تجربه ی آرتور
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




تجربه:

زمانیکه این تجربه را از سر گذراندم، مطلقاً چیزی در مورد تجربه ی نزدیک مرگ نمی دانستم. چند سال پیش بود که در مورد این چیزها آموختم و هر چیز مرتبط با آنها را خواندم. به شدت بیمار بودم یک هفته تب 106 داشتم.

تجربه ام زنده بود. همه ی کسانی که دوستشان داشتم و دوستان خوبم که فوت شده بودند آنجا بودند تا خوش آمد بگویند و من را راهنمایی کنند. یک دشت پر از فرشته دیدم. موسیقی دلپذیری که شنیدم قابل مقایسه با هیچ موزیکی در زمین نیست. حوادث آینده را در صورتی که آنجا می ماندم، نشانم دادند.

به من گفته شد با زن مشخصی ازدواج می کنم و دو بچه، یک دختر و یک پسر خواهیم داشت. ما ازدواج کرده ایم و دو فرزند داریم. وقتی به این وقایع فکر می کنم، اشک در چشم هایم حلقه می زند و حس احترامی غیرقابل وصف من را تکان می دهد. به من حق انتخاب داده شد، بحثی طولانی صورت گرفت. آنها به صورت فیلم به من نشانم دادند که اگر با آنها می ماندم در خانه چه اتفاقی می افتاد و رو به نور کردم.

تلاش کردم برگردم و با صدای فش ناشی از سرعت زیادم از درون یک تونل به جای اولم برگشتم. با چنان صدای تلپی به تخت برخوردم که سه پرستار آنجا متوجه ی من شدند. آنها به طرفم دویدند، فریادی از خوشحالی کشیدند و خدا را شکر کردند که تبم پایین آمده و هنوز زنده ام.
حالا خیلی مهم است که کارهای بهتری با زندگیم انجام دهم، کارهایی که تا قبل از دیدار کوتاه و زود گذرم انجام نداده بودم. عشق همه جا بود، آن احساسات را نمی توان به وضوح بیان کرد و به همین خاطر تنها تصویری از آن احساساتی که این اتفاق موجب شد می تواند وجود داشته باشد.
بعد از بازگشتم، شک داشتم که کجا بودم چرا که غیر از دو دوست زنده ام در آنجا، مایک با یک کت پشمی اسپورت و یک چوب گلف در دستش و دوست دوران بچگیم و بتسی که لبخندزنان مرا در آغوش گرفته بود، سایر افراد مرده بودند. مثل اجدادم که آنها را فقط در عکس ها دیده بودم.
همه ی این اتفاقات در هفته ی اول اکتبر 1998 روی داد که برای بیماری لژیونر( عفونت شدید دستگاه تنفسی ) تحت درمان بودم. در روز شکرگذاری مادرم گفت :» خبر بدی برایت دارم، دوستت بتسی تابستان گذشته فوت کرد.» عرق سردی به تنم نشست.

کریسمس بود. با مایک تماس گرفتم، او نمی توانست تلفن را جواب بدهد چون مرده بود. پرسیدم :» چه طور، کجا، کی؟» جواب دادند:» جولای گذشته در مسابقات قهرمانی سالیانه ی گلف ( LLOYDS GOLF )، بازی تمام شده بود و تازه برای شام لباس پوشیده بود که دچار حمله ی قلبی شد.» قادر به حرف زدن نبودم.

چطور مایک و بتسی به ملاقاتم آمده بودند؟ چطور این ارتباط برقرار شده بود؟ چطور آنها فهمیدند که به بیمارستانی در میامی برده شده ام؟ صدها بار این سؤالات را از خود پرسیده ام.