما به سادگی بخشی از روح منحصر به فرد خدا هستیم. ما با توانایی‌های خلاق الهی‌مان به اینجا فرستاده شده‌ایم تا از وجود خود لذت ببریم، زندگی‌مان را برنامه‌ریزی کنیم (از قبل «نقش‌ها» را با سایر بخش‌های طراحی روح بخوانید.) این برای سرگرمی ما و همچنین بخش الهی ماست که این بدن را با این به اشتراک می گذارد، و دو یا 3 تریلیون سلول آن را اداره می کند، همانطور که ذهن میمون ما سرگرمی ها و بازی های خود را انجام می دهد.

آیا بعد از تجربه ی خود به وجود خدا اعتقاد دارید؟ خدا قطعا وجود دارد

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود به دست آوردید؟ بله، در طول تجربه ی نزدیک به مرگ اولیه به من گفته شد که یکی از دلایل بازگرداندن من همان دلیلی بود که بسیاری دیگر در این زمان بازگردانده شدند: برای گفتن داستان هایمان، به عنوان بخشی از بیداری جمعی که در سیاره در حال وقوع است. .

آیا قبل از تجربه خود باور داشتید که زندگی زمینی ما معنادار و قابل توجه است؟ احتمالاً معنی دار و قابل توجه هستند

آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ بله فقط سه کار اساسی وجود دارد که باید در زندگی زمینی خود انجام دهیم. ما به دنبال یک سری ماجراجویی جدید به عنوان یک روح جدید در جهان فیزیکی به اینجا می آییم. ما از آمدن به اینجا فقط سه هدف داریم. شماره یک این است که سرگرمی و هیجان را تجربه کنیم که به هر شکلی که ما انتخاب می کنیم تعریف می شود، دومین کاری را که برای انجام آن اینجا هستیم این است که به یاد داشته باشیم که چه کسی هستیم. سومین کاری که ما باید انجام دهیم این است که به دیگران کمک کنیم تا به یاد بیاورند که چه کسی هستند. تنها قانون اساسی بازی کارما نام دارد. اگر به پشت کسی دست بزنید، بعداً به پشت ما دست زده می شود. اگر به باسن کسی لگد بزنیم، بعداً به باسن ما لگد خواهد خورد. به تدریج در طول زندگی های بسیاری متوجه می شویم که بهتر است دستی به پشت مردم بزنیم تا این که به باسن شان لگد بزنی.

آیا قبل از تجربه ی خود به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشتید؟ زندگی پس از مرگ وجود ندارد

آیا پس از تجربه ی خود به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید؟ یک زندگی پس از مرگ قطعا وجود دارد بله، من از تعدادی از زندگی های قبلی، از زمان های قبلی روی این زمین، آگاه شدم. برای مدت طولانی پس از تجربه ی نزدیک به مرگ بهتر بود برخی از آن زندگی هایی را که از زندگی قبلی خود بر روی زمین انجام دادم، از زندگی فعلی ام به یاد بیاورم.

آیا قبل از تجربه یخود از مرگ می ترسیدید؟ من از مرگ نمی ترسیدم

آیا از مرگ پس از تجربه ی خود می ترسید؟ من از مرگ نمی ترسم

آیا قبل از تجربه ی خود از زندگی کردن می ترسیدید؟ در زندگی زمینی ام کمی ترس داشتم

آیا پس از تجربه ی خود از زندگی کردن می ترسید؟ در زندگی زمینی ام نمی ترسم

آیا قبل از تجربه ی خود باور داشتید که زندگی زمینی ما معنادار و قابل توجه است؟ احتمالاً معنی دار و قابل توجه هستند

آیا باور داشتید که زندگی زمینی ما پس از تجربه ی شما معنادار و قابل توجه است؟ معنی دار و قابل توجه هستند. گنج

آیا اطلاعاتی در مورد چگونگی گذران زندگی خود به دست آورده اید؟ بله نرخ نمایی تغییری که امروز در جهان با آن مواجه می شویم تغییرات بیشتری را در این جهان و یکی دو دهه ی آینده نسبت به کل تاریخ به ارمغان خواهد آورد. قرار است کمی به هم ریخته شود، اما اگر به یاد بیاوریم که کی هستیم و چرا اینجا هستیم، بدون آسیب از آنجا عبور خواهیم کرد. با این حال، زمانی ترسناک خواهد بود که متوجه نشویم که همیشه در امان هستیم و همیشه از ما مراقبت می‌شود.

یا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟ بله، متوجه شدم که معلمی در مقطع ابتدایی که در آن زمان برای من بسیار آزاردهنده بود، به سادگی مرا در مسیری قرار می‌داد که برای تصمیم‌گیری و انتخاب‌هایی که بعداً انجام دادم باید در آن باشم. من متوجه شدم که همه چیز در زندگی ما جایی دارد. هر چیزی که با آن روبرو می شویم برای هدفی وجود دارد، تا چیزی به ما بیاموزد. هنگامی که این را درک کنیم و مقاومت را متوقف کنیم، زندگی آسان تر و آسان تر می شود و نتایج بهتر و بهتر می شوند.

آیا قبل از تجربه خود دلسوز بودید؟ کمی دلسوز نسبت به دیگران

آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد عشق به دست آوردید؟ بله، عشق چیزی است که از درون ما بیرون می‌آید، زمانی که به اندازه ی کافی منتظر کارما باشیم تا خشم و ناامیدی را از سر راهمان بر داریم. زمانی که آنقدر بازی زمین را پشت سر گذاشتیم تا متوجه شویم شکر بیشتر از سرکه مگس ها را جذب می کند، شروع به دریافت این ایده می کنیم. روح‌های مسن‌تر به ندرت چیزی جز عشق پس می‌گیرند، زیرا این چیزی است که آن‌ها ارائه می‌کنند. من دریافته ام که روح نورانی جز شیرینی و دیگران چیز دیگری نمی بیند، زیرا او چیزی را که در خود او هم نیست تشخیص نمی دهد.

آیا بعد از تجربه خود دلسوز بودید؟ بسیار دلسوز نسبت به دیگران

بعد از تجربه ی شما چه تغییراتی در زندگی شما رخ داده است؟ این تغییر نمی توانست عمیق تر باشد. من از این باور که هیچ خدا یا زندگی پس از مرگی وجود ندارد و اینکه "کسی که بیشترین اسباب بازی را دارد، برنده می شود" به نقطه ای رسیدم که سفر معنوی من و کمک به دیگران مهم ترین چیز است. این تغییر نمی توانست عمیق تر باشد. من از این باور که هیچ خدا یا زندگی پس از مرگی وجود ندارد و این که "کسی که بیشترین اسباب بازی را دارد، برنده می شود" به نقطه ای رسیدم که سفر معنوی من و کمک به دیگران تنها چیزی است که اهمیت دارد.

آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه ی شما تغییر کرده است؟ بله برای کسانی که عقاید من را دارند، ارتباط در سطح بسیار عمیق آسان است. با این حال، برای کسانی که اعتقاد من را ندارند، دیدن درون آنها برای من آسان است. خدا در واقعیت متفاوتی زندگی می کند، که من فقط می توانم به آن بگویم، "Namaste!"

بعد از NDE:

آیا بیان این تجربه در قالب کلمات دشوار بود؟ بله هنگام تلاش برای توصیف چیزی فراتر از تجربه ی انسانی، مشکل دارم. این کمی شبیه تلاش برای توصیف تجربه ی عشق است. چگونه احساسات عشق و پذیرش را توصیف می کنیم؟ در شکل انسانی، ما در آنچه می دانیم و می فهمیم محدود هستیم. تنها از طریق همین درک محدود است که می‌توانیم «نقشی» را که برای آمدن به اینجا و بازی انتخاب کرده‌ایم بازی کنیم. به هر حال، اگر ما از تمام آنچه روحمان آگاه است آگاه بودیم، این بازی زمین کار نمی کرد. به عنوان مثال، بازیکنان پوکر تا کی از بازی پوکر لذت خواهند برد اگر همه بدانند قرار است چه کارت هایی به هر بازیکن داده شود؟ ما فقط برای انجام سه کار اینجا هستیم. اول اینکه به یاد بیاوریم که کی هستیم. دوم اینکه از خودمان لذت ببریم. سومین چیز این است که به دیگران کمک کنید به یاد بیاورند که چه کسی هستند.

چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون آن تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟ من این تجربه را با دقت بیشتری نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند به خاطر می آورم.

آیا بعد از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمولی یا ویژه ی دیگری دارید که قبل از تجربه نداشته اید؟ بله، من بر این باورم که همه ما توانایی های بسیار زیادی داریم و داشته ایم، بیش از آن چیزی که تصور می کردیم. وقتی متوجه شدیم که صدای درون وجود دارد و تنها کاری که باید انجام دهیم این است که گوش کنیم و اعتماد کنیم، استفاده از این توانایی ها بسیار آسان تر خواهد بود. هیچ چیز آنقدر کوچک نیست که بتوان آن را به صدای درونی تبدیل کرد. این فقط برای چالش های بزرگ زندگی نیست. با این حال، مشکل اصلی ، یادگیری این است که آیا این ندای درون، نفس یا صدای دیگری است که باید یاد بگیریم که از ندای درون جدا شویم.

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟ بخشی که من را از یک بی ایمان به یک آگاهی از واقعیتی دیگر رساند، در یک تجربه ی معنادار، تجربه ای بود که آنقدر قدرتمند و کامل بود که جایی برای هیچ واقعیت دیگری باقی نمی گذاشت.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله، در ابتدا تمایلی نداشتم آن را با کسی به اشتراک بگذارم زیرا می دانستم که آنها فکر می کنند من دیوانه هستم. سپس برای مدتی در کلیساهای کوچک و متفکرانه سخنرانی کردم. اما من آن را رها کردم زیرا به نظر می رسد آنها فکر می کنند که من را متفاوت کرده است. آنها از من می خواستند که مشکلات آنها را حل کنم. آنها متوجه نبودند که وقتی شخصی با پاپ ملاقات می کند یا به مکه می رود، فوراً روشن نمی شود زیرا فقط یک تجربه داشته است. آن چه آنها از آنجا با آن می کنند چیزی است که مهم است.

آیا قبل از تجربه ی خود از تجربه نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ خیر

درباره ی واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه اعتقادی داشتید؟ تجربه قطعا واقعی بود اگر من یک هندی در دشت های غربی بودم، قبل از اینکه با یک فرد سفیدپوست ملاقات کنم، و با یکی از قطارهای آنها روبرو شدم، چه فکر می کردم؟ اگر کنار مسیری نشسته بودم، نمی‌دانستم که «ریل قطار» است و موتوری از راه می‌رسد و بخار در گرما مرا از صخره‌ای که روی آن نشسته بودم می‌کوبد و روغن روی صورتم می‌پاشد، آیا در ذهن من شکی وجود دارد که اگر واقعی بود؟ اتفاقی که در طول NDE من افتاد به‌عنوان عمیق‌ترین اتفاقی که تا به حال برای من رخ داده است، فوراً قابل تشخیص بود. این تجربه بیش از هر چیز قبل یا بعد از آن زمان روی من تأثیر گذاشته است. بنابراین طبیعتاً من برای باور کردن آن مشکلی نداشتم.

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه اعتقادی دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود زمان فقط درک من را از آنچه برای من اتفاق افتاده عمیق تر کرده است. این تنها واقعیتی است که امروز در زندگی من وجود دارد. همه ی ما با خدا یکی هستیم، به نوعی خدا هستیم که به خدا نگاه می کنیم. توانایی‌های خدادادی خلاق ما برای تجربه ی تجربیات ممکن در جهان مادی، برای سرگرمی متقابل ما، خدا و ما، بیرون می‌آیند.

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی تا به حال هیچ بخشی از تجربه ی شما را بازتولید کرده است؟ بله، در طول سال‌ها، دریافته‌ام که هرگز نباید از آرامش و شادی موجود در درونم خیلی دور باشم. اگر متوقف شوم و به یاد بیاورم که چه کسی هستم، مال من است.

آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه خود اضافه کنید؟ من به این نقل قول فکر می کنم، "اکنون ما از طریق یک شیشه تاریک و سپس رو در رو می بینیم." هنگامی که ما در زندگی پس از مرگ از طریق یک تجربه ی نزدیک به مرگ هستیم، "دیدن چهره به چهره" است. وقتی به این زندگی بازگشتیم، دوباره از طریق شیشه ای تاریک می بینیم، بنابراین می توانیم بازی زمین را دوباره انجام دهیم. به تدریج رنگ شیشه کاهش می یابد. اما فقط پس از پایان بازی، دوباره رو در رو خواهد بود.

آیا سؤال دیگری وجود دارد که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟ در واقع، من فکر می کنم این کار به طرزی غیرعادی، خوب انجام شده است.